عکس پروفایل جان و جهان
۲.۸هزار عضو

جان و جهان

اینجا هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...undefinedhttps://ble.ir/janojahan
جهت ارتباط با ادمین کانال به آیدی @zahra_msh پیام دهید.
مادرانه، تلاش جمعی مادران برای بالندگی خود، فرزندان و ایران؛https://ble.im/madaremadary
thumbnail
#مأموریت_شَستِ_دست_راست
قسمت قبل
#قسمت_سوم
تابوت‌ها که توی ورزشگاه کمیل شمعون دور خورد انگار جان جمعیت توی گردباد بلا متلاطم شد. لحظه‌ای که نگاهم گره خورد به دو تابوت زرد رنگ و عمامه‌های سیاه رنگ بالایش، انگار پوست تنم لرز کرد، قلبم بالاخره بعد از چند روز بدو بدو به محبوبش رسیده بود.«السلام علی بیوتکم المهدمة،السلام علی أرزاقکم المحروقة،السلام علی أرواحکمو علی إرادتکم الصلبةالتی هی أصلب من جبال لبنان»نوای ملکوتی سید که از بلندگوها اوج گرفت انگار روح‌ها را هم از میان انبوه پرچم‌های زرد رنگی که در دستان مردم بود با خود به اوج برد. آن نوجوانی که تصویر سید حسن را لای سربندش فرو کرده بود و آن مادری که دخترک کاپشن صورتی‌اش را در آغوش گرفته بود و آن پیرمرد مشت گره کرده، هیچ در تصورشان هم نمی‌گنجید روزی مبدأ این اصوات آسمانی دیگر روی کره خاکی جسمی نداشته باشد.
شش ساعتی می‌شد که مردم توی ورزشگاه بودند، ماشین حمل تابوت‌ها به نیمه مسیر رسیده بود که هواپیماهایی از بالای جمعیت عبور کردند. در دلم ارتش لبنان را تحسین کردم که اینطور آمده است پای کار! اما کمی بعد فهمیدم که خیال خام و خوش‌بینانه‌ای بیش نبود و این‌ها جنگنده‌های اسرائیلند! آنقدر ارتفاعشان پایین بود که حتی با یک سلاح دستی هم می‌شد به آن‌ها شلیک کرد! احساس بسیار بدی پیدا کردم و منزجر و عصبانی شدم. مردم با مشت‌های گره کرده لبیک یا نصرالله گفتند و هواپیماها دور و دورتر می‌شدند تا به اندازه چند تا مگس کوچک شدند.
دنبال جمعیت تشییع کننده حرکت کردیم تا نزدیکی‌های غروب سرخ رنگ ضاحیه. من یک قسمت از مسیر را اشتباه رفتم. منحرف شدم و از رفقا جدا افتادم. پرسان پرسان خودم را رساندم به نزدیکی‌های محل دفن، هیچ خوش نداشتم لحظه‌ای بین من و این جماعت افتراق بیفتد، جدایی از این‌ها در حکم کنده شدن از اصل بود، مثل از بازی بیرون افتادن! مغرب ملکوتی شهر مرا برای نماز به مسجدی در همان حوالی کشاند. خواستم وارد مسجد شوم که با حوضچه آبی در ورودی مواجه شدم، انگار داشتم وارد استخر می‌شدم! پاچه‌های خاک گرفته شلوارم را تا زدم و جوراب های مشکی‌ام را توی جیبم جا کردم. بعد از گذشتن از دو سه تا حوضچه و شستن پاها، یکی از حوله‌های مسجد را از ساق پا کشیدم به پایین. من تعجب از سر و رویم می‌بارید اما لبنانی‌ها خیلی بی‌خیال و عادی این فرآیند را طی می‌کردند، ظاهراً روال شستن پا در غالب مساجد لبنان برقرار است. انگار برای این‌ها تطهیر شرط ورود به گره وصل بود!
از در مسجد که وارد شدم چشمم افتاد به استاد نجابتی که سنگ مزار سید و نوشته «إنا علی العهد» مراسم را طراحی کرده بود.نماز که تمام شد مابقی مراسم را از صفحه نمایش توی مسجد دنبال کردم. تدفین هنوز انجام نشده بود. کارگردان قاب زیبایی بسته بود روی یک خانم که پلاکاردی دستش بود، با این مضمون که ای شهدا از شما ممنونیم که شما ما را سربلند کردید و خدا ان شاءالله شما را سربلند کند. هیچ پوششی روی موهایش نداشت. پلاکاردش خیلی توجهم را جلب کرد. دقایقی بعد از مسجد کندم و باز نقش قطره را توی دریای جمعیت تشییع‌کنندگان گرفتم. دست سید امواج را نوازش می‌کرد و روحش معنویت متراکمی فرو کرده بود توی دل جمعیت. نزدیکی‌های مزار به طرز عجیبی دیدم که همان پلاکارد خانم بی‌حجاب گذاشته شده بود توی خیابان. چشم‌هایم برقی زد! سوغاتی خوبی بود برای بردن به ایران!
دیگر مراسم تمام شده بود و در کمتر از یک ساعت به طرز عجیبی مزار حسابی خلوت شده بود! انگار لبنانی‌ها عادت داشتند تر و فرز باشند! تندتند مراسم بگیرند و زودزود هم جمع کنند و بزنند به کاری دیگر، جهادی نو! آنقدر خلوت شده بود که یک عده در صف سرداب ایستاده بودند؛ همان که مقبره اصلی داخلش بود. روی سطح زمین هم قبری برای زیارت عموم بود به رنگ سفید با نوشته «العبد الصالحالسید حسن عبدالکریم نصرالله»دور تا دورش فضای کاملا بازی برای زیارت داشت.نوای قرآنی که در حال ختم کردنش بالای سر مزار بودند روح‌هایمان را گره می‌زد به ملکوت. جرأت به خرج دادم و رفتم از مسئولش پرسیدم می‌شود من هم از خواندن چند خطی قرآن فیض ببرم؟ اجازه داد! نوبت که به من رسید، صدایم را میزان کردم و صوتم را رها کردم توی اتمسفر مقبره سید. هر کلمه‌ای که از زبانم جاری می‌شد مستقیم فرو می‌رفت توی قلبم. سید دو لنگه‌ی دریچه‌های قلب‌هایمان را باز باز کرده بود.
#ادامه_دارد
به روایت: ._آ. (پدرانه)به قلم: ._ح.
undefined با لمس فلش «پیشنهاد برای مجله» سفیر این پیام برای جمع بزرگتری باشید!
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...undefinedundefined بله | ایتا undefined

۲۱:۲۲