هفت روز است که در تهرانیمو واقعیت من پوست انداختهام...
- انفجارها و صداهایی که دل فرزندانم را به وحشت و گریه انداخت و صدای پسرم که قلب من را میسوزاند که خودش را در بغلم مچاله کرده بود و با هق هق زیر گوشم میگفت [ مامان من هنوز بچم نمیخوام بمیرم!] تا مکالمه های مادر پسریای که به زیبایی بهشت ختم شد و سوالهای زیبای پسرک از آنجا... [مامان اگه من برم بهشت ،ولی داداشی زنده بمونه اگه دعا کنم داداشی بیاد پیشم، میشه؟ ]
مامان ...
دوست داشتم بگویم پسرم ، اعتراف میکنم مادر تو هم تا امروز این معناها را فقط تئوری پاس کرده و به گمان خودش مدرک قابل قبولی برای قاب کردن داشته اما ...حالا در آزمون واقعی، خودش را رفوزه میبیند .پسرم من هم مثل تو ، انگار تازه به خودم آمده باشم از واقعیتی که بناست با آن مقاومت ، شجاعت و ایمان خود را محک بزنم !
بدون فیلتر اعتراف میکنمبعضی روزها قوی، دلدار و شجاع و امیدوار بودهامو ساعتهایی هم با اضطرابی عمیق و نگرانی گذشته ...
- اما من هفت روز عجیب را پشت سر گذاشتمهفت روزی که قدم به قدم با تمام وجودم حس کردم دارم مُشت مُشت ترسهای پوچم را بیرون میریزم و وجودم را هرچند سخت و پُر زحمت اما با ذره ذره ایمان، پُر میکنم و غرورِ استقامت و لذتِ توسل و اضطرار به محضرش را چشیدهام .
_ عشقم و محبتم به اطرافیانم بسیار بسیار بیشتر شده و با تمام وجودم قدر لحظات را سعی میکنم بدانم و در عین حال تلاش میکنم یقین بدارم همه چیز حالا موقت است و این زیباترین پارادوکسی بود که این روزها تجربه کردهام ... چندبار میانه وصیتهای مهمم، بغض گلویم را فشرده اما به خودم تشر زدهام که ...
مثل دانش آموز کلاس اولی، به خودم اجازه دادم تا از شرایط تازه دلهره داشته باشد و نگران شوم اما کم کم الفبای تازهای از زیستن، مرا عجیب به جلو میکشاند ... چه زیستن زیباییست این روشن نگاه داشتن شعلهی امید و ایمان به نصرت در کارزار جنگی نابرابر ...
هفت روز هر صبحی که چشم هایم باز شد و همه را در سلامت دیدم خداروشکر کردم برای فرصت دوباره زندگی حتی به اندازه چند ساعت...
چقدر قبل از این هفت روز ، زندگی پوسته بود و حالا چقدر درک همه چیز ، عمیق است و لذیذ.... عجیب است که حالا اصلا دلم نمیخواهد این زیستنِ باشکوه در تهران را در این دانشگاهِ ایمان، به روستایی دور و آرام ترک کنم، انگار که حالا آرامش من همینجاست میان همین صداهای مهیب و دقیقهی بعدی که نمیدانم چه میشود .
باید زندگی کنیم بسیار بسیار زیباتر و باشکوهتراز قبل و خدا کند خدا کند عاقبت همه این زیستنهای زیبا، ختم به شهادت شود...
از روزهای حجَمble.ir/join/756bDUdHns
- انفجارها و صداهایی که دل فرزندانم را به وحشت و گریه انداخت و صدای پسرم که قلب من را میسوزاند که خودش را در بغلم مچاله کرده بود و با هق هق زیر گوشم میگفت [ مامان من هنوز بچم نمیخوام بمیرم!] تا مکالمه های مادر پسریای که به زیبایی بهشت ختم شد و سوالهای زیبای پسرک از آنجا... [مامان اگه من برم بهشت ،ولی داداشی زنده بمونه اگه دعا کنم داداشی بیاد پیشم، میشه؟ ]
مامان ...
دوست داشتم بگویم پسرم ، اعتراف میکنم مادر تو هم تا امروز این معناها را فقط تئوری پاس کرده و به گمان خودش مدرک قابل قبولی برای قاب کردن داشته اما ...حالا در آزمون واقعی، خودش را رفوزه میبیند .پسرم من هم مثل تو ، انگار تازه به خودم آمده باشم از واقعیتی که بناست با آن مقاومت ، شجاعت و ایمان خود را محک بزنم !
بدون فیلتر اعتراف میکنمبعضی روزها قوی، دلدار و شجاع و امیدوار بودهامو ساعتهایی هم با اضطرابی عمیق و نگرانی گذشته ...
- اما من هفت روز عجیب را پشت سر گذاشتمهفت روزی که قدم به قدم با تمام وجودم حس کردم دارم مُشت مُشت ترسهای پوچم را بیرون میریزم و وجودم را هرچند سخت و پُر زحمت اما با ذره ذره ایمان، پُر میکنم و غرورِ استقامت و لذتِ توسل و اضطرار به محضرش را چشیدهام .
_ عشقم و محبتم به اطرافیانم بسیار بسیار بیشتر شده و با تمام وجودم قدر لحظات را سعی میکنم بدانم و در عین حال تلاش میکنم یقین بدارم همه چیز حالا موقت است و این زیباترین پارادوکسی بود که این روزها تجربه کردهام ... چندبار میانه وصیتهای مهمم، بغض گلویم را فشرده اما به خودم تشر زدهام که ...
مثل دانش آموز کلاس اولی، به خودم اجازه دادم تا از شرایط تازه دلهره داشته باشد و نگران شوم اما کم کم الفبای تازهای از زیستن، مرا عجیب به جلو میکشاند ... چه زیستن زیباییست این روشن نگاه داشتن شعلهی امید و ایمان به نصرت در کارزار جنگی نابرابر ...
هفت روز هر صبحی که چشم هایم باز شد و همه را در سلامت دیدم خداروشکر کردم برای فرصت دوباره زندگی حتی به اندازه چند ساعت...
چقدر قبل از این هفت روز ، زندگی پوسته بود و حالا چقدر درک همه چیز ، عمیق است و لذیذ.... عجیب است که حالا اصلا دلم نمیخواهد این زیستنِ باشکوه در تهران را در این دانشگاهِ ایمان، به روستایی دور و آرام ترک کنم، انگار که حالا آرامش من همینجاست میان همین صداهای مهیب و دقیقهی بعدی که نمیدانم چه میشود .
باید زندگی کنیم بسیار بسیار زیباتر و باشکوهتراز قبل و خدا کند خدا کند عاقبت همه این زیستنهای زیبا، ختم به شهادت شود...
۱۳:۴۸
روزهایی رو داریم تجربه میکنیم که خیلی سنگینن ، انگار از لای کتابها ، از میون خاطراتِ مامان باباها ، دقیقا از وسط زخمهای مجسم، دورهی بمباران تهران را کشیده باشند بیرون ...خانه های داغدار ، حجله های چراغونی سر کوچهها و کل کشیدن بر سر تابوت تازه دامادها و گریه دخترکانی که ...
امروز ششم تیر بعد دو هفته تازه تونستیم برسیم به داد دلهای داغ دیده ...خانهی اول ، خانهی رفیق قدیمیام که تازه بعد دو هفته از شهادت و پر کشیدن پدر و برادرش میتوانیم در آغوش بکشیمش ... میگویم :《 خوش به سعادتت نرجس ، هم فرزند شهید شدی هم خواهر شهید... چقدر خوبه که در ورودی بهشت عزیزانی داری که منتظر و شفیعت باشن 》...
از خونشون بیرون میآم حالا بعد از ۱۳ روز شرایطی مهیا میشه تا بروم عزیز مجروحمان را برای اولین بار ببینم و با چشمانم ببوسمش ، کسی که که خیلی خیلی دوستش دارم، عزیزی که حجِ رفته ام را مدیون اذن و مهربانیاش هستم آنهم فقط از پشت شیشه آیسییو برای چند دقیقه ...تا حالا اینچنین جگرم نسوخته بود،اما آن روز آن لحظه هزار بار جگرم سوخت از دیدن تنِ عزیز سوختهاش... از وجودی که حتی تا امروز نه یک کلمه یا کردار ناخوش ، نه حتی یک قدم ناراستی نه دیدهام نه از وجود متقیاش برمیآید به شهادت همه اطرافیان ،اما حالا باید رنج کشیدنش را ببینیم ، جانکاه است...
چادرم را مرتب میکنم، داغها روی داغ هست، خجالت میکشم بخواهم از بیتابی خودم بگویم وقتی اینچنین مردم، داغِ سخت دیدهاند ...
باید سرپا شوم بروم پیش رفیق و عزیز دیگرم که همسر و برادرش را باهم از دست داده . پرچم حرم امام حسین(ع) را میگیرم تا ببرم برای تسکین دل رفیق جوانم ... رفیقی که بعد از سه روز هنوز نتوانسته بود در مراسمها شرکت کند و مدام حالش خراب بود.. بغلش میکنم زیر گوشم میگوید :《 ریحانه تو جهادی من همیشه حسرت میخوردم به بچههای جهادی، اینکه چقدر عقبم، بعد اون بود هر روز استغاثه به امام زمان کردم، همش چله گرفتم، گفتم امام زمان منو و همسر و بچه هامو بخر ... بغض میکنه و میپرسه؟ به نظرت الان قبوله؟ الان مارو خریدن؟》میگم :《 مهساسادات جلو زدی... از هممون جلو زدی، سخته اما از این ببعد انشالله خودشون کمکت میکنند ...خوش بسعادتت هم شدی خواهر شهید تازه دامادت هم همسر شهید ... 》و بغضی که راه گلویم را میبندد .
سینهام سنگین شده، میروم گوشه مسجد میشینم، بی اختیار گریهام میگیرد، حس عقب ماندن دارم، کسی حزب های قرآن را میانمان توزیع میکند، بی رغبت حزب قرآن را میان دستانم میگیرم ، اشک هایم جلد قران را خیس کرده اما حال خواندن ندارم ، اما کمی بعدتر میگویم حیفه قران نخوانده بیرون رفته باشم .حزب قرانم را باز میکنم، درجا خشکم میزند که میان آن همه حزب و سوره، باید سوره نباء روزیام شود، لبخندی بر صورت اشک آلودم مینشیند ... آخ ای خدا ...
_ خدایا کمک کن آنچه که وظیفهمان است را به بهترین نحو انجام دهیم، کمک کن در جان و باطن مقاوم باشیم، شجاع باشیم ... ما بلد نیستیم ! خدایا کمک کن انطور باشیم که شهادت حقیقی با همان درجات متعالیاش روزیمان بشود ، ماهم مشتاق لقا توییم اما دستانمان خالیست و خیلی میترسیم از یومالحسرتی که ...
باید زودتر این دل جراحت برداشته را آمادهی تشییع عزیزترین فرماندهانمان کنم . این دل هنوز باید استوار بماند که راه باقیست ...
+منت میگذارید اگر حمد شفایی نثار همه مجروحین و عزیزِ ناخوشِ ما روانه بدارید ...
[کعبه دل]ششم تیر ۱۴۰۴ - تهران بعد از آتش بس(انتشار با تاخیر)
از روزهای حجَمble.ir/join/756bDUdHns
امروز ششم تیر بعد دو هفته تازه تونستیم برسیم به داد دلهای داغ دیده ...خانهی اول ، خانهی رفیق قدیمیام که تازه بعد دو هفته از شهادت و پر کشیدن پدر و برادرش میتوانیم در آغوش بکشیمش ... میگویم :《 خوش به سعادتت نرجس ، هم فرزند شهید شدی هم خواهر شهید... چقدر خوبه که در ورودی بهشت عزیزانی داری که منتظر و شفیعت باشن 》...
از خونشون بیرون میآم حالا بعد از ۱۳ روز شرایطی مهیا میشه تا بروم عزیز مجروحمان را برای اولین بار ببینم و با چشمانم ببوسمش ، کسی که که خیلی خیلی دوستش دارم، عزیزی که حجِ رفته ام را مدیون اذن و مهربانیاش هستم آنهم فقط از پشت شیشه آیسییو برای چند دقیقه ...تا حالا اینچنین جگرم نسوخته بود،اما آن روز آن لحظه هزار بار جگرم سوخت از دیدن تنِ عزیز سوختهاش... از وجودی که حتی تا امروز نه یک کلمه یا کردار ناخوش ، نه حتی یک قدم ناراستی نه دیدهام نه از وجود متقیاش برمیآید به شهادت همه اطرافیان ،اما حالا باید رنج کشیدنش را ببینیم ، جانکاه است...
چادرم را مرتب میکنم، داغها روی داغ هست، خجالت میکشم بخواهم از بیتابی خودم بگویم وقتی اینچنین مردم، داغِ سخت دیدهاند ...
باید سرپا شوم بروم پیش رفیق و عزیز دیگرم که همسر و برادرش را باهم از دست داده . پرچم حرم امام حسین(ع) را میگیرم تا ببرم برای تسکین دل رفیق جوانم ... رفیقی که بعد از سه روز هنوز نتوانسته بود در مراسمها شرکت کند و مدام حالش خراب بود.. بغلش میکنم زیر گوشم میگوید :《 ریحانه تو جهادی من همیشه حسرت میخوردم به بچههای جهادی، اینکه چقدر عقبم، بعد اون بود هر روز استغاثه به امام زمان کردم، همش چله گرفتم، گفتم امام زمان منو و همسر و بچه هامو بخر ... بغض میکنه و میپرسه؟ به نظرت الان قبوله؟ الان مارو خریدن؟》میگم :《 مهساسادات جلو زدی... از هممون جلو زدی، سخته اما از این ببعد انشالله خودشون کمکت میکنند ...خوش بسعادتت هم شدی خواهر شهید تازه دامادت هم همسر شهید ... 》و بغضی که راه گلویم را میبندد .
سینهام سنگین شده، میروم گوشه مسجد میشینم، بی اختیار گریهام میگیرد، حس عقب ماندن دارم، کسی حزب های قرآن را میانمان توزیع میکند، بی رغبت حزب قرآن را میان دستانم میگیرم ، اشک هایم جلد قران را خیس کرده اما حال خواندن ندارم ، اما کمی بعدتر میگویم حیفه قران نخوانده بیرون رفته باشم .حزب قرانم را باز میکنم، درجا خشکم میزند که میان آن همه حزب و سوره، باید سوره نباء روزیام شود، لبخندی بر صورت اشک آلودم مینشیند ... آخ ای خدا ...
_ خدایا کمک کن آنچه که وظیفهمان است را به بهترین نحو انجام دهیم، کمک کن در جان و باطن مقاوم باشیم، شجاع باشیم ... ما بلد نیستیم ! خدایا کمک کن انطور باشیم که شهادت حقیقی با همان درجات متعالیاش روزیمان بشود ، ماهم مشتاق لقا توییم اما دستانمان خالیست و خیلی میترسیم از یومالحسرتی که ...
باید زودتر این دل جراحت برداشته را آمادهی تشییع عزیزترین فرماندهانمان کنم . این دل هنوز باید استوار بماند که راه باقیست ...
+منت میگذارید اگر حمد شفایی نثار همه مجروحین و عزیزِ ناخوشِ ما روانه بدارید ...
[کعبه دل]ششم تیر ۱۴۰۴ - تهران بعد از آتش بس(انتشار با تاخیر)
۸:۲۷
چهل روزِ جانکاه گذشته است ...
برای من روز و ساعتی نیست که دلم برای آن صندلی سفیدی که همیشه رویش مینشستید تنگ نشود و چشمم دنبالتان نگردد ...حواستان هست چهل روز گذشته ؟ ... پس کی قراره دیگر از پشت آن پنجرهی شیشهای کوچک نبینیمتون ؟ کی دوباره به اسم ، صدایم میکنید؟از آن راهروی سرد خستم ... !از آن اتاق بغلی، که عزیزانش میآیند قربان و صدقه پدرشان میروند و از آن طرف شیشه صدایی میشنوند، خستم ... از هرچی باند و پانسمانه خستم ...از هر تابلوی "بخش سوختگی" فراریام ...از اینکه بیشتر از سی روزه به هوش نبودهاید تا کمتر رنج بکشید و چه حالایی که کمی چشمانتون رمق پیدا کرده و باز شده اما بیچارهترمان کرده و بیشتر جگرمان را میسوزاند، خستم ...
دیروز مراسم چهلم فرماندهان بود. چهل روز خانوادهشان پذیرفتهاند که عزیزشان نیست ... اما ما و خیلیهای دیگر شاید، تمام این روزها مضطر و مستاصل و منتظر و امیدوار ماندهایم ، آخ ... هزاران بار لعنت بر آن غده سرطانی و منحوس ... چه داغی بر دلها نهاد !...ما منتظرتونیمشما خوب میشید و دوباره خدمت میکنید ماهم بسیار بیشتر ، سیر نگاهتان میکنیم ...ما همیشه میدانستیم شما خاص بودیدشما همیشه اهل رعایت همهی قانونهای نوشته و نانوشتهای بودید که ما کم آورده بودیم اما شما همیشه سر ساعت، پای قرارتان حاضر ......
+ میدانم این واگویهها نه خواندنش برای شما سودی دارد و نه نوشتنش مرهمیست بر جان ما.اما امیدم به همین دردیست که اینجا میشکافمشبه امید بدرقهی دعایی از نفس مومنی ... مینویسم چون معتقدم این روزها باید روایت شود .نه برای آنکه عزیزِ من است،برای انکه این عزیز، یک عمر مخلصانه مجاهدت کرده است و حالا دلم میخواهد عاجزانه از هر عزیزی که میتواند در حق ایشان و همه مجروحینی که هنوز گرفتارند، دعا و نذری کنند ... دعایی عمیق با نفس حق ...
نیمه شب پنجم مرداد ۱۴۰۴روزهای سختِ کشدار نبودنشکعبه دل
+ حمد شفا + صلوات + حدیث کساء
از روزهای حجَمble.ir/join/756bDUdHns
برای من روز و ساعتی نیست که دلم برای آن صندلی سفیدی که همیشه رویش مینشستید تنگ نشود و چشمم دنبالتان نگردد ...حواستان هست چهل روز گذشته ؟ ... پس کی قراره دیگر از پشت آن پنجرهی شیشهای کوچک نبینیمتون ؟ کی دوباره به اسم ، صدایم میکنید؟از آن راهروی سرد خستم ... !از آن اتاق بغلی، که عزیزانش میآیند قربان و صدقه پدرشان میروند و از آن طرف شیشه صدایی میشنوند، خستم ... از هرچی باند و پانسمانه خستم ...از هر تابلوی "بخش سوختگی" فراریام ...از اینکه بیشتر از سی روزه به هوش نبودهاید تا کمتر رنج بکشید و چه حالایی که کمی چشمانتون رمق پیدا کرده و باز شده اما بیچارهترمان کرده و بیشتر جگرمان را میسوزاند، خستم ...
دیروز مراسم چهلم فرماندهان بود. چهل روز خانوادهشان پذیرفتهاند که عزیزشان نیست ... اما ما و خیلیهای دیگر شاید، تمام این روزها مضطر و مستاصل و منتظر و امیدوار ماندهایم ، آخ ... هزاران بار لعنت بر آن غده سرطانی و منحوس ... چه داغی بر دلها نهاد !...ما منتظرتونیمشما خوب میشید و دوباره خدمت میکنید ماهم بسیار بیشتر ، سیر نگاهتان میکنیم ...ما همیشه میدانستیم شما خاص بودیدشما همیشه اهل رعایت همهی قانونهای نوشته و نانوشتهای بودید که ما کم آورده بودیم اما شما همیشه سر ساعت، پای قرارتان حاضر ......
+ میدانم این واگویهها نه خواندنش برای شما سودی دارد و نه نوشتنش مرهمیست بر جان ما.اما امیدم به همین دردیست که اینجا میشکافمشبه امید بدرقهی دعایی از نفس مومنی ... مینویسم چون معتقدم این روزها باید روایت شود .نه برای آنکه عزیزِ من است،برای انکه این عزیز، یک عمر مخلصانه مجاهدت کرده است و حالا دلم میخواهد عاجزانه از هر عزیزی که میتواند در حق ایشان و همه مجروحینی که هنوز گرفتارند، دعا و نذری کنند ... دعایی عمیق با نفس حق ...
نیمه شب پنجم مرداد ۱۴۰۴روزهای سختِ کشدار نبودنشکعبه دل
+ حمد شفا + صلوات + حدیث کساء
۲۰:۳۵
6323892202216955648_589707672935039.mp3
۰۴:۲۴-۳.۹۷ مگابایت
۲۱:۴۲
بسم الله...
امشب حالم منقلب بود بسیار .بچهها که خوابیدند انگار تازه رخصت پیدا کردم به دادِ نابسامان خودم برسم! انگار ناغافل مرا از عیدغدیر جدا کرده باشند و بیرحمانه افتاده باشم دقیقا جایی وسط هول و ولای اربعین و خداحافظیها ...
انگار این گذرِ زمانهی محرم تا اربعین را نفهمیده باشم -مثل در کما رفتهای که تازه بههوش آمده باشد- شک کنم به عددهای تقویم ، به این همهمهی رفتنها ... انگار که همهاش خواب باشد!به اینکه چطور حواسم نبود این مدت تا دلم پی اربعین باشد و خواستنش. چرا باید بخاطر شرایط و ابتلائات، نرفتن را مسلم میدانستم و التماس نکردم؟ دلم سوخت برای این دوماهی که حتی حواسم پرت شد از حج... از طلب کردنش ! نکند رزقِ حج هم از مقدراتم عقب افتاده باشد؟ دلم سوخت به این نباءهایی که این مدت سَرسَری خواندم و بعضی روزهایی که در کانال نباء یادآوری گذاشتم؛ اما خودم آن را وقتی خواندم که ساعت گذشته بود ! مگر میشود ؟
دلم هوسِ همان گوشهی دنج در بلندی صفا را کرده، همان نقطهای که فقط یک گوشه از کعبهی شریف را میشد به زحمت دید اما بهشتِ من بود. همان جایی که روحم بارها به پرواز درآمد. حالا دلم میخواهد دقیقا همانجا چمباتمه بزنم تا شاید کمی فارغ شدم از هجوم این همه ابتلائات مختلف و سخت و عمیق، بر حکمت این پیچیدگیهای کور پشت هم ، بر سکوت اعجابانگیز و کم نظیر درونم ...
این چندروز در میانهی روضههای خیمهی روبروی خانهمان، عکس "عزیزم" را که مربوط به کربلای عیدفطرمان میشد را زوم میکردم ، در دل با ایشان میگفتم : چه خوب که این روزها در خانه نیستید، حتما از شنیدن برخی گرفتاریها غصه میخوردید از بس قلب رئوفی دارید . انشالله خیلی زود رمق به چشم و حنجرهتان برمیگردد تا ما فقط از خوشیهایمان برایتان بگوییم... من خیلی دلم برای شنیدن صدایتان و حتی عتابِ نگاهتان تنگ شده است ... نمیدانم منتظر چه روز و ساعتی هستید تا از خدایتان اذن بگیرید برای اینکه دوباره به خانه برگردید؟ ...
ما آدمهای این روزگار قلبهای ضعیفی داریم. قلبهایی که زیاد وصل و پینه خورده و زود خراش برمیدارد. تابآوری و پذیرشمان کمتر شده و ابتلاء و ألم، دلتنگی و غم، زود از پا درمان میآورد البته اگر طبیبِ قلوب و انیسنفوس به دادمان نرسد ...
بله انیسِ وجودم را میگویم ! همان کسی که ترس از دست دادنش را ندارم. همدم است در لحظات جانکاه و همقدم است در مسیرهای ناهموار و بنبست حیاتِ این دنیای فانی. همانکه وقتی با او به درد و دل مینشینم؛ دلگرمم میکند به انتهای خوشِ داستان... آهای امام حسین(ع) انیس این روزهای من ! آهای سرشلوغ زائران اربعین اما حواسجمع طبیبان عالم ، آهای مددکار همهی ورشکستها و زمین خوردهها، راهبر همهی ناکامها و راهگمکردهها...مددی آقا جان، دستی بکش بر این دلهای خراشیدهی زخمی جاماندگانت... !
+ ای همهی شماهایی که این لحظات در بهشتِ او قدم برمیدارید، برای همهی دورافتادههایی که با سلامِ از راه دور، نفس نفس میزنند و دلشان را خوش میکنند، دعا کنید و قدم بردارید و آن خاک را ببوسید ...
+ البته که اینها را ننوشتم برای آنکه صرفا درد و دل بیفایدهای را خوانده باشید، الهی خشک شود جوهر قلمی که بیهوده تقلا کند برای صاحبش ، نوشتم تا اگر شماهم مثل من، مشرف نشدهاید، ذکر لب و دعای قنوتتان از طلب و خواستنش خالی نشود ، همچنان که برای رزق حج هر روز طلب میکنیم! این نباشد چون میدانیم پایمان در بند گرفتاریهای دنیاست،از طلب کردن دست برداریم! این خاندان، خاندان کرماند و از سخاوتشان آنچه را که باید مینویسند، مشروط به میزان عجز و التماس و اشتیاقمان ...
يا نُورًا مِن نورٍ مِن نُـور يا وِتْـرَ الجَـبّٰارِ المَـوتور يا سِرّ الإعْجازِ المَسْتور وَ يا صــاحِـبي الأوْفــى حُــسِيْن (عَلیهِالسَّلامْ)مرا هزار امید است و هر هزار حسین (ع).
نیمه شب ۲۱ مرداد ۱۴۰۴سه روز مانده تا اربعین حسینیدر دلتنگترین و خسرانزدهترین حال ممکن
کعبه دل
امشب حالم منقلب بود بسیار .بچهها که خوابیدند انگار تازه رخصت پیدا کردم به دادِ نابسامان خودم برسم! انگار ناغافل مرا از عیدغدیر جدا کرده باشند و بیرحمانه افتاده باشم دقیقا جایی وسط هول و ولای اربعین و خداحافظیها ...
انگار این گذرِ زمانهی محرم تا اربعین را نفهمیده باشم -مثل در کما رفتهای که تازه بههوش آمده باشد- شک کنم به عددهای تقویم ، به این همهمهی رفتنها ... انگار که همهاش خواب باشد!به اینکه چطور حواسم نبود این مدت تا دلم پی اربعین باشد و خواستنش. چرا باید بخاطر شرایط و ابتلائات، نرفتن را مسلم میدانستم و التماس نکردم؟ دلم سوخت برای این دوماهی که حتی حواسم پرت شد از حج... از طلب کردنش ! نکند رزقِ حج هم از مقدراتم عقب افتاده باشد؟ دلم سوخت به این نباءهایی که این مدت سَرسَری خواندم و بعضی روزهایی که در کانال نباء یادآوری گذاشتم؛ اما خودم آن را وقتی خواندم که ساعت گذشته بود ! مگر میشود ؟
دلم هوسِ همان گوشهی دنج در بلندی صفا را کرده، همان نقطهای که فقط یک گوشه از کعبهی شریف را میشد به زحمت دید اما بهشتِ من بود. همان جایی که روحم بارها به پرواز درآمد. حالا دلم میخواهد دقیقا همانجا چمباتمه بزنم تا شاید کمی فارغ شدم از هجوم این همه ابتلائات مختلف و سخت و عمیق، بر حکمت این پیچیدگیهای کور پشت هم ، بر سکوت اعجابانگیز و کم نظیر درونم ...
این چندروز در میانهی روضههای خیمهی روبروی خانهمان، عکس "عزیزم" را که مربوط به کربلای عیدفطرمان میشد را زوم میکردم ، در دل با ایشان میگفتم : چه خوب که این روزها در خانه نیستید، حتما از شنیدن برخی گرفتاریها غصه میخوردید از بس قلب رئوفی دارید . انشالله خیلی زود رمق به چشم و حنجرهتان برمیگردد تا ما فقط از خوشیهایمان برایتان بگوییم... من خیلی دلم برای شنیدن صدایتان و حتی عتابِ نگاهتان تنگ شده است ... نمیدانم منتظر چه روز و ساعتی هستید تا از خدایتان اذن بگیرید برای اینکه دوباره به خانه برگردید؟ ...
ما آدمهای این روزگار قلبهای ضعیفی داریم. قلبهایی که زیاد وصل و پینه خورده و زود خراش برمیدارد. تابآوری و پذیرشمان کمتر شده و ابتلاء و ألم، دلتنگی و غم، زود از پا درمان میآورد البته اگر طبیبِ قلوب و انیسنفوس به دادمان نرسد ...
بله انیسِ وجودم را میگویم ! همان کسی که ترس از دست دادنش را ندارم. همدم است در لحظات جانکاه و همقدم است در مسیرهای ناهموار و بنبست حیاتِ این دنیای فانی. همانکه وقتی با او به درد و دل مینشینم؛ دلگرمم میکند به انتهای خوشِ داستان... آهای امام حسین(ع) انیس این روزهای من ! آهای سرشلوغ زائران اربعین اما حواسجمع طبیبان عالم ، آهای مددکار همهی ورشکستها و زمین خوردهها، راهبر همهی ناکامها و راهگمکردهها...مددی آقا جان، دستی بکش بر این دلهای خراشیدهی زخمی جاماندگانت... !
+ ای همهی شماهایی که این لحظات در بهشتِ او قدم برمیدارید، برای همهی دورافتادههایی که با سلامِ از راه دور، نفس نفس میزنند و دلشان را خوش میکنند، دعا کنید و قدم بردارید و آن خاک را ببوسید ...
+ البته که اینها را ننوشتم برای آنکه صرفا درد و دل بیفایدهای را خوانده باشید، الهی خشک شود جوهر قلمی که بیهوده تقلا کند برای صاحبش ، نوشتم تا اگر شماهم مثل من، مشرف نشدهاید، ذکر لب و دعای قنوتتان از طلب و خواستنش خالی نشود ، همچنان که برای رزق حج هر روز طلب میکنیم! این نباشد چون میدانیم پایمان در بند گرفتاریهای دنیاست،از طلب کردن دست برداریم! این خاندان، خاندان کرماند و از سخاوتشان آنچه را که باید مینویسند، مشروط به میزان عجز و التماس و اشتیاقمان ...
يا نُورًا مِن نورٍ مِن نُـور يا وِتْـرَ الجَـبّٰارِ المَـوتور يا سِرّ الإعْجازِ المَسْتور وَ يا صــاحِـبي الأوْفــى حُــسِيْن (عَلیهِالسَّلامْ)مرا هزار امید است و هر هزار حسین (ع).
نیمه شب ۲۱ مرداد ۱۴۰۴سه روز مانده تا اربعین حسینیدر دلتنگترین و خسرانزدهترین حال ممکن
۲۲:۳۵
بسم الله ...ساعت ده صبح روز اربعینپنجشنبه ۲۳ مرداد - حکایت شصت روز
آدمی با تاملات و رویاهایش زنده است*.
مقصد اگر کربلاست من به سمت شما قدم برمیدارم! حتی اگر آن چند قدم راهروی باریکِ بیمارستان باشد، من یقین دارم آخر همه عمودها و مسیرها به مقتل مقدس شما میرسد... من که باشم تا از "جاماندن" گله کنم !
میگویند شما محدود به هیچ زمان و مکانی نیستید اما امان از دلِ بیتابِ زمینیمان که همیشه وصال را با چشمِ سر میخواهد مگر نه اینکه من و همهی دورافتادهها هم - به کرم و مهربانی شما- زائریم ... !؟
- چشمانم رو میبندم و حالا چمنهای حیاطِ بیمارستان، برایم حکم سنگهای بین الحرمین را دارند و آفتابِ تیغ تهران همان حرارت آسمانِ کربلا ... قطرههای آبیاری چمنها همان آبفشانهای ورودیهای حرمند و پرستارها همان خادمان... ولی اینجا خیلی ساکته، هیاهویش را چگونه باید تصور کنم ؟
زیارت اربعین را همینجا میخوانم ، در میانه همین سکوتِ سرد و بغضآلود ...
- فکر میکنم اگر "عزیزم" و "عزیزهای دیگران" روزی از این ساختمان بیرون بیایند آیا باورشان میشود محرم تا اربعینی آمد و رفت و ایشان نبودند ؟! با امروز دقیقا ۶۰ روز میگذرد از آن سحرگاهِ شوم ...
- دیروز بالا سرشان زیارت عاشورا میخواند، با اینکه هوشیار نبودند و ابدا واکنشی نداشتند اما آن دمی که به سلامهای آقاجان رسید ، قطره اشکی ناغافل از گوشه چشمانِ عزیزم چکید تا ثابت کند عاشق حسین(ع)، همیشه و در همه حال عاشق است ...
.
آقا ! این درد دل های طولانی این روزها و غمهای زمینی و بیتابیام را بر من ببخش ... آخر تو همیشه ورشکستها را عزت میدهی ، «من» را «ما» میکنی... غم را ارتقاء میدهی ... بله حضرت ارباب! غمهایمان را آوردهایم به پیشگاهتان که مرهم و التیامی جز سخن گفتن و مدد گرفتن از شما نداریم ، خداروشکر که شما را داریم تا صدایتان بزنیم ...
حالا من بر بلندای رؤیای خود ایستادهام و دست به سینه، کربوبلای معلای تو را نفس میکشم. بیا و حضور همهی ما را در زمرهی عاشقان و وفادارانت تیک بزن و *بگو ناممان را در فهرست ارواحی که بر خاک بارگاهت میافتند؛ بنویسند ... برقِ چشمان ما را هم از دور ببین وقتی که در صفرترین عمود ایستادهایم اما آسمان بالای سرمان را به مثابهی قبه شما میبینیم ... ما هم زائریم... ما هم به اضطرار در زیر قبةات، دعای فرج را زمزمه میکنیم تا مستجاب شود. ما هم مثل شهدایی که یقین داشتهاند به باز شدن راه کربلا، به برپا شدن عمودهای راه قدس ایمان داریم و دعا میکنیم ... ما هم تمنایی جز ظهور نداریم و منتظر منتقم خونهای بهناحق ریخته و داغ های بر دل نشستهایم ... به حق این آسمانت که امروز -روز اربعین- تماما تحت قبه شده، دعاهایمان را مستجاب کن ...میخواهیم با تو باشیم و با تو بمیریم ... ما هم دوستت داریم خیلی زیاد ...بیا و میان ما و کسانی که با جان و سراسیمه به محضرت رسیدند ، فاصلهای رقم نزن! ما دل کندیم از نیامدن و دل بستیم به زائر بودنتان شما هم چشم ببندید از سابقهای که لایق امضای دعوت نامه نبود ... قبول؟
+ حمد شفا نثار همه مجروحین و بیماران زمینگیر
کعبه دل
آدمی با تاملات و رویاهایش زنده است*.
مقصد اگر کربلاست من به سمت شما قدم برمیدارم! حتی اگر آن چند قدم راهروی باریکِ بیمارستان باشد، من یقین دارم آخر همه عمودها و مسیرها به مقتل مقدس شما میرسد... من که باشم تا از "جاماندن" گله کنم !
میگویند شما محدود به هیچ زمان و مکانی نیستید اما امان از دلِ بیتابِ زمینیمان که همیشه وصال را با چشمِ سر میخواهد مگر نه اینکه من و همهی دورافتادهها هم - به کرم و مهربانی شما- زائریم ... !؟
- چشمانم رو میبندم و حالا چمنهای حیاطِ بیمارستان، برایم حکم سنگهای بین الحرمین را دارند و آفتابِ تیغ تهران همان حرارت آسمانِ کربلا ... قطرههای آبیاری چمنها همان آبفشانهای ورودیهای حرمند و پرستارها همان خادمان... ولی اینجا خیلی ساکته، هیاهویش را چگونه باید تصور کنم ؟
زیارت اربعین را همینجا میخوانم ، در میانه همین سکوتِ سرد و بغضآلود ...
- فکر میکنم اگر "عزیزم" و "عزیزهای دیگران" روزی از این ساختمان بیرون بیایند آیا باورشان میشود محرم تا اربعینی آمد و رفت و ایشان نبودند ؟! با امروز دقیقا ۶۰ روز میگذرد از آن سحرگاهِ شوم ...
- دیروز بالا سرشان زیارت عاشورا میخواند، با اینکه هوشیار نبودند و ابدا واکنشی نداشتند اما آن دمی که به سلامهای آقاجان رسید ، قطره اشکی ناغافل از گوشه چشمانِ عزیزم چکید تا ثابت کند عاشق حسین(ع)، همیشه و در همه حال عاشق است ...
.
آقا ! این درد دل های طولانی این روزها و غمهای زمینی و بیتابیام را بر من ببخش ... آخر تو همیشه ورشکستها را عزت میدهی ، «من» را «ما» میکنی... غم را ارتقاء میدهی ... بله حضرت ارباب! غمهایمان را آوردهایم به پیشگاهتان که مرهم و التیامی جز سخن گفتن و مدد گرفتن از شما نداریم ، خداروشکر که شما را داریم تا صدایتان بزنیم ...
حالا من بر بلندای رؤیای خود ایستادهام و دست به سینه، کربوبلای معلای تو را نفس میکشم. بیا و حضور همهی ما را در زمرهی عاشقان و وفادارانت تیک بزن و *بگو ناممان را در فهرست ارواحی که بر خاک بارگاهت میافتند؛ بنویسند ... برقِ چشمان ما را هم از دور ببین وقتی که در صفرترین عمود ایستادهایم اما آسمان بالای سرمان را به مثابهی قبه شما میبینیم ... ما هم زائریم... ما هم به اضطرار در زیر قبةات، دعای فرج را زمزمه میکنیم تا مستجاب شود. ما هم مثل شهدایی که یقین داشتهاند به باز شدن راه کربلا، به برپا شدن عمودهای راه قدس ایمان داریم و دعا میکنیم ... ما هم تمنایی جز ظهور نداریم و منتظر منتقم خونهای بهناحق ریخته و داغ های بر دل نشستهایم ... به حق این آسمانت که امروز -روز اربعین- تماما تحت قبه شده، دعاهایمان را مستجاب کن ...میخواهیم با تو باشیم و با تو بمیریم ... ما هم دوستت داریم خیلی زیاد ...بیا و میان ما و کسانی که با جان و سراسیمه به محضرت رسیدند ، فاصلهای رقم نزن! ما دل کندیم از نیامدن و دل بستیم به زائر بودنتان شما هم چشم ببندید از سابقهای که لایق امضای دعوت نامه نبود ... قبول؟
+ حمد شفا نثار همه مجروحین و بیماران زمینگیر
۲۰:۵۰
بسم الله.
از بچگی هروقت میرفتیم حرم امام رضا(ع)، وقتی کنار ایوون طلا میدیدم مریضها و گاهی بچههارو با یه طناب و وصلهای به پنجره فولاد وصل میکنند درک نمیکردم! دوست نداشتم اون قاب رو... دلم میلرزید از دیدن چهره آدمهایی که به غایت مستاصل بودند ...
حالا بعد بیست و چند سال، میفهمم اون وصلهها یعنی چی...!! *فهمیدن با دیدن از زمین تا آسمون توفیر داره*! انگار یه جورایی اون گرهها و طنابها آخرین باریکهی نور برای آدمهاست، یه جورایی آلارم ناامید شدن از هر بنی بشر و دکتریه به محضر صاحبخانه....!
دروغ چرا آقای امام رضا(ع) امروز خیلی پکر شدم! من به امروز، به سالروز شهادتتون خیلی امید بسته بودم که دست شفا و مبارکتون رو بر حاج رضای ما که مادرشون حتما به حب شما چنین اسمی براشون انتخاب کردند(چون روز تولد شما به دنیا اومدند)، بکشید... خیلی امید داشتم، رفته بودم بهشتزهرا به تک تک شهدای شاخص سپردمشان تا هوای همسنگر خود را داشته باشند... تا همین دقیقه های آخر امروز هم امید داشتم ـــاما نشد... حس میکنم الان من هم همون حال ادمای مستاصل کنار پنجره فولاد رو دارم... شاید بیشتر شایدم کمتر! شاید هم هنوز تا استیصال فاصله داریم که جواب نگرفتیم...
اقای امام رضا... راضی هستیما. گله ای نیست. حتما صبر و ظرفیتش را دادید که ابتلا هم پشتش امده... مگه نه؟
حالا.ما از اینجا بند دلمان را با هزار وصله، گره زدهایم به آن پنجرهی طلاییتان تا گواهی باشد بر آنکه بدونید دل بردهایم از دکترها و گزارشها و تجویزهایشان...
کار خودتان است. این سرباز و خادم همیشه برخط خود را بخرید و حالا که جان عزیزش، بر ما بخشیده شده، عافیت و شفایش را هم بدهید و زودتر چشمانش را پر رمق و روشن ببینیم و صدایی که دلمان برای شنیدنش بسیار تنگ شده...
امام رضای من ...میشنوی میدونم... منتظر میمونیم بیشتر.
+ بر من ببخشید اگر این روزها باید از حج میگفتم اما نگفتم... کلمات از دل متولد میشوند و اکر غیر این باشد نوشتن -قطع به یقین- اسراف است، باید زودتر حواس دلم را متمرکز حج و طلبش کنم تا بیشتر بنویسم از آنچه که شاید خواندنش اندازه کلمهای برابتان سودی داشته باشد. حلالم کنید، محتاج دعای خیرتون بامداد سوم شهریور هزارچهارصدوچهاردر آستانه حلول ماه ربیع الاول
+حمد شفا برای همه مجروحین و بیماران مدنظر اعضای این کانال
کعبه دل
از بچگی هروقت میرفتیم حرم امام رضا(ع)، وقتی کنار ایوون طلا میدیدم مریضها و گاهی بچههارو با یه طناب و وصلهای به پنجره فولاد وصل میکنند درک نمیکردم! دوست نداشتم اون قاب رو... دلم میلرزید از دیدن چهره آدمهایی که به غایت مستاصل بودند ...
حالا بعد بیست و چند سال، میفهمم اون وصلهها یعنی چی...!! *فهمیدن با دیدن از زمین تا آسمون توفیر داره*! انگار یه جورایی اون گرهها و طنابها آخرین باریکهی نور برای آدمهاست، یه جورایی آلارم ناامید شدن از هر بنی بشر و دکتریه به محضر صاحبخانه....!
دروغ چرا آقای امام رضا(ع) امروز خیلی پکر شدم! من به امروز، به سالروز شهادتتون خیلی امید بسته بودم که دست شفا و مبارکتون رو بر حاج رضای ما که مادرشون حتما به حب شما چنین اسمی براشون انتخاب کردند(چون روز تولد شما به دنیا اومدند)، بکشید... خیلی امید داشتم، رفته بودم بهشتزهرا به تک تک شهدای شاخص سپردمشان تا هوای همسنگر خود را داشته باشند... تا همین دقیقه های آخر امروز هم امید داشتم ـــاما نشد... حس میکنم الان من هم همون حال ادمای مستاصل کنار پنجره فولاد رو دارم... شاید بیشتر شایدم کمتر! شاید هم هنوز تا استیصال فاصله داریم که جواب نگرفتیم...
اقای امام رضا... راضی هستیما. گله ای نیست. حتما صبر و ظرفیتش را دادید که ابتلا هم پشتش امده... مگه نه؟
حالا.ما از اینجا بند دلمان را با هزار وصله، گره زدهایم به آن پنجرهی طلاییتان تا گواهی باشد بر آنکه بدونید دل بردهایم از دکترها و گزارشها و تجویزهایشان...
کار خودتان است. این سرباز و خادم همیشه برخط خود را بخرید و حالا که جان عزیزش، بر ما بخشیده شده، عافیت و شفایش را هم بدهید و زودتر چشمانش را پر رمق و روشن ببینیم و صدایی که دلمان برای شنیدنش بسیار تنگ شده...
امام رضای من ...میشنوی میدونم... منتظر میمونیم بیشتر.
+ بر من ببخشید اگر این روزها باید از حج میگفتم اما نگفتم... کلمات از دل متولد میشوند و اکر غیر این باشد نوشتن -قطع به یقین- اسراف است، باید زودتر حواس دلم را متمرکز حج و طلبش کنم تا بیشتر بنویسم از آنچه که شاید خواندنش اندازه کلمهای برابتان سودی داشته باشد. حلالم کنید، محتاج دعای خیرتون بامداد سوم شهریور هزارچهارصدوچهاردر آستانه حلول ماه ربیع الاول
+حمد شفا برای همه مجروحین و بیماران مدنظر اعضای این کانال
۲۲:۳۱
. بسمالله.از کودکی تا یادم میآید همیشه پناهِ روزهای سختِ من نوشتن بوده، البته احتمالا ارثیهی مقدس پدریست که در تمام سالهای کودکی تا کنون هروقت چشم باز میکردم در شب و نیمه شب او را در حال نوشتن یا مطالعه میدیدم، انگار که پدرم قلم بود و کتاب و تمام...
هیچ گمان نمیکردم اخر این سفرنامهی حج، گرفتار روایت رنجهایی باشم که به زعم من نوشتنش نه نیاز من، بلکه واجبِ روزگار است؛ چون خاصیت آدمیست فراموش کردن تاریخ و آنچه که برسرمان فرو مینشیند و به آن عادت میکنیم...
خدارا سر شاهد است هربار میگویم این آخرین روایت من از این غم در اینجاست، هربار میگویم رسالت من، شاید گفتن از حج است.هربار حدیث نفس میکنم که آدمها آنقدر داغ و رنجهای سختتری به جانشان حمل کردهاند که دم زدن من، بازیچه است، اصلا نگاشتن چه سود! هزار بار تسبیح میکنم که بی فایده ننویسم... اما چه کنم....چه کنم که این غم، نه غم من یا ایران بلکه غم هزاران دختر و همسر و... سرزمینهایی است که سالهاست فقط از پشت اخباری دعای سرسری بدرقهشان کردیم و تمام... نفهمیدیم هر موشک و انفجاری که در آسمان شب غزه از پشت صفحه تلویزیون میدیدیم یعنی تولد هزار روایت داغ و جانکاه در یک لحظه...
امروز بعد ۸۳ روز برای اولین بار توانستم دقایقی وارد آن اتاق شوم و عزیزم را از فاصله نزدیکتری ببینم... به عقیده من، به معجزه همان امام رضایی که روزشهادتشان بند بند دلمان را بیشمار گره زدیم به پنجره فولادش، از فردایش معجزه وار رمقی به چهره و چشمان خستهشان برگشته، پلک زدنی که برایمان حالا دنیا دنیا شکر دارد...
بعد از ۸۳ روز، من زخم ها و سوختگیهای شدیدی که هنوز که هنوزه تازه و دردناک است را از نزدیک دیدم...! بند بند وجودم سوخت. حقیقتا سوخت...نه برای عزیز خودم که مثل مسلسل تصور کردم روی پیکر هر طفل یا زنی ... قلبم تیر کشید. فکر کردم یعنی چند کودک، چند زن، چند پدر بیگناه در غزه و لبنان، سالهاست از آتشهای نحس این شیطان بزرگ اینطور سوختهاند... چه درد دنیایی سختیست این ابتلا هم برای او هم برای مایی که تحمل یک دم ناراحتیشان را نداشتیم و حالا باید دم به دم بسوزیم ...
..... گمان میکردم هرچه بزرگتر شوم، با تکیه بر تجربههایم زندگی آسانتر میشود اما چنین نبود. همهچیز، هر روز، سختتر میشود و ما هربار بعد غم از دست دادنهای مداوم ناخداهای این کشتی،از سلیمانی تا نصرالله تا...حاجیزادهها، به شگفت میآییم از صبر و تابآوریمان که هنوز زندهایم از این جان به لب رسیدنهای جانکاه.
حالا فکر میکنم که طوفان ناغافل از راه میرسد تا فقط درون و حال ما را زیررو کند و قلب ما را بهتپشها تندتری برساند. میخواهد ابعاد پنهانی که تاکنون از خویشتن نمیشناختیم -اما هست- را نمایان کند و وسعت ببخشد و انگار خدا، انسان را و شاید گاهی یک ملت را همینگونه میخواهد: در حال جان دادن و سعی کردن، در حال یافتن ظرفیتهای وجودی بالاتر. انگار- جان سپردن و سپس جان دیگری به دست آوردن- یک اصل مهم برای رسیدن به دستاوردهای بزرگ یک ملت باشد ، پس اعتراف میکنم که خداوند بهترین مربی است...
من به استقامت آن مرد بزرگ که حالا تنش بسیار نحیف است و کمتوان و نزار، شهادت میدهم راه مردان و تربیتشدگان خداوند، همیشه ستودنی است، الهی به حق این بزرگ مردانی که جانبازی را به شماره انداخته اند و جاماندند، به حق خون آن شهیدان و فرماندهانی که زندگیشان را وقف و فدای آرمانشان شد، این ملت و این کشور همانی شود که او میخواهد ـ..
ای خدا به حق این دلهای بیشمار سوخته،فرج و گشایش و نصرت رو در زمان حیات ما و این ملت رنج دیده مقدر بفرما.بگو الهی امین
+ من به آیه آیه حمد شفای تک تک شما امید و ایمان دارم که مینویسم... استدعا میکنم برای همهی مجروحین و مجروح مجاهد ما، دعایی روانه بدارید.
نیمه شب چهاردهم شهریور هزار چهارصد و چهار
کعبه دل
هیچ گمان نمیکردم اخر این سفرنامهی حج، گرفتار روایت رنجهایی باشم که به زعم من نوشتنش نه نیاز من، بلکه واجبِ روزگار است؛ چون خاصیت آدمیست فراموش کردن تاریخ و آنچه که برسرمان فرو مینشیند و به آن عادت میکنیم...
خدارا سر شاهد است هربار میگویم این آخرین روایت من از این غم در اینجاست، هربار میگویم رسالت من، شاید گفتن از حج است.هربار حدیث نفس میکنم که آدمها آنقدر داغ و رنجهای سختتری به جانشان حمل کردهاند که دم زدن من، بازیچه است، اصلا نگاشتن چه سود! هزار بار تسبیح میکنم که بی فایده ننویسم... اما چه کنم....چه کنم که این غم، نه غم من یا ایران بلکه غم هزاران دختر و همسر و... سرزمینهایی است که سالهاست فقط از پشت اخباری دعای سرسری بدرقهشان کردیم و تمام... نفهمیدیم هر موشک و انفجاری که در آسمان شب غزه از پشت صفحه تلویزیون میدیدیم یعنی تولد هزار روایت داغ و جانکاه در یک لحظه...
امروز بعد ۸۳ روز برای اولین بار توانستم دقایقی وارد آن اتاق شوم و عزیزم را از فاصله نزدیکتری ببینم... به عقیده من، به معجزه همان امام رضایی که روزشهادتشان بند بند دلمان را بیشمار گره زدیم به پنجره فولادش، از فردایش معجزه وار رمقی به چهره و چشمان خستهشان برگشته، پلک زدنی که برایمان حالا دنیا دنیا شکر دارد...
بعد از ۸۳ روز، من زخم ها و سوختگیهای شدیدی که هنوز که هنوزه تازه و دردناک است را از نزدیک دیدم...! بند بند وجودم سوخت. حقیقتا سوخت...نه برای عزیز خودم که مثل مسلسل تصور کردم روی پیکر هر طفل یا زنی ... قلبم تیر کشید. فکر کردم یعنی چند کودک، چند زن، چند پدر بیگناه در غزه و لبنان، سالهاست از آتشهای نحس این شیطان بزرگ اینطور سوختهاند... چه درد دنیایی سختیست این ابتلا هم برای او هم برای مایی که تحمل یک دم ناراحتیشان را نداشتیم و حالا باید دم به دم بسوزیم ...
..... گمان میکردم هرچه بزرگتر شوم، با تکیه بر تجربههایم زندگی آسانتر میشود اما چنین نبود. همهچیز، هر روز، سختتر میشود و ما هربار بعد غم از دست دادنهای مداوم ناخداهای این کشتی،از سلیمانی تا نصرالله تا...حاجیزادهها، به شگفت میآییم از صبر و تابآوریمان که هنوز زندهایم از این جان به لب رسیدنهای جانکاه.
حالا فکر میکنم که طوفان ناغافل از راه میرسد تا فقط درون و حال ما را زیررو کند و قلب ما را بهتپشها تندتری برساند. میخواهد ابعاد پنهانی که تاکنون از خویشتن نمیشناختیم -اما هست- را نمایان کند و وسعت ببخشد و انگار خدا، انسان را و شاید گاهی یک ملت را همینگونه میخواهد: در حال جان دادن و سعی کردن، در حال یافتن ظرفیتهای وجودی بالاتر. انگار- جان سپردن و سپس جان دیگری به دست آوردن- یک اصل مهم برای رسیدن به دستاوردهای بزرگ یک ملت باشد ، پس اعتراف میکنم که خداوند بهترین مربی است...
من به استقامت آن مرد بزرگ که حالا تنش بسیار نحیف است و کمتوان و نزار، شهادت میدهم راه مردان و تربیتشدگان خداوند، همیشه ستودنی است، الهی به حق این بزرگ مردانی که جانبازی را به شماره انداخته اند و جاماندند، به حق خون آن شهیدان و فرماندهانی که زندگیشان را وقف و فدای آرمانشان شد، این ملت و این کشور همانی شود که او میخواهد ـ..
ای خدا به حق این دلهای بیشمار سوخته،فرج و گشایش و نصرت رو در زمان حیات ما و این ملت رنج دیده مقدر بفرما.بگو الهی امین
+ من به آیه آیه حمد شفای تک تک شما امید و ایمان دارم که مینویسم... استدعا میکنم برای همهی مجروحین و مجروح مجاهد ما، دعایی روانه بدارید.
نیمه شب چهاردهم شهریور هزار چهارصد و چهار
۲۱:۱۷
3062209704427462400_5324081959894.mp3
۰۳:۱۳-۲.۹۸ مگابایت
آقای آوینی، چقدر صدایتان همیشه مرهم جان خستهمان میشود!به راستی چه کسانی از رفتنمان اندوهگین میشوند؟ و آیا وطن در نبود ما، بر جای خالیمان خواهد گریست؟
+صلواتی جانانه بدرقه روح بلند و صدا و تاملات جاودانهتان.
کعبه دل
+صلواتی جانانه بدرقه روح بلند و صدا و تاملات جاودانهتان.
۶:۰۹
اینجا دقایق آخر حضورمان در مدینه است، در لابی هتل، همه لباس احرام پوشیده بودند، از دیدن هر کدام از همکاروانیها در آن هیبت سفید، یک طور ذوق میکردم، از دیدن پدر و مادرم از همه بیشتر ...
باید سوار اتوبوس میشدیم و میرفتیم به سمت مسجد شجره برای احرام ... اما گفتیم حیف است این لباس سپید متبرک مسجدالنبی(ص) نشود، حیف است نرویم روبروی گنبد سبزِ مهربانترین و سخاوتمندترینِ مرد تاریخ ، نایستیم و دخترانه ناز نکنیم ...حیف است این دست های خالی را جلوی بابای سبزپوشمان بالا نگیریم تا تحفهی نور را بریزند در ظرفِ جانمان ...با بند بند وجودمان، آن آخرین لحظات ملاقات را سر کشیدیم، نگران از اینکه تا کی قرار است چشمانمان از بوسیدن این قاب سبز رنگ، محروم باشد .... آه
کاش درک میکردیم نهایت و غایت کریم بودن و رئوف بودن و ناجی بودن و خلاصه همه خصائل ائمهای که میشناسیم از دریایِ بیانتهای این پیامبر رحمه للعالمین است .....چه میدانستیم حالا همین چند ثانیه فیلمهر بار یادمان میاورد که همه چیز واقعی بود نه یک خواب شیرین...
+ کعبه دل- شب هفدهم ربیع الاولولادت حضرت محمد(ص) و امام جعفرصادق(ع)
عیدتون مبارک، الهی رزقِ چشمانتون زیارتِ گنبدالخضراء
از روزهای حجble.ir/join/756bDUdHns
باید سوار اتوبوس میشدیم و میرفتیم به سمت مسجد شجره برای احرام ... اما گفتیم حیف است این لباس سپید متبرک مسجدالنبی(ص) نشود، حیف است نرویم روبروی گنبد سبزِ مهربانترین و سخاوتمندترینِ مرد تاریخ ، نایستیم و دخترانه ناز نکنیم ...حیف است این دست های خالی را جلوی بابای سبزپوشمان بالا نگیریم تا تحفهی نور را بریزند در ظرفِ جانمان ...با بند بند وجودمان، آن آخرین لحظات ملاقات را سر کشیدیم، نگران از اینکه تا کی قرار است چشمانمان از بوسیدن این قاب سبز رنگ، محروم باشد .... آه
کاش درک میکردیم نهایت و غایت کریم بودن و رئوف بودن و ناجی بودن و خلاصه همه خصائل ائمهای که میشناسیم از دریایِ بیانتهای این پیامبر رحمه للعالمین است .....چه میدانستیم حالا همین چند ثانیه فیلمهر بار یادمان میاورد که همه چیز واقعی بود نه یک خواب شیرین...
+ کعبه دل- شب هفدهم ربیع الاولولادت حضرت محمد(ص) و امام جعفرصادق(ع)
عیدتون مبارک، الهی رزقِ چشمانتون زیارتِ گنبدالخضراء
۱۶:۴۷
.نعمت.نعمت دقیقا همان چیزی هست که در بدیهی ترین حالت ممکن زندگیمان جریان دارد و اصلا حواسمان پیِ شکرش نیست که نیست !سه ماه شد که دلم لک زده برای ساده ترین وقایع روزمره ، برای یک دورهمی پای سفره شام خونهو شب نشینیهای خیلی عادی خانوادهمانحتی برای دست جمعی تلویزیون دیدن در سکوت یا سلام و علیکهای عادی ...
دلم برای سادهترین و روتینترین وقایع زندگیام تنگ شده، اما برای صاحب آن صندلی سفید از همهی عالم بیشتر ..
جهان من سراسر نعمت بود؛ من نمیدیدم...همان لحظات جاری و روتینی که الان دیگر روتین نیست ! سخت در تنهایی و جهان خودم،محاصره شدم و ساکتم ...
دردی که برای رشد کردن میکشیم، امیدی که با چنگ و دندون حفظ کردیم، شوقی که داریم و اشکی که برای التجاء میریزیم، هرچقدرم که در محاصرهی گرفتاریها باشیم، هرچقدر این دنیا مثل یه سلول انفرادی بشه ...اما بازم یقین دارم که هرآنچه که هست و نیست، هرآنچه که داریم و نداریم نعمته ....
از روزهای حجble.ir/join/756bDUdHns
دلم برای سادهترین و روتینترین وقایع زندگیام تنگ شده، اما برای صاحب آن صندلی سفید از همهی عالم بیشتر ..
جهان من سراسر نعمت بود؛ من نمیدیدم...همان لحظات جاری و روتینی که الان دیگر روتین نیست ! سخت در تنهایی و جهان خودم،محاصره شدم و ساکتم ...
دردی که برای رشد کردن میکشیم، امیدی که با چنگ و دندون حفظ کردیم، شوقی که داریم و اشکی که برای التجاء میریزیم، هرچقدرم که در محاصرهی گرفتاریها باشیم، هرچقدر این دنیا مثل یه سلول انفرادی بشه ...اما بازم یقین دارم که هرآنچه که هست و نیست، هرآنچه که داریم و نداریم نعمته ....
۲۰:۱۶
ما را به سخت جانی خود این گمان نبود ...
۲۰:۳۳
چند شب پیش خواب دیدم که به حج مشرف شدهام، سر تا پا و بی حساب شوق شده بودم و بُهت ، که مگر میشود در این اوضاع نابسامان خانوادهام مکه آمده باشم؟ انگار همه چیز روشن و در حال حاضر بود آنقدر که هنوز مزه ذوقِ در خوابم ، زیر سلولهای جانّم زنده و گرم است ....
+ رفیقم پیام میدهد که دفعتا و لحظه آخری کاروانی ظرفیت داشته، عمره ثبت نام کرده و سه روز دیگر مشرف میشود و هیچ وسیله ای ندارد . تپش های قلبم محکمتر میکوبد . می پرسد میتوانم لباس احرامت را امانت بگیرم ؟
میروم سراغ چمدان عزیز و تمام جامههای سپیدم، کیسه سنگ جمراتم را بغل میگیرم و آن پارچه سبز علامت کاروان ... این پارچه های سفید ، شاید یکی از با ارزش ترین دارایی های من در زندگانی باشند . مشتاقانه میبوسمشان، درگوشی بهشان التماس دعایی میگویم و شبانه میرسانم به رفیقم ...حالا جانِ خستهی من، لابلای لباسم راهی خانه خداست، جایی نزدیک قبله دوباره سجده میکند و در نقطههای آشنای کوه صفا و مروه می نشیند به گریهای عمیق...
حالا با تمام وجودم و همه بغضهای نشکسته !این چند بیت را مثل کاسهی آبیبدرقهی لباس احرامم میکنم که حالا بدون صاحبشان ، دوباره درک آن فضا روزیشان شده... آخ !
به کجا چنین شتابان
آهای لباسهای احرام من ؟دل من گرفته زین جاهوس سفر نداری ؟ز غبار این بیابانهمه آرزویم اماچه کنم که بسته پایم - به کجا چنین شتابان "به هر آن کجا که باشدبه جز این سرا سرایم سفرت بخیر اماتو و دوستی خدا راچو از این کویر وحشتبه سلامتی گذشتیبه شکوفه ها ، به گنجشکهای حرمبه مطاف ، به صفا و آن همه زیباییبرسان سلام ما را ...
هشتم مهر ۱۴۰۴به وقت دلتنگی
از روزهای حجble.ir/join/756bDUdHns
+ رفیقم پیام میدهد که دفعتا و لحظه آخری کاروانی ظرفیت داشته، عمره ثبت نام کرده و سه روز دیگر مشرف میشود و هیچ وسیله ای ندارد . تپش های قلبم محکمتر میکوبد . می پرسد میتوانم لباس احرامت را امانت بگیرم ؟
میروم سراغ چمدان عزیز و تمام جامههای سپیدم، کیسه سنگ جمراتم را بغل میگیرم و آن پارچه سبز علامت کاروان ... این پارچه های سفید ، شاید یکی از با ارزش ترین دارایی های من در زندگانی باشند . مشتاقانه میبوسمشان، درگوشی بهشان التماس دعایی میگویم و شبانه میرسانم به رفیقم ...حالا جانِ خستهی من، لابلای لباسم راهی خانه خداست، جایی نزدیک قبله دوباره سجده میکند و در نقطههای آشنای کوه صفا و مروه می نشیند به گریهای عمیق...
حالا با تمام وجودم و همه بغضهای نشکسته !این چند بیت را مثل کاسهی آبیبدرقهی لباس احرامم میکنم که حالا بدون صاحبشان ، دوباره درک آن فضا روزیشان شده... آخ !
به کجا چنین شتابان
آهای لباسهای احرام من ؟دل من گرفته زین جاهوس سفر نداری ؟ز غبار این بیابانهمه آرزویم اماچه کنم که بسته پایم - به کجا چنین شتابان "به هر آن کجا که باشدبه جز این سرا سرایم سفرت بخیر اماتو و دوستی خدا راچو از این کویر وحشتبه سلامتی گذشتیبه شکوفه ها ، به گنجشکهای حرمبه مطاف ، به صفا و آن همه زیباییبرسان سلام ما را ...
هشتم مهر ۱۴۰۴به وقت دلتنگی
۱۹:۵۷
جانبازی*.
امروز موقع آشپزی بند یکی از انگشتانم با روغن داغ سوخت. تا چند ساعتی اذیت بودم...
اما امان از فکر و خیالی که از همان لحظه اول تا همین الان روحم را چنگ میزد و اذیت میکرد ! | فکر و تصور درد و رنج و حجم و عمق سوختگی "عزیزم" تا زنان و کودکانی که سوختند | و ما هیچ وقت نفهمیدیم از داغی آن جز چند خط خبر سرد ... !
گفته بودم به معجزهی ناباورانه امام رضای رئوف، هوشیاریشان برگشته و حالا روحیه بالا و عجیب و غریب و غیرقابل توصیف ایشان، انگار که جان دوبارهای به همه ما و دکترها و پرستاران بخشیده است ...
انگار همه معجزه " امیدوار بودن و اثر دعا" را در مقتل و خانهی ناامیدی حقیقتا با تمام وجودشان چشیدند ! ...
هرچند هنوز ریه درگیر سم انفجار و قائله سوختگی این *ققنوس از آتش به در آمده ، پرونده اش حالا حالاها بسته نمیشود اما ما صلوات روی صلوات گذاشته ایم برای ترمیم و التیام بند به بند پوستی که فقط نیاز به شفا و عنایت صاحبش دارد تا دیگر این سپیدی پانسمانها تمام شود و ذکر روی ذکر گذاشتهایم که رمق و جانی باشد در دست و پایی که به استراحت و بی حرکتی و خوابیدن عادت نداشته اند هرگز...
هرچند این روزها آن هم به زحمت، توانی جز نگاه نافذ و مهربان و چند کلمه صحبت با صدایی بسیار نحیف، از ایشان بر نمیآید، اما من شیشه آب زمزم حجم را گذاشته ام بالای همان تخت بیمارستان تا همان نصفِ قاشقِ چای خوری آبی که بهشان میدهند و لبانشان تر میشود از آب زمزم باشد ، مگر نه اینکه آن آب شفابخش است؟
روضه نمینویسم. روضه نمیخوانمبالاترین و متعالی ترین روضه ها را شنیدهایمدر تمام لحظاتی که من ایشان را در سلامت شناختم، جز شگفتی از بزرگی ایشان و خدمت و مجاهدت ندیده بودم، آنقدری که یاد ندارم کاری را برای تفریح انجام داده باشند یا عمل و یا کلامی جز برای خدا. اما برایمان عادی بود مثل یک روتین روزمره !اما من تازه با تمام وجودم فهمیدهام بازی کردن با جان و جان بازی یعنی چی ! و شکوه و قلهی این جانبازی را در به سخره گرفتن دنیا با شکر و الحمدالله مداومشان دیدم آن هم دقیقا از وسط درد و مغز سوختن ...
حالا وجه سخت ماجرا همینجاست. این مدتی که به لطف خدا هوشیار شدهاند و کم کم متوجه قائله ج.نگ ، سوال زیاد میپرسند .حقیقتا نمیدانیم چطور باید اتفاقات دوازده روزه و لیست شهدا و فرماندهان و دوستان ... را به ایشان بگوییم ...به لیست و تعدد اسامی بزرگان که نگاه میکنیم باورمان نمیشود آیا این ما بودیم که آن روزها را درک کردیم و پذیرفتیم و گذشتیم؟ آیا این ما بودیم که در این پیچ غمبار و جانسوز تاریخ ایستادیم و زنده ماندیم؟ به راستی چقدر زود همه چیز عادی می شود ...
انگار ما در شور و شیدایی و دلهره مداوم ج.نگ نفهمیدیم چه شد . چه بلایی بر سرمان آمد . حالا جسته گریخته، ش.هادت چند نفری را از سطوح پایینتر را به ایشان گفتهایم، اما برخی اصلا به زبان نمیچرخد ، دلمان نمی آید ... خیلی سخت است به خوابی بروی که وقتی بیدار شوی باید کابوس روزهای سخت ما را یکباره باید درک کنی و بپذیری ...بدون مقدمه و موخره !
سخت است و به معنای واقعی کلمه جانکاه ... ما که دیگر تابِ کم شدن جانتان را نداریم ! پس دیگر بیشتر سوال نپرسید ...
اما از درد و رنج جسمانی ایشان که بگذریم، همان که گفتم ذکر مداوم ایشان شکر و الحمدالله است. همه بعد از ملاقات از ایشان روحیه میگیرند. به نیروهای جوانتر که امده بودند عیادت با همان صدای نحیفشان و به زحمت فرموده بودند:《 قدر بدونید تا میتونید برای اسلام و کشور تلاش کنید . غصه اینها رو نخورید فلانی دوتا قند داره من یکی. فلانی وضع مالی اش بهمان است ما آنطور .مرا ببینید وقت من تمام شد برای خدمت و صد افسوس که دیگر توان حرکت هم ندارم ، ولی شما قدر بدونید برای این کشور و امام زمان تان ... کم نگذارید 》او را در تمام این سال ها به ندرت اهل نصیحت و توصیه و صحبت های این چنینی دیده بودیم. بیشتر عملشان ، مقدم بود بر پندهای این جنس.
باورمان بشود خیلیها زندگی را خیلی جدی گرفتند و ما هنوز درگیر بازی کردن و حاشیه های ابتدایی زندگی مان هستیم ....
خدایا ...مقدر کن در زمان حیاتمان ببینیم به خاک مالیده شدن پوز نجس این گرگ زمانه را و توفیقمان بده همراهی در رکاب ولی امر زمان قدمی در این مسیر برداریم ...
+ شفای همه بیماران و مجروحین و سربازان اسلام، حمد شفایی بدرقه کنیم ...
دوزادهم مهر ۱۴۰۴بعد از یک ملاقات کوتاه
از روزهای حجble.ir/join/756bDUdHns
امروز موقع آشپزی بند یکی از انگشتانم با روغن داغ سوخت. تا چند ساعتی اذیت بودم...
اما امان از فکر و خیالی که از همان لحظه اول تا همین الان روحم را چنگ میزد و اذیت میکرد ! | فکر و تصور درد و رنج و حجم و عمق سوختگی "عزیزم" تا زنان و کودکانی که سوختند | و ما هیچ وقت نفهمیدیم از داغی آن جز چند خط خبر سرد ... !
گفته بودم به معجزهی ناباورانه امام رضای رئوف، هوشیاریشان برگشته و حالا روحیه بالا و عجیب و غریب و غیرقابل توصیف ایشان، انگار که جان دوبارهای به همه ما و دکترها و پرستاران بخشیده است ...
انگار همه معجزه " امیدوار بودن و اثر دعا" را در مقتل و خانهی ناامیدی حقیقتا با تمام وجودشان چشیدند ! ...
هرچند هنوز ریه درگیر سم انفجار و قائله سوختگی این *ققنوس از آتش به در آمده ، پرونده اش حالا حالاها بسته نمیشود اما ما صلوات روی صلوات گذاشته ایم برای ترمیم و التیام بند به بند پوستی که فقط نیاز به شفا و عنایت صاحبش دارد تا دیگر این سپیدی پانسمانها تمام شود و ذکر روی ذکر گذاشتهایم که رمق و جانی باشد در دست و پایی که به استراحت و بی حرکتی و خوابیدن عادت نداشته اند هرگز...
هرچند این روزها آن هم به زحمت، توانی جز نگاه نافذ و مهربان و چند کلمه صحبت با صدایی بسیار نحیف، از ایشان بر نمیآید، اما من شیشه آب زمزم حجم را گذاشته ام بالای همان تخت بیمارستان تا همان نصفِ قاشقِ چای خوری آبی که بهشان میدهند و لبانشان تر میشود از آب زمزم باشد ، مگر نه اینکه آن آب شفابخش است؟
روضه نمینویسم. روضه نمیخوانمبالاترین و متعالی ترین روضه ها را شنیدهایمدر تمام لحظاتی که من ایشان را در سلامت شناختم، جز شگفتی از بزرگی ایشان و خدمت و مجاهدت ندیده بودم، آنقدری که یاد ندارم کاری را برای تفریح انجام داده باشند یا عمل و یا کلامی جز برای خدا. اما برایمان عادی بود مثل یک روتین روزمره !اما من تازه با تمام وجودم فهمیدهام بازی کردن با جان و جان بازی یعنی چی ! و شکوه و قلهی این جانبازی را در به سخره گرفتن دنیا با شکر و الحمدالله مداومشان دیدم آن هم دقیقا از وسط درد و مغز سوختن ...
حالا وجه سخت ماجرا همینجاست. این مدتی که به لطف خدا هوشیار شدهاند و کم کم متوجه قائله ج.نگ ، سوال زیاد میپرسند .حقیقتا نمیدانیم چطور باید اتفاقات دوازده روزه و لیست شهدا و فرماندهان و دوستان ... را به ایشان بگوییم ...به لیست و تعدد اسامی بزرگان که نگاه میکنیم باورمان نمیشود آیا این ما بودیم که آن روزها را درک کردیم و پذیرفتیم و گذشتیم؟ آیا این ما بودیم که در این پیچ غمبار و جانسوز تاریخ ایستادیم و زنده ماندیم؟ به راستی چقدر زود همه چیز عادی می شود ...
انگار ما در شور و شیدایی و دلهره مداوم ج.نگ نفهمیدیم چه شد . چه بلایی بر سرمان آمد . حالا جسته گریخته، ش.هادت چند نفری را از سطوح پایینتر را به ایشان گفتهایم، اما برخی اصلا به زبان نمیچرخد ، دلمان نمی آید ... خیلی سخت است به خوابی بروی که وقتی بیدار شوی باید کابوس روزهای سخت ما را یکباره باید درک کنی و بپذیری ...بدون مقدمه و موخره !
سخت است و به معنای واقعی کلمه جانکاه ... ما که دیگر تابِ کم شدن جانتان را نداریم ! پس دیگر بیشتر سوال نپرسید ...
اما از درد و رنج جسمانی ایشان که بگذریم، همان که گفتم ذکر مداوم ایشان شکر و الحمدالله است. همه بعد از ملاقات از ایشان روحیه میگیرند. به نیروهای جوانتر که امده بودند عیادت با همان صدای نحیفشان و به زحمت فرموده بودند:《 قدر بدونید تا میتونید برای اسلام و کشور تلاش کنید . غصه اینها رو نخورید فلانی دوتا قند داره من یکی. فلانی وضع مالی اش بهمان است ما آنطور .مرا ببینید وقت من تمام شد برای خدمت و صد افسوس که دیگر توان حرکت هم ندارم ، ولی شما قدر بدونید برای این کشور و امام زمان تان ... کم نگذارید 》او را در تمام این سال ها به ندرت اهل نصیحت و توصیه و صحبت های این چنینی دیده بودیم. بیشتر عملشان ، مقدم بود بر پندهای این جنس.
باورمان بشود خیلیها زندگی را خیلی جدی گرفتند و ما هنوز درگیر بازی کردن و حاشیه های ابتدایی زندگی مان هستیم ....
خدایا ...مقدر کن در زمان حیاتمان ببینیم به خاک مالیده شدن پوز نجس این گرگ زمانه را و توفیقمان بده همراهی در رکاب ولی امر زمان قدمی در این مسیر برداریم ...
+ شفای همه بیماران و مجروحین و سربازان اسلام، حمد شفایی بدرقه کنیم ...
دوزادهم مهر ۱۴۰۴بعد از یک ملاقات کوتاه
۱۹:۵۶
بسم الله.
همه چیز برام بیشتر شبیه یک خواب پریشونه تا زیست واقعی، همینقدر باور نکردنی ! مبهوت اتفاقات و ابتلائات پشت هم شدهایم ... چند روز سخت را گذاراندهایم، پر از روضه مجسم...حتی مبهوت احوالات خودم شدهام با این همه انزوا و سکوتی که در تمام عمرم از خود سراغ نداشتهام !
گمان میکردیم به قلهی این امتحانات رسیدهایم، معجزهای آمده و حالا قرار است طعم شیرین یسر بعد عسر، بر سر سفرهمان بنشیند. همه چیز سخت بود ، سختتر هم شد ...کاش این خواب پر آشوب زودتر تمام شود !
راستی چند روز از جنگ گذشته؟ پس چرا برای ما تمام نمیشود ؟!چه مینویسم... نمیدانم ...چه احساسی دارم .... نمیدانم ...شاید بعدتر توانستم و بیشتر نوشتم از این چند روز ...
رضا برضاک ...مشتاقت هستم معبودم ! مشتاق این شاهکاری که از ما داری میتراشی و درد دارد ... !
«اللَّهُمَّ أوقِفْنِي عَلَى مَراكِزِ اضْطِرَارِی»خداوندا مرا به ریشههای بیچارگیام واقف کن(دعای عرفه)
۵ آبان ماه ۱۴۰۴ولادت حضرت زینب (س)
+شفای همه مجروحین و بیماران، حمد شفایی بدرقه کنیم. تا ابد بی حساب لعنت بر قوم صهیون و آلش برای همه خونهای به حق ناریخته مظلومین جهان ... آخ
کعبه دلble.ir/join/756bDUdHns
همه چیز برام بیشتر شبیه یک خواب پریشونه تا زیست واقعی، همینقدر باور نکردنی ! مبهوت اتفاقات و ابتلائات پشت هم شدهایم ... چند روز سخت را گذاراندهایم، پر از روضه مجسم...حتی مبهوت احوالات خودم شدهام با این همه انزوا و سکوتی که در تمام عمرم از خود سراغ نداشتهام !
گمان میکردیم به قلهی این امتحانات رسیدهایم، معجزهای آمده و حالا قرار است طعم شیرین یسر بعد عسر، بر سر سفرهمان بنشیند. همه چیز سخت بود ، سختتر هم شد ...کاش این خواب پر آشوب زودتر تمام شود !
راستی چند روز از جنگ گذشته؟ پس چرا برای ما تمام نمیشود ؟!چه مینویسم... نمیدانم ...چه احساسی دارم .... نمیدانم ...شاید بعدتر توانستم و بیشتر نوشتم از این چند روز ...
رضا برضاک ...مشتاقت هستم معبودم ! مشتاق این شاهکاری که از ما داری میتراشی و درد دارد ... !
«اللَّهُمَّ أوقِفْنِي عَلَى مَراكِزِ اضْطِرَارِی»خداوندا مرا به ریشههای بیچارگیام واقف کن(دعای عرفه)
۵ آبان ماه ۱۴۰۴ولادت حضرت زینب (س)
+شفای همه مجروحین و بیماران، حمد شفایی بدرقه کنیم. تا ابد بی حساب لعنت بر قوم صهیون و آلش برای همه خونهای به حق ناریخته مظلومین جهان ... آخ
۵:۰۸
4_5771896142665094492.mp3
۰۴:۲۹-۴.۶۷ مگابایت
برای همه آنهایی که درد کشیدهاند و جانشان به لب رسیده اما گذر کردهاند ... برای همه ماهایی که هنوز در اضطرار هستیم و دنبال التیام و مرهمی و دلدارییا آغوشی برای گریستنهای بلند بلند
میخواهم به خودم و همه شما متذکر باشم : "خدای ما مُیَسِّر است"
گوش بدهیم این کلمات را ...به یقین یُسری میرسد جان من
خدایی که نه پس از هر سختی، بلکه همراه هر سختی، آسانی را فرو میفرستد ، همان خدای مُیَسِّر!
کعبه دلble.ir/join/756bDUdHns
میخواهم به خودم و همه شما متذکر باشم : "خدای ما مُیَسِّر است"
گوش بدهیم این کلمات را ...به یقین یُسری میرسد جان من
خدایی که نه پس از هر سختی، بلکه همراه هر سختی، آسانی را فرو میفرستد ، همان خدای مُیَسِّر!
۵:۱۹
«یَا کَاشِفَ الزَّفَرَاتْ»- ای برطرفکننده آههای بلند و نفسهای عمیق ...
۱۹:۰۰
4_5983208834276009256.mp3
۰۲:۳۷-۲.۲۴ مگابایت
چقدر دنیا هیچ است ،و ما برای این هیچ ،چهها که نکردیم ...و همه این ابتلائات فقط برای آن است که یادمان نرود این هیچی را ...مگر نه؟به آتشی سلامتیمان میرودو به آتشی، مال و خانهای خاکستر ......+ امشب بیشتر از همه شبها، دلم برای مکه تنگ شده ... برای آن بلندی کوه صفا که به زحمت گوشه خانه خدا را میدیدم و بلند بلند و بیواسطه حرف میزدم با معبودم....!دروغ چرا، *تاب دوباره بدرقه کردن آدم ها را ندارم*! اخر این ایام ، روزی نیست پیرامون حج از من سوالی نشود ... من هم بیدرنگ چشمانم را میبندم و خوب تصور میکنم و بعدتر با اشک و شوق میگویم برایشان از روزهایی که گذراندم ...
من امسال هم مشتاقانه منتظر میمانم و تصور میکنم که شاید با آخرین کاروان راهی حج باشم ...!من با تمام وجودم نیاز دارم به نفس کشیدن در آنجا ...نباهایمان را برسان به آن جایی که باید حبیب من .
کعبه دلble.ir/join/756bDUdHns
من امسال هم مشتاقانه منتظر میمانم و تصور میکنم که شاید با آخرین کاروان راهی حج باشم ...!من با تمام وجودم نیاز دارم به نفس کشیدن در آنجا ...نباهایمان را برسان به آن جایی که باید حبیب من .
۲۰:۱۸
بسم الله.ممنون که جویا هستید و میپرسیدشرمنده که ساکتم و کمتر مینویسم
دیشب دوباره خواب دیدم به حج مشرف شدهام، تمامِ راه اتوبوس تا حرم را میدویدم، حتی دلم نمی خواست نماز صبح بیدار شوم! چشمانم را بسته بودم تا شاید دوباره خود را آنجا ببینم ... اما مثل همیشه همهاش یک رویای کوتاهِ شیرین بود که به آنی از کفم رفت !
حالِ امشبم، حکایت حالِ مستاصل شام شهادت امام رضاست ، همان اوج استیصال و توسلی که امید را به ما برگرداند و "عزیزمان" که خیلیها از ایشان قطع امید کرده بودند، به معجزه امام رضا(ع) حالشان و هوشیاریشان عجیب برگشت...
حالا بعد از این همه مدت، هنوز برای من، دیدن حال ایشان ، بسیار سخت و جانکاه است. کمتر جلو میروم ، کمتر سلام میکنم ... میگویم حتما ملافه بگذارند تا من سوختگی ها را نبینم، نمیتوانم دیکر... هرچند اینقدر دل نازک بودن هم خوب نیست اما چاره چیست !
حالا بزرگ مَردی که به شهادتِ همه اطرافیانش هیچ وقت، حتی بیشتر روزهای تعطیل استراحت نداشت، با جسمی نحیف و بی تحرک و با جانی بسیار خسته ،مثل یک کوه، مایه امید یک خانواده و قوتِ جان ما شده ... ای به قربان بزرگواریشان بروم
هنوز بلع کوچکترین چیزی برایشان توام با رنج و مشقت فراوان است اما در تمام این مدت، فکر ذکرم پیش جانبازها و خانوادههایشان بوده که سالهاست در این شرایط هستند و به خدا قسم که باورکردنی نیست درک و هضم این شرایط ...
امشب در شب شهادت حضرت زهرا(س) به همان مدینهای که دلیل نوشتنم در اینجا شد میخواهم قسم بدهم به حق تک تک نفوس شما، دوباره شفایی عنایت شود و حضرت مادر، انشالله برای یکی از سربازان کوچکشان، تحفهای برایمان بفرستند و حالا که جان عزیزشان را معجزه وار به ما بخشیدهاند، خلعت شفایشان را هم پیش بفرستند
که ما دیگر امیدی به این داروها و تجویزهای زمینی نداریم ...
دقیقا صد و شصت و سه روز از سحرگاه جمعه ۲۳ خرداد برایمان به درازای یک عمر پیر شدن گذشته است. دلمان نیامد در ایم فاطمیه صدای روضه در این اتاق نپیچد ! روضه خوان آمد کنار همان تخت بیمارستانی نشست . ما زنها رفتیم در راهروی کناری به قدری که صدا را بشنویم و مردها شاید یکی دو نفر پای تخت چمباتمه زدند ...روضه خوان شروع کرد، گفت : " حاج اقا شما که هوشیار نبودید ، نمیدانید بچهها چطور انتظار کشیدند که پدر برمیگردد یا نه ... حالا فرزندانی بودند که برای مادرشان ۷۵ روز انتظار کشیدند که آیا مادر خوب میشود یا نه ..."قلبم فشرده شده بود، روضه خوان میدانست کوتاهترین روضه و توسل عمرش را باید در متفاوتترین اتاق خطاب به جانبازی بخواند که حتما خیلی دلش میخواهد حداقل میتوانست چند دقیقه بنشیند و سینه بزند و شاید بلند بلند گریه کند اما نمیتوانست.....از حس و حال آن روضه یا این روزهایماننمیخواستم بنویسماما واقعیت ما آدمها وقتی زبان به گفتن باز میکنیم، کلمه میشویم و قطرهقطره میباریم یعنی هنوز زندهایم ... ما آدمها به وقت ناتوانی، درماندگی و اضطرار پناه میبریم؛ به کسی که سراپا گوش است و دستهایش به مهربانی برای دعا گشوده استامامحبت و معرفت شماهایی که نمیشناسمتاناما یقین دارم دعاهایتان حتما تا پای تخت "عزیزم" رسیده و مرا مدیون شما کرده است ...پس باز سرم را پایین میاندازم و عاجزانه درخواست میکنماگر بر من منت بگذاریدبرای شفای عزیزِ من و همه مجروحین و مجاهدینامشب متوسل حضرت مادر (س) شویدصدقه ای ولو به هزار تومان و حمد شفاییاز سودای دلتان روانه کنید ...ما بی ابرو شده ایم و دعایمان بالا نمیرود وگرنه مایه زحمت شما نمیشدیم...
التماس دعادوم آذر ۱۴۰۴شام شهادت حضرت زهرا (س)
کعبه دلble.ir/join/756bDUdHns
دیشب دوباره خواب دیدم به حج مشرف شدهام، تمامِ راه اتوبوس تا حرم را میدویدم، حتی دلم نمی خواست نماز صبح بیدار شوم! چشمانم را بسته بودم تا شاید دوباره خود را آنجا ببینم ... اما مثل همیشه همهاش یک رویای کوتاهِ شیرین بود که به آنی از کفم رفت !
حالِ امشبم، حکایت حالِ مستاصل شام شهادت امام رضاست ، همان اوج استیصال و توسلی که امید را به ما برگرداند و "عزیزمان" که خیلیها از ایشان قطع امید کرده بودند، به معجزه امام رضا(ع) حالشان و هوشیاریشان عجیب برگشت...
حالا بعد از این همه مدت، هنوز برای من، دیدن حال ایشان ، بسیار سخت و جانکاه است. کمتر جلو میروم ، کمتر سلام میکنم ... میگویم حتما ملافه بگذارند تا من سوختگی ها را نبینم، نمیتوانم دیکر... هرچند اینقدر دل نازک بودن هم خوب نیست اما چاره چیست !
حالا بزرگ مَردی که به شهادتِ همه اطرافیانش هیچ وقت، حتی بیشتر روزهای تعطیل استراحت نداشت، با جسمی نحیف و بی تحرک و با جانی بسیار خسته ،مثل یک کوه، مایه امید یک خانواده و قوتِ جان ما شده ... ای به قربان بزرگواریشان بروم
امشب در شب شهادت حضرت زهرا(س) به همان مدینهای که دلیل نوشتنم در اینجا شد میخواهم قسم بدهم به حق تک تک نفوس شما، دوباره شفایی عنایت شود و حضرت مادر، انشالله برای یکی از سربازان کوچکشان، تحفهای برایمان بفرستند و حالا که جان عزیزشان را معجزه وار به ما بخشیدهاند، خلعت شفایشان را هم پیش بفرستند
دقیقا صد و شصت و سه روز از سحرگاه جمعه ۲۳ خرداد برایمان به درازای یک عمر پیر شدن گذشته است. دلمان نیامد در ایم فاطمیه صدای روضه در این اتاق نپیچد ! روضه خوان آمد کنار همان تخت بیمارستانی نشست . ما زنها رفتیم در راهروی کناری به قدری که صدا را بشنویم و مردها شاید یکی دو نفر پای تخت چمباتمه زدند ...روضه خوان شروع کرد، گفت : " حاج اقا شما که هوشیار نبودید ، نمیدانید بچهها چطور انتظار کشیدند که پدر برمیگردد یا نه ... حالا فرزندانی بودند که برای مادرشان ۷۵ روز انتظار کشیدند که آیا مادر خوب میشود یا نه ..."قلبم فشرده شده بود، روضه خوان میدانست کوتاهترین روضه و توسل عمرش را باید در متفاوتترین اتاق خطاب به جانبازی بخواند که حتما خیلی دلش میخواهد حداقل میتوانست چند دقیقه بنشیند و سینه بزند و شاید بلند بلند گریه کند اما نمیتوانست.....از حس و حال آن روضه یا این روزهایماننمیخواستم بنویسماما واقعیت ما آدمها وقتی زبان به گفتن باز میکنیم، کلمه میشویم و قطرهقطره میباریم یعنی هنوز زندهایم ... ما آدمها به وقت ناتوانی، درماندگی و اضطرار پناه میبریم؛ به کسی که سراپا گوش است و دستهایش به مهربانی برای دعا گشوده استامامحبت و معرفت شماهایی که نمیشناسمتاناما یقین دارم دعاهایتان حتما تا پای تخت "عزیزم" رسیده و مرا مدیون شما کرده است ...پس باز سرم را پایین میاندازم و عاجزانه درخواست میکنماگر بر من منت بگذاریدبرای شفای عزیزِ من و همه مجروحین و مجاهدینامشب متوسل حضرت مادر (س) شویدصدقه ای ولو به هزار تومان و حمد شفاییاز سودای دلتان روانه کنید ...ما بی ابرو شده ایم و دعایمان بالا نمیرود وگرنه مایه زحمت شما نمیشدیم...
التماس دعادوم آذر ۱۴۰۴شام شهادت حضرت زهرا (س)
۲۰:۲۱
چرا اینقدر ضعیف شدم؟مگه قرار نیست درد ها قوی ترمون کنه؟حس میکنمتنها چیزی کهو تنها مکانی که میتونه منو ازین شرایط و تنهایی ممتد نجات بده فقط و فقط طواف هست .کاش میشد طی الارض کرد ...کاش.
یا ام البنین ... اغیثینی ...
یا ام البنین ... اغیثینی ...
۱۶:۳۲