1407459075_-210090.mp3
۰۹:۴۶-۴.۵۵ مگابایت
۹:۰۹
-376299774_-210112.mp3
۰۰:۵۹-۹۳۷.۷ کیلوبایت
۹:۱۰
1223827202_-210089.mp3
۰۳:۱۶-۸.۳۳ مگابایت
۹:۱۴
-228057343_-210087.mp3
۰۳:۴۰-۳.۶۲ مگابایت
۹:۱۶
835985154_-210111.mp3
۰۵:۴۳-۵.۵۱ مگابایت
۹:۱۹
-908255486_-210115.mp3
۰۳:۵۹-۳.۶۵ مگابایت
۹:۲۳
Meysam Motiei - Eyde Ghadir 5 (128).mp3
۰۳:۳۴-۴.۱۷ مگابایت
۹:۲۶
Meysam Motiei - Eyde Ghadir 3 (128).mp3
۰۷:۰۱-۶.۴۹ مگابایت
۹:۳۹
Meysam Motiei - Eyde Ghadir 12 (128).mp3
۰۳:۵۰-۳.۵۸ مگابایت
۱۱:۲۰
fa-ghadir-karimi05-amr-khodaye-lam-yazal (1).mp3
۰۵:۰۲-۱۶.۴۶ مگابایت
۱۱:۲۰
در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمیشود.
مامان های عزیزسلام و عرض ادببازهم عیدتون مبارکخوشحال بودیم که حدود ۱۵ روز کنار هم در مسیر امیرالمومنین از بازی با فرشته هامون لذت بردیمهدف ما این بود که نشون بدیم میشه بدون رسانه هم زندگی کرد لذت برد، با کودک ، کودکی کردامیدوارم که شما هم از تمام این لحظات لذت برده باشینامیدوارم کم و کاستی های ما رو به بزرگی خودتون ببخشید
ان شاءالله در حق هم دعا کنیم
یاعلیخدا نگهدار
ان شاءالله در حق هم دعا کنیم
یاعلیخدا نگهدار
۶:۰۳
1_13916908807.mp3
۳۱:۵۷-۱۰.۹۸ مگابایت
۱۹:۴۵
بازارسال شده از دورهی حضوری طرح کلی
۱۲:۴۰
بازارسال شده از آقا مربی 🌻نسل نو، نگاه نو
در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمیشود.
بازارسال شده از پورصفوی
1_14102952871.mp3
۴۲:۰۲-۳۶.۷۸ مگابایت
۱۹:۳۰
بازارسال شده از دورهی حضوری طرح کلی
۱۷:۱۵
در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمیشود.
داستانی از شهید یحیی سنواربراساس کتاب خار و میخک
بفروشید
یحیی میخواست برای کبوترها دانه بریزد که با صدای بوق اسراییلیها از خواب پرید. دور و برش را نگاه کرد. آنجا کبوتری پر نمیزد.باز هم توی همان خانهی کوچکی بود که دوستش نداشت. چون اسراییلیها آنها را مجبور کرده بودند به اینجا بیایند.مادرش میگفت:《خانهی خودمان بزرگ بود و حیاطش پر از زیتون و انگور و کبوتر.》حالا باید تا خواب بعدی صبر میکرد که با کبوترها بازی کند. یحیی به سقف خیره شد تا سوراخهایش را پیدا کند اما فایدهای نداشت. انگار فقط قطرهها میتوانستند آنها را ببینند. شبهای بارانی قطرهها از سقف تند تند توی خانه میچکیدند. مادر هم بچهها را یکی یکی بر میداشت و به جایشان کاسه و کوزه میگذاشت. آن وقت تا صبح خانه پر از صدای تِق تق و چِک چِک میشد.
صبحانهاش را خورد و در حیاط را باز کرد. کوچهشان صافتر و بزرگتر از همیشه شده بود. ماشین اسراییلیها از کوچه رد میشد. آنها باز هم تفنگهای واقعیشان را به سمت یحیی گرفتند.او ترسید و آرزو کرد، تیم مقاومت که پر از مردان قوی بود آنها را حسابی بترسانند. پیش بچههای کوچه ایستاد و پرسید:《 به نظر شما چرا اسراییلیها کوچهها را بزرگ کردند؟》محمد نشست و گفت: 《من میدانم. برای اینکه ماشینهایشان تندتر بروند و راحتتر تیم مقاومت را بگیرند و زندانی کنند.》
یحیی و بچهها باید فکری میکردند. اگر تیم مقاومت نمیبود سربازها بیشتر بچهها را اذیت میکردند.حسن با عجله گفت: 《باید ماشینهایشان را یکجوری نگه داریم.》
محمود به دیوار تکیه داد و گفت: 《 آخه زور ما به ماشین میرسد؟》محمد آهی کشید و گفت:《کاش بیسیم داشتیم آن وقت میتوانستیم به تیم مقاومت خبر بدهیم.》
با شنیدن کلمهی بیسیم توی سرشان فکر تازهای جرقه زد.همین که ماشین اسراییلیها آمد؛ یحیی به تفنگ سربازها اشاره کرد و بلند گفت: 《بفروشید، بفروشید.》 مثلا میخواست از آنها تفنگ بخرد.ماشین اسرائیلی ایستاد. بچههای دیگر هم بلند گفتند: 《بفروشید، بفروشید.》سربازها گیج شده بودند. سرشان را خاراندند؛ به تفنگهایشان نگاهی کردند و رفتند.اما مردان مقاومت که صدای بچهها را شنیده بودند قایم شدند. بچهها با هم قرار گذاشتند همیشه با دیدن اسراییلیها بلند بگویند: بفروشید، بفروشید.
آن شب یحیی با یک آرزوی بزرگ روی تشک کوچکش خوابید. دلش میخواست روزی یکی از قویترین مردان تیم مقاومت باشد. تفنگ واقعی بخرد و با آن اسراییلیها را بترساند. از خستگی زود خوابش برد. دیگر حتی صدای قطرهها هم نمیتوانست او را بیدار کند.
سبزهای
#داستان#فلسطین
@gheseshakhsiatemehvari
بفروشید
یحیی میخواست برای کبوترها دانه بریزد که با صدای بوق اسراییلیها از خواب پرید. دور و برش را نگاه کرد. آنجا کبوتری پر نمیزد.باز هم توی همان خانهی کوچکی بود که دوستش نداشت. چون اسراییلیها آنها را مجبور کرده بودند به اینجا بیایند.مادرش میگفت:《خانهی خودمان بزرگ بود و حیاطش پر از زیتون و انگور و کبوتر.》حالا باید تا خواب بعدی صبر میکرد که با کبوترها بازی کند. یحیی به سقف خیره شد تا سوراخهایش را پیدا کند اما فایدهای نداشت. انگار فقط قطرهها میتوانستند آنها را ببینند. شبهای بارانی قطرهها از سقف تند تند توی خانه میچکیدند. مادر هم بچهها را یکی یکی بر میداشت و به جایشان کاسه و کوزه میگذاشت. آن وقت تا صبح خانه پر از صدای تِق تق و چِک چِک میشد.
صبحانهاش را خورد و در حیاط را باز کرد. کوچهشان صافتر و بزرگتر از همیشه شده بود. ماشین اسراییلیها از کوچه رد میشد. آنها باز هم تفنگهای واقعیشان را به سمت یحیی گرفتند.او ترسید و آرزو کرد، تیم مقاومت که پر از مردان قوی بود آنها را حسابی بترسانند. پیش بچههای کوچه ایستاد و پرسید:《 به نظر شما چرا اسراییلیها کوچهها را بزرگ کردند؟》محمد نشست و گفت: 《من میدانم. برای اینکه ماشینهایشان تندتر بروند و راحتتر تیم مقاومت را بگیرند و زندانی کنند.》
یحیی و بچهها باید فکری میکردند. اگر تیم مقاومت نمیبود سربازها بیشتر بچهها را اذیت میکردند.حسن با عجله گفت: 《باید ماشینهایشان را یکجوری نگه داریم.》
محمود به دیوار تکیه داد و گفت: 《 آخه زور ما به ماشین میرسد؟》محمد آهی کشید و گفت:《کاش بیسیم داشتیم آن وقت میتوانستیم به تیم مقاومت خبر بدهیم.》
با شنیدن کلمهی بیسیم توی سرشان فکر تازهای جرقه زد.همین که ماشین اسراییلیها آمد؛ یحیی به تفنگ سربازها اشاره کرد و بلند گفت: 《بفروشید، بفروشید.》 مثلا میخواست از آنها تفنگ بخرد.ماشین اسرائیلی ایستاد. بچههای دیگر هم بلند گفتند: 《بفروشید، بفروشید.》سربازها گیج شده بودند. سرشان را خاراندند؛ به تفنگهایشان نگاهی کردند و رفتند.اما مردان مقاومت که صدای بچهها را شنیده بودند قایم شدند. بچهها با هم قرار گذاشتند همیشه با دیدن اسراییلیها بلند بگویند: بفروشید، بفروشید.
آن شب یحیی با یک آرزوی بزرگ روی تشک کوچکش خوابید. دلش میخواست روزی یکی از قویترین مردان تیم مقاومت باشد. تفنگ واقعی بخرد و با آن اسراییلیها را بترساند. از خستگی زود خوابش برد. دیگر حتی صدای قطرهها هم نمیتوانست او را بیدار کند.
سبزهای
#داستان#فلسطین
@gheseshakhsiatemehvari
۸:۵۳
در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمیشود.