۲۴ مهر
۱۸:۲۷
۲۶ مهر
۱۳:۲۰
۲۷ مهر
۶:۲۴
۱۰:۱۴
۲۹ مهر
۱۶:۳۸
۳۰ مهر
۱۶:۰۹
۷ آبان
۱۰:۳۸
۱۱ آبان
بازارسال شده از راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
۱۱:۱۵
بازارسال شده از راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
۱۱:۱۵
۱۴ آبان
۹:۲۰
۱۵ آبان
بازارسال شده از انتشارات راه یار
۶:۱۴
بازارسال شده از انتشارات راه یار
۶:۱۴
بازارسال شده از انتشارات راه یار
۶:۱۴
بازارسال شده از انتشارات راه یار
۶:۱۴
۶:۳۴
۱۰:۵۱
#بازتاب_خبری| "مادر ایران" اثر برگزیده در بخش خانواده، کودک و نوجوان در سومین جایزه کتاب روایت پیشرفت
https://www.ibna.ir/news/523079/مادر-ایران-برگزیده-روایت-پیشرفت-شد
#مادر_ایران#عصمت_احمدیان#شهیدان_فرجوانی #رسانه_بیداری
https://ble.ir/resanebidari_ir
https://www.ibna.ir/news/523079/مادر-ایران-برگزیده-روایت-پیشرفت-شد
#مادر_ایران#عصمت_احمدیان#شهیدان_فرجوانی #رسانه_بیداری
https://ble.ir/resanebidari_ir
۱۳:۵۹
۱۷ آبان
۶:۳۰
"آن را که صبر نیست، محبّت نه کار اوست!"
صدای گریه و نقنق قطع نمیشد. برای بار چندم ضبط گوشی را متوقف کردم تا بتواند به دختر کوچکش سر بزند. از چشمان خواهر بزرگش کلافگی میبارید و برادر، هر سری برایش یک اسباببازی جدید رو میکرد؛ اما باز هم میخواست پیش مادرش باشد. مادر رفت و صداها قطع شد. سکوت موقت حلما، نشان میداد که بالاخره به چیزی که دلش میخواست رسید. خودم را با دیدن در و دیوار مشغول کردم و شربت زعفران مقابلم را هم زدم. چشمم به عکس پدر خانواده افتاد. زن برگشت و کنارم نشست. گفت زمانی که همسرم نبود، حلما هر بار عکس پدرش را میدید گریه میکرد. گاهی بچهها که از سر شیطنت میخواستند واکنش حلما را ببینند، گوشی را به تلویزیون وصل میکردند تا عکس پدرشان روی صفحه بیفتد. گریهی حلما و بیقراریاش بعد از چند ثانیه حتمی بود. دخترک خیلی وابستهی پدرش بود و این کار را برای مادر سخت کرده بود. محال بود ساعاتی از روز «بابا، دَدَ» نکند و با زبان بیزبانی، سراغ او را نگیرد. صدای شاکی حلما از اتاق آمد و زن را مجبور به رفتن کرد. شربت را مزه کردم. یخها آب شده بود؛ ولی هنوز شیرینی از جانش نرفته بود. به زن فکر کردم که هربار با صبر و خوشرویی از نقنق کودکش استقبال میکرد. انگار بلد شده بود که شرایط را مدیریت کند. مدام تلاشش را میکرد که کم نیاورد و نمیآورد. داشتن سه بچه در سه مقطع سنی، چالشهای فراوانی داشت. حالا دستتنها، اوضاع پیچیدهتر شده بود. زمانی که همسرش برای دفاع از حرم خانه را ترک کرده بود، میرفت و خانه پدری اتراق میکرد. با مادر صحبت میکرد و دلش وا میشد. شنیدهشدن خیلی مهم است. به خصوص وقتهایی که فکر و خیال، دست از سر دلت برنمیدارد و هی توی دلت رخت میشورد. باید حرف بزنی تا نگرانیها را نشخوار نکنی. تا کسی بگوید بس کن و کمتر فکر کن. اما این بار، رفتن به خانهی پدری و صحبت با مادر ممکن نبود. مادر چهار سال پیش و پدر هم چند ماه بعدتر آسمانی شدهبود و حالا زن، «سرو» شدن را ترجیح میداد، «تنها و مقاوم».به هیچکس نگفت: «همسرم به لبنان رفته.»نه اهل این بود که فخر بفروشد و نه حوصله و طاقتی برایش باقی مانده بود تا حرفهای تکراری بشنود. قبلتر به او میگفتند که:«برای پول فرستادیش سوریه؟» و حالا مطمئن بود بدتر از اینها را میشنود. از لحظهای که همسرش رفت، با خودش عهد کرد از هیچکس کمک نگیرد و موفق هم شد. در بیماری و بیطاقتی پسرش، در بیسرویسِ مدرسه ماندن دخترش، در بیخوابیهای شیرخوارش و در استرسها و دلآشوبههایش تنها ماند. میگفت از همان اول حاجآقا به من گفت:«من آدم معمولی نیستم.» و من هم سعی کردم معمولی نباشم. اما دلتنگی همیشه راهش را پیدا میکند. سبک زندگیاش بدون همسر تغییر میکرد و هیچ لذتی در هیچ چیز نمیدید. حتی آب و غذا مزهشان عوض میشد. نمیتوانست به خودش برسد. درکش میکردم. حضور خیلی مهم است. همینکه زیر یک سقف مشترک نفس بکشید، خیال آدم را راحت میکند. همینکه با جزئیات کوچک و گاهی ساختگی، مثل باز کردن در شیشهی مربا و ترشی، «بودنش» را به رخ خودت بکشی، کفایت میکند.به نظرم کار سخت او آنجایی بود که باید پیش بچهها وانمود میکرد که اتفاقی نیفتاده و همهچیز مثل قبل است؛ اما مطمئن بود که اینطور نیست. دختر نوجوانش زرنگ بود. هر بار میخواست کانالهای خبری را چک کند تا ببیند کجای لبنان را منفجر کردند، باید خوب حواسش را جمع میکرد تا دور و برش خلوت باشد. شب که میشد، مادر بچهها را بعد از سوالهاشان در مورد نبود پدر و دادن جوابهای تکراری میخواباند و غرق میشد در فکر و خیالهای بیانتها. خیلی خسته بود؛ اما این معامله با خدا را دوست داشت. مانند همسرش «آرمان» داشت و این سختیها را به جان میخرید. چشمانش را میبست و آنقدر ذکر میگفت تا خدا خواب را به چشمهایش بیاورد.دوباره صدای گریه آمد و زن به سمت اتاق دوید. خودم را جمع و جور کردم. حلما بعد از چرت کوتاهش سرحال شده بود؛ اما میدانستم این هم موقتی است. دلم نمیآمد اذیتش کنم. پیشنهاد وسوسهانگیز چای دارچین را رد و خداحافظی کردم. منتظر آسانسور نماندم و چهار طبقه پله را پایین آمدم. خاطرات زن مدام در ذهنم بالا و پایین میشد. از ساختمان که خارج شدم، به این پشتیبانیهای گمشده در تاریخ فکر میکردم. انگار جبههی مقاومت، خیلی بیشتر از این حرفها، سرباز دارد.
" />روایت شقایق حیدری کاهکش از گفتگو با منا نعیمی(همسر میلاد امینی موحد مستندساز اعزامی به لبنان)
#مقاومت#لبنان
https://ble.ir/resanebidari_ir
صدای گریه و نقنق قطع نمیشد. برای بار چندم ضبط گوشی را متوقف کردم تا بتواند به دختر کوچکش سر بزند. از چشمان خواهر بزرگش کلافگی میبارید و برادر، هر سری برایش یک اسباببازی جدید رو میکرد؛ اما باز هم میخواست پیش مادرش باشد. مادر رفت و صداها قطع شد. سکوت موقت حلما، نشان میداد که بالاخره به چیزی که دلش میخواست رسید. خودم را با دیدن در و دیوار مشغول کردم و شربت زعفران مقابلم را هم زدم. چشمم به عکس پدر خانواده افتاد. زن برگشت و کنارم نشست. گفت زمانی که همسرم نبود، حلما هر بار عکس پدرش را میدید گریه میکرد. گاهی بچهها که از سر شیطنت میخواستند واکنش حلما را ببینند، گوشی را به تلویزیون وصل میکردند تا عکس پدرشان روی صفحه بیفتد. گریهی حلما و بیقراریاش بعد از چند ثانیه حتمی بود. دخترک خیلی وابستهی پدرش بود و این کار را برای مادر سخت کرده بود. محال بود ساعاتی از روز «بابا، دَدَ» نکند و با زبان بیزبانی، سراغ او را نگیرد. صدای شاکی حلما از اتاق آمد و زن را مجبور به رفتن کرد. شربت را مزه کردم. یخها آب شده بود؛ ولی هنوز شیرینی از جانش نرفته بود. به زن فکر کردم که هربار با صبر و خوشرویی از نقنق کودکش استقبال میکرد. انگار بلد شده بود که شرایط را مدیریت کند. مدام تلاشش را میکرد که کم نیاورد و نمیآورد. داشتن سه بچه در سه مقطع سنی، چالشهای فراوانی داشت. حالا دستتنها، اوضاع پیچیدهتر شده بود. زمانی که همسرش برای دفاع از حرم خانه را ترک کرده بود، میرفت و خانه پدری اتراق میکرد. با مادر صحبت میکرد و دلش وا میشد. شنیدهشدن خیلی مهم است. به خصوص وقتهایی که فکر و خیال، دست از سر دلت برنمیدارد و هی توی دلت رخت میشورد. باید حرف بزنی تا نگرانیها را نشخوار نکنی. تا کسی بگوید بس کن و کمتر فکر کن. اما این بار، رفتن به خانهی پدری و صحبت با مادر ممکن نبود. مادر چهار سال پیش و پدر هم چند ماه بعدتر آسمانی شدهبود و حالا زن، «سرو» شدن را ترجیح میداد، «تنها و مقاوم».به هیچکس نگفت: «همسرم به لبنان رفته.»نه اهل این بود که فخر بفروشد و نه حوصله و طاقتی برایش باقی مانده بود تا حرفهای تکراری بشنود. قبلتر به او میگفتند که:«برای پول فرستادیش سوریه؟» و حالا مطمئن بود بدتر از اینها را میشنود. از لحظهای که همسرش رفت، با خودش عهد کرد از هیچکس کمک نگیرد و موفق هم شد. در بیماری و بیطاقتی پسرش، در بیسرویسِ مدرسه ماندن دخترش، در بیخوابیهای شیرخوارش و در استرسها و دلآشوبههایش تنها ماند. میگفت از همان اول حاجآقا به من گفت:«من آدم معمولی نیستم.» و من هم سعی کردم معمولی نباشم. اما دلتنگی همیشه راهش را پیدا میکند. سبک زندگیاش بدون همسر تغییر میکرد و هیچ لذتی در هیچ چیز نمیدید. حتی آب و غذا مزهشان عوض میشد. نمیتوانست به خودش برسد. درکش میکردم. حضور خیلی مهم است. همینکه زیر یک سقف مشترک نفس بکشید، خیال آدم را راحت میکند. همینکه با جزئیات کوچک و گاهی ساختگی، مثل باز کردن در شیشهی مربا و ترشی، «بودنش» را به رخ خودت بکشی، کفایت میکند.به نظرم کار سخت او آنجایی بود که باید پیش بچهها وانمود میکرد که اتفاقی نیفتاده و همهچیز مثل قبل است؛ اما مطمئن بود که اینطور نیست. دختر نوجوانش زرنگ بود. هر بار میخواست کانالهای خبری را چک کند تا ببیند کجای لبنان را منفجر کردند، باید خوب حواسش را جمع میکرد تا دور و برش خلوت باشد. شب که میشد، مادر بچهها را بعد از سوالهاشان در مورد نبود پدر و دادن جوابهای تکراری میخواباند و غرق میشد در فکر و خیالهای بیانتها. خیلی خسته بود؛ اما این معامله با خدا را دوست داشت. مانند همسرش «آرمان» داشت و این سختیها را به جان میخرید. چشمانش را میبست و آنقدر ذکر میگفت تا خدا خواب را به چشمهایش بیاورد.دوباره صدای گریه آمد و زن به سمت اتاق دوید. خودم را جمع و جور کردم. حلما بعد از چرت کوتاهش سرحال شده بود؛ اما میدانستم این هم موقتی است. دلم نمیآمد اذیتش کنم. پیشنهاد وسوسهانگیز چای دارچین را رد و خداحافظی کردم. منتظر آسانسور نماندم و چهار طبقه پله را پایین آمدم. خاطرات زن مدام در ذهنم بالا و پایین میشد. از ساختمان که خارج شدم، به این پشتیبانیهای گمشده در تاریخ فکر میکردم. انگار جبههی مقاومت، خیلی بیشتر از این حرفها، سرباز دارد.
" />روایت شقایق حیدری کاهکش از گفتگو با منا نعیمی(همسر میلاد امینی موحد مستندساز اعزامی به لبنان)
#مقاومت#لبنان
https://ble.ir/resanebidari_ir
۱۸:۳۱
۲۶ آبان
بازارسال شده از فیلمِ ما
۱۳:۰۴