عکس پروفایل زن_زندگی_آرامش🌻ز

زن_زندگی_آرامش🌻

۱۲۱عضو
.
۱۷ تا از پیامدای وحشتناک سوء ظن:
۱. خودآزاری:undefinedundefined
امام علی (ع): سُوءُالظَّن یردی مصاحبه بدبینی، صاحب خود را هلاک می کند.
اولین زیان بدبینی، متوجه خود شخص بدبین میشه‌undefined⁩‌undefined
کسی که گرفتار چنین بیماری اخلاقیهقبل از آسیب به دیگران، خودش با درد و رنج روحی و روانی دست به گریبان می شه و پیوسته با مشکلات روحی به سر می برهundefinedundefined
این روحیه، موجب می شه شخص بدبین همواره در رعب و هراس و نگرانی به سر ببرهundefinedundefined
چون افراد بدبین نمی تونن اعمال دیگران را خالی از غرض و سوء نیت تصور کنن.undefinedundefined

 https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d

۱۴:۲۱

thumnail
.حدیث بالا رو حتما حتما بخونید، خیلی تکان دهنده است⁦⁦undefinedundefined
۲. مردم آزاری
افراد بدبین، خواسته یا ناخواسته زمینه آزار روحی و روانی دیگران رو فراهم می کنن. در نگاه روان شناسی: افراد بدبین هر جا قدم می گذارند، محیطی توأم با غم و اندوه می آفرینند. https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d

۱۴:۲۲

بسم الله الرحمن الرحیم الحمدلله رب العالمین اللهم صل علی محمد و آل محمد
#استاد_اخوت#گزیده_شب_دوم_فاطمیه#چرا_تسبیحات؟#نتیجه_تسبیحات_در_زندگی
۱_ اگر من بازدهی‌ام در زندگی کم است ....۲_ تولیدی ندارم .....۳_ اگرعمل‌های من بی‌خاصیت است ....۴_ اگر وقت‌های من بی‌برکت است .... ۵_ اگر زندگی را با مشقت طی می‌کنم و سختی‌ها، من را احاطه کرده یا به سختی روزها بر من می‌گذرد....
#تسبیحات_حضرت_زهرا_هست.
۱_ چرا نباید کسی از این تسبیح استفاده کند؟! ۲_ چرا این نباید در زندگی بیاید؟! ۳_ چرا این نباید، وقت‌ها را برکت دهد؟! این هست و به من و شما گفته شده. سند هم دارد. امام صادق مهر و امضا کرده است.۴_ چرا نباید این تبدیل به یک جریان شود، که انسان حالش آنقدر بد نباشد!!!! ۵_ وقت‌های او آنقدر ضیق نباشد؟!!!!۶_ چرا آدم نباید به این سبک زندگی که ارائه کردند اعتماد کند؟!!!!ائمه دوست داشتند ما هم مثل خود آنها زندگی کنیم. نمی‌خواهند ما در ولایت طاغوت و تحت ولایت شرک باشیم. می‌خواهند ما #موحدانه زندگی کنیم. دلشان می‌خواهد وقتی ما آب می‌خوریم یا یک نوشیدنی می‌خوریم گوارا باشد. یا زندگی می‌کنیم زندگی گوارایی باشد. تلخ نباشد، از عذاب و ناراحتی دور باشد. به ما با خدا خوش بگذرد.
چرا این گونه نیست؟!!!!!
می‌تواند باشد. خیلی راحت است. باید امتحان و تجربه‌اش کرد. اول آن ممکن است یک مقدار انسان با این مدل زندگی مانوس نباشد ولی کم کم که مانوس می‌شود، ۱_باب‌های خیلی زیادی برای او باز می‌شود.۲_ زندگی برکت می‌کند.۳_ آدم احساس فایده و تولید می‌کند. ۴_ انسان توفیق پیدا می‌کند . ۵_ خیلی از کارهایی که در محاسبات او نبوده کار خیر سر راه او قرار می‌گیرد.
انسان اگر به خودش باشد کاملاً بی‌خاصیت است ولی اگر به خدا باشد همه قدرت‌های عالم در او هست؛ چون خودش نیست، خداست. این تسبیح است.»
#استاد_اخوت#تسبیحات_چرا؟#نتایج_تسبیحات_در_زندگی
ارسال مطالب باآدرس ما: undefinedhttps://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d

۱۴:۲۲

thumnail
همسرم برای اولین یا دومین بار بعد از حرف اشتباهی که بهم زد بدون اینکه من کوچک ترین واکنشی نشون بدم(فقط کمی پژمردگی تو صورتمundefined) خودش دو دقیقه بعد اینکه از خونه رفت بیرون این پیامو فرستاد....من اول فکر کردم اشتباهی فرستاده یا بخاطر مشکل دیگه ای بوده(چون همیشه این سری مشکلات رو میگفت چیزی نیست و یه حرف بوده و...)ولی الان عذرخواهی کردundefinedمن از کلاس عقب موندم و هنوز فقط تکالیف هفته اول رو انجام دادم اما حس میکنم همینکه همسرم میبینه کلاس رو شرکت کردم و برای بهتر شدن زندگیم دارم تلاش میکنم کلی اخلاقش فرق کرده ، البته من هم گاهی اوقات قسمت هایی از صوت هارو که میدونم خوشش میاد و نسبت به کلاس شرکت کردنم حس بهتری پیدا میکنه رو یکمی بلند تر می‌زارم تا اونم بشنوهundefined

۱۴:۲۲

thumnail
جدیدا خیلی فرق کرده... undefined

۱۴:۲۲

thumnail
پویشی که یکماه داریم با متربیان پیش میبریم و دستاوردهاundefined

۱۴:۲۳

thumnail
روابطمون عاطفی تر شده... undefined

۱۴:۲۳

زن_زندگی_آرامشundefined:.

مراقب باش سوءظن، دوستت را از تو نستاند. ( امام علی علیه السلام)
۳. گسستن رشته الفت:
undefined از زیان بارترین نتایج سوءظن اینه که رشته الفت و مودّت مردم را از هم می گسلد و موجب تفرقه و جدایی می شه.
undefined فرمایش دیگه امیرالمؤمنین (ع):
بر هر کسی بدگمانی غلبه کند هرگونه صلح و صفا میان او و دوستانش از بین می رود.undefinedundefined
و فرمایش دیگه:
undefinedشما برادران دینی یکدیگرید، چیزی شما را از هم جدا نکرده، جز درون پلید و نهاد بدی که با آن به سر می بریدundefinedundefined⁩.
.
خب خب بریم ببینیم دیگه سوء ظن چه بلایی سر ما میاره🥺undefined
.
.
۴.تحلیل نادرست
بدبینی، آفت بزرگی برای سنجش منطقی انسانه.undefined این بیماری در طرز تفکر و ادراک انسان اختلال به وجود میاره،undefinedundefined به گونه ای که هرگز نمی تونه به صورت عقل پسند و واقع بینانه، حوادث را داوری و تحلیل کنهundefinedundefined
undefined امام علی (ع) در این مورد میفرمایند: مَنْ سَاءَ ظَنُّهُ سَاءَ وَهْمُهکسی که سوء ظن داشته باشد تفکر او بد می شود.
۵ امین بلای بدگمانی:تلخی زندگی
فرد بدبین، زندگی رو برخود و خانواده خودش تلخ می کنهundefined🥴این شخص، دچار نوعی وسواس شده و همه چیز رو نشانه خیانت می دونهundefined و همواره در این فکره که مدرکی برای خیانت پیدا کنهundefinedundefined؛ حتی سلام و گفت وگو و اظهار علاقه، نامه، پاسخ تلفن و... رو دلیل خیانت می دونهundefined.
از نظر فرد بدبین، اغلب رفتارهای اطرافیان و همسر، مشکوک و نادرستو همین خیال واهی، باعث اعتراضات بی اساسundefined، پرخاشگری هاundefinedو دخالت هایundefined ناروا می شه
درصد بسیاری از طلاق ها در اثر سوءظن نسبت به همسرهundefined، که از حرکات و رفتارهای مشکوک یا روابط نامشروع گذشته یکدیگر سرچشمه می گیرهundefined
.
.
گفت هر مردی که باشد بد گمانundefined نشنود او راست را با صد نشانundefined 
و اما ششمین آفت بدبینی:
اعتماد زدایی
اعتماد، مهم ترین سرمایه جامعه است
از مهم ترین آثار سوءظن، بی اعتمادیه.
امام علی (ع) میفرمایند: بدترین مردم کسی است که به خاطر سوءظن به کسی اعتماد نمی کند و به خاطر اعمال بد او، کسی نیز به او اعتماد نمی کند.
همچنین فرمودند:
کسی که بدگمان باشد، نسبت به کسی که به او خیانت نکرده هم بدبین می شود و او را خائن می پندارد. 
.

۱۴:۲۳

thumnail
الحمدالله ، وقتی موارد دچار خیانتمون حال دلشون خوب میشه واقعا حال دل ماهم خوب میشه

۱۰:۰۶

در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمی‌شود.

زن_زندگی_آرامشundefined:.
اگه در درونت از خودت رضایت نداریundefined
و
دچار اضطراب دائمیundefined برای ورود به
میدانهای زندگی هستی
بدون که آسیبهای زیر⁦undefined⁩⁦undefined
دیر یا زود،گریبانگیرت میشهundefinedundefined
.
undefinedعواقب اضطراب طولانی مدت:
گاهی کمی استرس چیزی نیست که نگرانش باشید.undefined
اما اضطراب مزمن undefinedمداوم می‌تونه باعث ایجاد یا بدتر شدن خیلی از مشکلات سلامتی بشهundefinedundefined

از جمله آثار اضطراب طولانی مدت:
.
.
۱. مشکلات سلامت روانundefined مثل افسردگی، اضطراب و اختلالات شخصیتی
.
.۲. بیماریهای جسمی:
مثل بیماری قلبی،🫀 فشار خون بالا، ریتم غیرطبیعی قلب، حملات قلبی و سکته مغزیundefined
چاقی و سایر اختلالات خوردن
مشکلات قاعدگی
اختلالات جنسی
مشکلات پوست و مو،undefinedundefined مثل آکنه، پسوریازیس و اگزما و ریزش موی دائمی
مشکلات گوارشی، undefinedundefinedمانند GERD، گاستریت، کولیت اولسراتیو و روده تحریک پذیر
.
عزیزانی درباره دریافت محتوای های آموزشی بنده سوال فرموده بودندجهت دریافت با آیدی @poshtibani97ارتباط بگیرید.
کارگاه ها؛
تقویت هوش مالی اقتصادی در کودک و نوجوان
دوره تربیت نوجوان
دوره تربیت خانواده
برنامه ریزی
تربیت کودک
شادکامی از رویکرد قرآن

۱۱:۰۲

زن_زندگی_آرامشundefined:undefinedundefinedundefinedundefined
undefined#بدون_تو_هرگز ۱
undefinedundefined این داستان واقعی است !!
undefined این قسمت | مردهای عوضی

همیشه از پدرم متنفر بودممادر و خواهرهام رو خیلی دوست داشتم اما پدرم رو نه!!
آدم #عصبی و بی‌حوصله‌ای بوداما بد اخلاقیش به کنارمی‌گفت: #دختر درس می‌خواد بخونه چکار؟نذاشت خواهر بزرگ ترم تا ۱۴ سالگی بیشتر درس بخونه... دو سال بعد هم عروسش کرد!!
اما من، فرق داشتممن #عاشق درس خوندن بودمبوی کتاب و دفتر، مستم می‌کردمی‌تونم ساعت‌ها پای کتاب بشینم و تکان نخورممهمتر از همه، می‌خواستم #درس بخونم، برم سر کار و خودم رو از اون #زندگی و اخلاق گند پدرم نجات بدم!!
چند سال که از #ازدواج خواهرم گذشتیه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شدبه هر قیمتی شده نباید ازدواج کنی!!
شوهر خواهرم بدتر از پدرم، #همسر ناجوری بود، یه ارتشی بداخلاق و بی‌قید و بنددائم توی مهمونی‌های باشگاه افسران، با اون همه فساد شرکت می‌کرد
اما خواهرم اجازه نداشت#تنهایی پاش رو از توی خونه بیرون بزارهمست هم که می‌کرد، به شدت #خواهرم رو کتک می‌زداین بزرگ پ‌ترین #نتیجه زندگی من بود... مردها همه شون عوضی هستن... هرگز ازدواج نکن...
هر چند بالاخره، اون روز برای منم رسیدروزی که پدرم گفت :هر چی درس خوندی، کافیه .....#ادامه_دارد...
undefinedundefined
ارسال مطالب باآدرس ما: undefinedhttps://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d
undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

undefinedundefined این داستان واقعی است !!
undefined#بدون_تو_هرگز ۳
undefined این قسمت | آتش

چند روز به همین منوال می‌رفتم مدرسه پدرم هر روز زنگ می‌زد خونه تا مطمئن بشه من #خونه‌ام
می‌رفتم و سریع برمی‌گشتم ... مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن نیومدن من، یه بهانه میاورد ...
تا اینکه اون روز، #پدرم زودتر برگشتبا #چشم های سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون می‌زد .. بهم زل زده بود،
همون وسط خیابون حمله کرد سمتمموهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشید تو ... .
اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز نمی‌تونستم درست راه برم!!
حالم که بهتر شد دوباره رفتم #مدرسهبه زحمت می‌تونستم روی #صندلی‌های چوبی مدرسه بشینم ...
هر دفعه که پدرم می‌فهمید بدتر از دفعه قبل #کتک می‌خوردم ... چند بار هم طولانی مدت زندانی شدم .. اما عقب نشینی هرگز جزء صفات من نبود!!.بالاخره پدرم رفت و پرونده‌ام رو گرفت ... وسط #حیاط آتیشش زد ... هر چقدر #التماس کردم ... نمرات و تلاش‌های تمام اون سال‌هام جلوی چشم‌هام می‌سوخت
هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم اما این دفعه فرق داشت، اون آتش داشت جگرم رو می‌سوزوند
تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم ... خیلی داغون بودم ... بعد از این سناریوی مفصل، داستان#عروس کردن من شروع شد !!
اما هر #خواستگاری میومد جواب من #نه بود ... و بعدش باز یه کتک مفصل .. علی الخصوص اون‌هایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش می‌اومد ...
ولی من به شدت از#ازدواج و دچار شدن به سرنوشت #مادر و خواهرم وحشت داشتمترجیح می‌دادم بمیرم اما ازدواج نکنم ...
تا اینکه مادرِ #علی زنگ زد .....#ادامه_دارد ...
undefined
ارسال مطالب باآدرس ما: undefinedhttps://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d
undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

undefinedundefined این داستان واقعی است !!
undefined#بدون_تو_هرگز ۲
undefined این قسمت | ترک تحصیل

بالاخره اون روز از راه رسیدموقع خوردن صبحانه، همون‌طور که سرش پایین بود... با همون اخم و لحن تند همیشگی گفت:#هانیه!! ... دیگه لازم نکرده از امروز بری #مدرسه!تا این جمله رو گفت، لقمه پرید توی گلوم#وحشتناک‌ترین حرفی بود که می‌تونستم اون موقعِ روز بشنوم ...
بعد از کلی سرفه، در حالی که هنوز #نفسم جا نیومده بود، به زحمت خودم رو کنترل کردم و گفتم :ولی من هنوز #دبیرستان...خوابوند توی گوشم ... برق از سرم پرید...
هنوز توی شوک بودم که اینم بهش اضافه شد :همین که من میگم، دهنت رو می‌بندی میگی چشم!!
درسم درسم ... تا همین جاشم زیادی درس خوندی ...از جاش بلند شد ... با داد و بیداد اینها رو می‌گفت و می‌رفت
اشک توی چشم‌هام #حلقه زده بود ... اما اشتباه می‌کرد، من آدم #ضعیفی نبودم که به این راحتی عقب نشینی کنم ... از خونه که رفت بیرونمنم وسایلم رو جمع کردم و راه افتادم برم مدرسه
مادرم دنبالم دوید توی خیابون ...
- هانیه جان، مادر ... تو رو #قرآن نرو ... پدرت بفهمه بدجور عصبانی میشه ... برای هر دومون شر میشه مادر ... بیا بریم خونه
اما من گوشم بدهکار نبود ... من اهل تسلیم شدن و زور شنیدن نبودم ... به هیچ قیمتی!!!..#ادامه_دارد ...

ارسال مطالب باآدرس ما: undefinedhttps://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d
undefinedundefinedundefinedundefined

undefined#بدون_تو_هرگز ۴
undefinedundefined این داستان واقعی است !!
undefined این قسمت | نقشه بزرگ

به #خدا توسل کردم و #چهل روز #روزه نذر کردم ... التماس می‌کردم :
خدایا! تو رو به عزیزترین هات #قسم ... م

۲۰:۱۰

ن رو از این شرایط و بدبختی نجات بده
هر#خواستگاری که زنگ می‌زد، مادرم قبول می‌کرد ...#زن صاف و ساده‌ای بودعلی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست #دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه

تا اینکه مادرِ #علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت ... شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد!!
#طلبه است؟چرا باهاشون قرار گذاشتی؟ترجیح می‌دم آتیشش بزنم اما به این جماعت ندمعین همیشه داد می‌زد و اینها رو می‌گفتمادرم هم بهانه‌های مختلف می‌آورد

آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نرهاما همون #جلسه اول، جواب نه بشنون
ولی به همین راحتی‌ها نبودمن یه ایده #فوق_العاده داشتم!#نقشه‌ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم
به خودم گفتم : خودشه #هانیه ... این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی ... از دستش نده

علی، #جوان گندم گون، #لاغر و بلندقامتی بود#نجابت چهره‌اش همون روز اول چشمم رو گرفت
کمی دلم براش می‌سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه ... یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم ...
وقتی از اتاق اومدیم بیرون ... مادرش با اشتیاق خاصی گفت ... به به ... چه عجب ... هر چند انتظار #شیرینی بود اما دهن‌مون رو هم می‌تونیم شیرین کنیم یا ...
مادرم پرید وسط حرفش ...
#حاج_خانم، چه عجله ایه... اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن... شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم بعد!!

ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم گفتم : اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته!!
این رو که گفتم برق همه رو گرفت ... برق #شادی خانواده #داماد رو ... برق تعجب پدر و مادر من رو ... پدرم با چشم‌های گرد، متعجب و عصبانی زل زده بود توی چشم‌های من ...
و من در حالی که خنده‌ی پیروزمندانه ای روی #لب هام بود بهش نگاه می‌کردم
می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده... .

#ادامه_دارد....
ارسال مطالب باآدرس ما: undefinedhttps://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d
undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
undefined#بدون_تو_هرگز ۵
undefinedundefined این داستان واقعی است !!
undefined این قسمت | می‌خواهم درس بخوانم

اون شب تا سر حد مرگ #کتک خوردمبی‌حال افتاده بودم کف خونهمادرم سعی می‌کرد جلوی پدرم رو بگیره اما فایده نداشت، نعره می‌کشید و من رو می‌زداصلا یادم نمیاد چی می‌گفت
چند روز بعد، مادر علی تماس گرفت، اما مادرم به خاطر فشارهای پدرم، دست و پا شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفیه
#مادرِ علی هم هر چی اصرار کرد تا علتش رو بفهمه فقط یه جواب بود :
شرمنده، نظر #دخترم عوض شده ...
چند روز بعد دوباره زنگ زد : من وقتی جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواست علت رو بپرسم و با دخترتون حرف بزنم
#علی گفت : #دختر شما آدمی نیست که همین طوری روی #هوا یه حرفی بزنه و پشیمون بشهتا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو از دهن خودش نشنوم فایده نداره

بالاخره مادرم کم آورد، اون شب با #ترس و لرز، همه چیز رو به پدرم گفت ... اون هم عین همیشه #عصبانی شد :- بیخود کردن!! چه حقی دارن می‌خوان با خودش حرف بزنن؟
بعد هم بلند داد زد#هانیهاین دفعه که زنگ زدن، خودت میای با زبون خوش و محترمانه جواب رد میدی
#ادب؟ #احترام؟تو از ادب فقط نگران حرف و حدیث مردمیاین رو ته دلم گفتم و از جا بلند شدم
به زحمت دستم رو به دیوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توی حال ... یه شرط دارمباید بزاری برگردم #مدرسه.....#ادامه_دارد ...
ارسال مطالب باآدرس ما: undefinedhttps://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d
undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
undefined#بدون_تو_هرگز ۶
undefinedundefined این داستان واقعی است !!
undefined این قسمت | داماد طلبه

با شنیدن این جمله چشماش پریدمی‌دونستم چه بلایی سرم میاد اما این آخرین شانس من بود ...
اون شب وقتی به حال اومدمتمام شب خوابم نبردهم #درد، هم فکرهای مختلف، روی همه چیز فکر کردمیَاس و خلا بزرگی رو درونم حس می‌کردم ... برای اولین بار کم آورده بودم ...
#اشک، قطره قطره از #چشم هام می‌اومد و کنترلی برای نگهداشتن شون نداشتم ... بالاخره خوابم برد ...
اما قبلش یه تصمیم مهم گرفته بودمبه چهره نجیب علی نمی‌خورد اهل زدن باشه ... از طرفی این جمله‌اش درست بود :من هیچ وقت بدون فکری و تصمیم‌های احساسی نمی گرفتمحداقل #تنها کسی بود که یه جمله درست در مورد من گفته بود
و توی این مدت کوتاه، بیشتر از بقیه، من رو شناخته بود با خودم گفتم، زندگی با یه #طلبه هر چقدر هم سخت و #وحشتناک باشه از این #زندگی بهتره ...

اما چطور می‌تونستم پدرم رو راضی کنم؟ .. چند روز تمام روش فکر کردم تا تنها راهکار رو پیدا کردم ...
یه روز که مادرم خونه نبود به هوای احوال پرسی به همه دوست‌ها، #همسایه‌ها و اقوام زنگ زدم و غیر مستقیم حرف رو کشیدم سمتی که می‌خواستم و در نهایت :
- وای یعنی شما جدی خبر نداشتید؟ما اون شب #شیرینی خوردیمبله، #داماد #طلبه است ... خیلی #پسر خوبیهکمتر از دو سا

۲۰:۱۰

عت بعد، سر و کله پدرم پیدا شد ...
وقتی مادرم برگشت، من بی هوش روی زمین افتاده بودم .."اما خیلی زود #خطبه عقد من و علی خونده شد"
البته در اولین زمانی که #کبودی های صورت و بدنم خوب شد
فکر کنم نزدیک دو ماه بعد ...

#ادامه_دارد ...
undefined
ارسال مطالب باآدرس ما: undefinedhttps://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d

۲۰:۱۰

این داستان واقعی و من هرسال یبار در کانال قرار میدم بخاطر نذری که دارم شخصیت این داستان را معرفی کنمundefinedهرشب میتونین داستان را در کانال دنبال کنید

۲۰:۱۱

زن_زندگی_آرامشundefined:undefinedundefinedundefinedundefined

undefined#بدون_تو_هرگز ۷
undefinedundefined این داستان واقعی است !!
undefined این قسمت | احمقی به نام هانیه
پدرم که از #داماد_طلبه اش متنفر بود بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم #عقدکنان فوق ساده برگزار کرد ... با ۱۰ نفر از بزرگ‌های #فامیلِ دو طرف ...
رفتیم #محضربعد هم که یه عصرانه مختصر ... منحصر به #چای و شیرینی،
هر چند مورد استقبال #علی قرار گرفت اما آرزوی هر دختری یه #جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور
هم هرگز به #ازدواج فکر نمی‌کردم، هم چنین مراسمی ... هر کسی خبر ازدواج ما رو می‌شنید شوکه می‌شد ... همه بهم می گفتن #هانیه تو یه #احمقی ...
خواهرت که ...#زن یه افسر متجدد شاهنشاهی شد به این روز افتاد تو هم که ...زن یه طلبه بی پول شدی دیگه می‌خوای چه کار کنی؟هم بدبخت میشی! هم بی پول! به روزگار بدتری از خواهرت مبتلا میشی دیگه رنگ نور #خورشید رو هم نمی‌بینی ...

گاهی وقتا که به حرف‌هاشون فکر می‌کردم ته #دلم می‌لرزید ... گاهی هم پشیمون می‌شدم اما بعدش به خودم می‌گفتم دیگه دیر شده من جایی برای برگشت نداشتم!!
از طرفی هم اون روزها #طلاق به شدت کم بود رسم بود با #لباس سفید می‌رفتی و با کفن برمی‌گشتی حتی اگر در فلاکت مطلق #زندگی می‌کردی ... باید همون جا می‌مردی ... واقعا همین طور بود ...

اون روز می خواستیم برای #خرید عروسی و #جهیزیه بریم بیرونمادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا برای بیرون رفتن اجازه بگیرهاونم با عصبانیت داد زده بوداز شوهرش بپرس و قطع کرده بود ...

به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش ... بالاخره تونست علی رو پیدا کنهصداش بدجور می لرزید با نگرانی تمام گفت: سلام #علی_آقا می‌خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون...

#ادامه_دارد .....
ارسال مطالب باآدرس ما: undefinedhttps://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d
undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
undefined#بدون_تو_هرگز ۸
undefinedundefined این داستان واقعی است !!
undefined این قسمت | خرید عروسی
با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا می‌خواستیم برای #خرید جهیزیه بریم بیرون امکان داره تشریف بیارید؟
- شرمنده #مادرجان، کاش زودتر اطلاع می‌دادید من الان بدجور درگیرم و نمی‌تونم بیام،
هر چند، ماشاء الله خود #هانیه خانم خوش سلیقه است فکر می‌کنم موارد اصلی رو با نظر خودش بخرید بالاخره #خونه حیطه ایشونه ...
اگر کمک هم خواستید بگید، هر کاری که #مردونه بود، به روی #چشم فقط لطفا #طلبگی باشهاشرافیش نکنید!!

مادرم با چشم‌های گرد و #متعجب بهم نگاه می‌کرد ، اشاره کردم چی میگه؟از شوک که در اومد، جلوی دهنی گوشی رو گرفت و گفت میگه با #سلیقه خودت بخر، هر چی می‌خوای ...
دوباره خودش رو کنترل کرداین بار با #شجاعت بیشتری گفت:
علی آقا، پس اگه اجازه بدید من و هانیه با هم میریمالبته زنگ زدم به چند تا آقا که همراه‌مون بیان ولی هیچ کدوم وقت نداشتن تا #عروسی هم وقت کمه و ...
بعد کلی تشکر، گوشی رو قطع کرد هنگ کرده بود چند بار تکونش دادم #مامان چی شد؟چی گفت؟بالاخره به خودش اومد، گفت خودتون بریددو تا خانم #عاقل و بزرگ که لازم نیست برای هر چیز #ساده‌ای اجازه بگیرن ...!!
برای اولین بار واقعا ازش خوشم اومدتمام خریدها رو خودمون تنها رفتیمفقط خریدهای بزرگ همراه‌مون بود
#برعکس پدرم بود، نظر می‌داد و نظرش رو تحمیل نمی‌کرد ... حتی اگر از چیزی خوشش نمی‌اومد اصرار نمی‌کرد و می‌گفت :شما باید راحت باشی

باورم نمی‌شد یه روز یه نفر به‌راحتی من فکر کنه!یه مراسم ساده یه #جهیزیه سادهیه شام سادهحدود ۶۰ نفر مهمونپدرم بعد از خونده شدن #خطبه #عقد و دادن امضاش رفتبرای عروسی نموند
ولی من برای اولین بار خوشحال بودمعلی جوانِ آرام، #شوخ طبع و #مهربانی بود...

#همچنان ادامه_دارد ......ارسال مطالب باآدرس ما: undefinedhttps://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d
undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
undefined#بدون_تو_هرگز ۹
undefinedundefined این داستان واقعی است !!
undefined این قسمت | غذای مشترک
اولین روز #زندگی مشترک، بلند شدم غذا درست کنممن همیشه از #ازدواج کردن می‌ترسیدم و فراری بودم برای همین هر وقت اسم آموزش #آشپزی وسط میومد از زیرش در می‌رفتم
بالاخره یکی از معیارهای سنجش #دخترها در اون زمان، یاد داشتن آشپزی و هنر بودهر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودماز هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس می‌ریخت!

#غذا تفریبا آماده شده بود که #علی از #مسجد برگشت ... بوی غذا کل خونه رو برداشته بوداز در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید :- به به، دستت درد نکنهعجب بویی راه انداختی...
با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه‌ای به خودم گرفتم انگار فتح الفتوح کرده بودم رفتم سر #خورشتدرش رو برداشتم ،آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بودقاشق رو کردم توش بچشم که #نفسم بند اومد ... نه به اون ژست گرفتن‌هام، نه به این مزهاولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده

۱۹:۰۱

بود و جا افتاده بود
#گریه م گرفت#خاک_بر_سرت هانیهمامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر
و بعد #ترس شدیدی به دلم افتاد ...#خدایا! حالا جواب علی رو چی بدم؟ پدرم هر دفعه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت ...
- کمک می‌خوای #هانیه #خانم ؟با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم ..!!!قاشق توی یه دست، در قابلمه توی دست دیگه همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود ...
+ با بغض گفتم:نه #علی_آقا برو بشین الان سفره رو می‌ندازم
یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کردمنم با #چشم های لرزان #منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون
+ کاری داری علی جان؟ چیزی می‌خوای برات بیارم؟
با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن، شاید بهت سخت کمتر سخت گرفت
- حالت خوبه؟+ آره، چطور مگه؟
- شبیه آدمی هستی که می‌خواد گریه کنه!به زحمت خودم رو کنترل می‌کردم و با همون اعتماد به #نفس فوق معرکه گفتم :+ نه اصلا من و #گریه؟
تازه متوجه حالت من شد ... هنوز قاشق و در قابلمه توی دستم بود، اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد- چیزی شده؟
به زحمت بغضم رو قورت دادمقاشق رو از دستم گرفت خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پریدمُردی هانیه ... کارت تمومه ...

#ادامه_دارد ...ارسال مطالب باآدرس ما: undefinedhttps://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325dundefinedundefined
undefinedundefinedundefinedundefined

undefined#بدون_تو_هرگز ۱۰
undefinedundefined این داستان واقعی است !!
undefined این قسمت | چند لحظه مکث کرد
زل زد توی چشم‌هام و گفت : واسه این ناراحتی می‌خوای #گریه کنی؟
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه .. - آره افتضاح شده
با صدای بلند زد زیر #خنده
با صورت خیس، مات و مبهوتِ خنده‌هاش شده بودم ... رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت#غذا کشید و مشغول خوردن شد ...
یه طوری غذا می‌خورد که اگر یکی می‌دید فکر می‌کرد غذای #بهشتیه
یه کم چپ چپزیرچشمی بهش نگاه کردم- می‌تونی بخوریش؟خیلی شوره، چطوری داری قورتش می‌دی؟
از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده‌اش گرفت + خیلی عادی همین طور که می‌بینی، تازه خیلی هم عالی شده .. دستت درد نکنه
- مسخرَم می‌کنی؟+ نه به خدا
#چشم‌هام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم ... جدی جدی داشت می‌خورد،
کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم، گفتم شاید برنجم خیلی بی‌نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه
قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم، غذا از دهنم پاشید بیرون ... سریع خودم رو کنترل کردم و دوباره همون ژست #معرکه ام رو گرفتم
نه تنها برنجش بی‌نمک نبود بلکه اصلا درست دَم نکشیده بود، مغزش خام بود!!
دوباره چشم‌هام رو ریز کردم و زل زدم بهش حتی سرش رو بالا نیاورد
+ #مادر جان گفته بود بلد نیستی حتی #املت درست کنی!
سرش رو آورد بالا با #محبت بهم نگاه می‌کرد+ برای بار اول، کارت #عالی بود
اول از دستم مادرم #ناراحت شدم که اینطوری لوم داده بود ... اما بعد خیلی خجالت کشیدم
شاید بشه گفت برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک می‌کرد ....
#ادامه_دارد ...
undefinedundefinedارسال مطالب باآدرس ما: undefinedhttps://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d
undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
undefined#بدون_تو_هرگز ۱۱
undefinedundefined این داستان واقعی است !!
undefined این قسمت | فرزند کوچک من
هر روز که می‌گذشت #علاقه ام بهش بیشتر می‌شد، لقبم اسب سرکش بود و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود و من چشمم به دهنش بود ...
تمام تلاشم رو می‌کردم تا کانون #محبت و رضایتش باشم من که به لحاظ مادی، همیشه توی #ناز و نعمت بودم می‌ترسیدم ازش چیزی بخوام ... #علی یه #طلبه ساده بود
می‌ترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت بیوفته ... چیزی بخوام که شرمنده من بشه !!
هر چند، اون هم برام کم نمی‌ذاشت، مطمئن بودم هر کاری برام می‌کنه یا چیزی برام می‌خره با اینکه تمام توانش همین قدربود ...
علی الخصوص زمانی که فهمید #باردارم اونقدر خوشحال شده بود که #اشک توی چشم‌هاش جمع شد
دیگه نمی‌ذاشت دست به سیاه و سفید بزنم این رفتارهاش #حرص پدرم رو در می‌آورد ...
مدام سرش غر می‌زد که تو داری این رو لوسش می‌کنی و نباید به #زن رو داد، اگه رو بدی سوارت میشه ...
اما علی گوشش بدهکار نبود منم تا اون نبود تمام کارها رو می‌کردم که وقتی برمی‌گرده با اون خستگی، نخواد کارهای #خونه رو بکنه
فقط بهم گفته بود از دست احدی، حتی پدرم، چیزی نخورم و #دائم_الوضو باشممنم که مطیع محضش شده بودم و باورش داشتم ...
۹ ماه گذشت... ۹ ماهی که برای من، تمامش #شادی بود ،اما با شادی تموم نشد ...!!!!
وقتی علی خونه نبود، #بچه به #دنیا اومدمادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوه‌اش رو بده ..
#اما پدرم وقتی فهمید بچه دختره با عصبانیت گفت : لابد به خاطر #دختر دخترزات #مژدگانی هم می‌خوای؟و تلفن رو قطع کرد!
مادرم پای تلفن خشکش زده بود و زیرچشمی با چ

۱۹:۰۱

شم‌های پر اشک بهم نگاه می‌کرد...

#ادامه_دارد... منتظر باشید!!
undefinedundefinedارسال مطالب باآدرس ما: undefinedhttps://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325dundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
undefined#بدون_تو_هرگز ۱۳
undefinedundefined این داستان واقعی است !!
undefined این قسمت | تو عین طهارتی
بعد از #تولد زینب و بی‌حرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود #علی همه رو بیرون کرد، حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه حتی اصرارهای مادر علی هم فایده‌ای نداشت ...
خودش توی #خونه ایستاد تک تک کارها رو به #تنهایی انجام می‌داد
مثل #پرستار و گاهی کارگر دمِ دستم بودتا تکان می‌خوردم از خواب می‌پرید
اونقدر که از خودم #خجالت می‌کشیدماونقدر روش فشار بود که نشستهپشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش می‌برد ..
بعد از اینکه حالم خوب شدبا اون حجم #درس و کار بازم دست بردار نبود
اون روز همون جا توی در ایستادم فقط نگاهش می‌کردم .. با اون دست‌های #زخم و پوست کن شده داشت کهنه‌های #زینب رو می‌شست ...
دیگه #دلم طاقت نیاوردهمین‌طور که سر تشت نشسته بودبا #چشم های پر اشک رفتم نشستم کنارش
چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد- چی شده؟ چرا گریه می‌کنی؟
تا اینو گفت خم شدم و #دست‌های خیسش رو #بوسیدمخودش رو کشید کنار- چی کار می کنی #هانیه؟ دست‌هام نجسهنمی‌تونستم جلوی #اشک هام رو بگیرم مثل سیل از چشمم پایین می اومد ...
- تو عین #طهارتی علی، عین #طهارت هر چی بهت بخوره #پاک میشه #آب هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک میشه ...
من #گریه می‌کردم#علی متحیر، سعی در #آروم کردن من داشت
اما ...هیچ چیز حریف اشک‌های من نمی‌شد...

#ادامه_دارد ....ــــــــــــــــــــــــــــــ#قسمتای_قبلوازدست_ندید
undefinedundefinedارسال مطالب باآدرس ما: undefinedhttps://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325dundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
undefinedundefinedundefinedundefined

undefined#بدون_تو_هرگز ۱۲
undefinedundefined این داستان واقعی است !!
undefined این قسمت | زینت علی
مادرم بعد کلی دل #دل کردن، حرف پدرم رو گفت ... بیشتر نگران علی و #خانواده اش بود و می‌خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخوردهای اونها باشم...
هنوز توی شوک بودم که دیدم علی جلوی در ایستاده ... تا خبردار شده بود، سریع خودش رو رسونده بود #خونه،
چشمم که بهش افتاد #گریه ام گرفت نمی‌تونستم جلوی خودم رو بگیرم ... #خنده روی لبش خشک شد با تعجب به من و مادرم نگاه می‌کرد
چقدر گذشت؟ نمی‌دونممادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین - شرمنده‌ام علی آقا، دختره!!
نگاهش خیلی جدی شد هرگز اون طوری ندیده بودمش ... با همون حالت، رو کرد به مادرم :#حاج_خانم ، عذر می‌خوام ولی امکان داره چند لحظه ما رو #تنها بزارید
مادرم با ترس در حالی که زیرچشمی به من و علی نگاه می‌کرد رفت بیرون ... اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش ... دیگه #اشک نبودبا صدای بلند زدم زیر گریه بدجور دلم سوخته بود
- خانمِ #گلمآخه چرا ناشکری می‌کنی؟دختر #رحمت خداست#برکت زندگیهخدا به هر کی نظر کنه بهش #دختر میدهعزیز دل #پیامبر و #غیرت آسمان و زمین هم دختر بود ...
و من بلند و بلند تر گریه می‌کردمبا هر جمله‌اش، شدت گریه‌ام بیشتر می‌شد ...
و اصلا حواسم نبود، مادرم بیرون اتاقبا شنیدن صدای من داره از ترس سکته می‌کنه ...

بغلش کرد و در حالی که #بسم_الله می‌گفت و #صلوات می‌فرستاد، پارچه قنداق رو از توی صورت #بچه کنار داد
چند لحظه بهش خیره شدحتی پلک نمی‌زد در حالی که لبخند شادی صورتش رو پر کرده بود دانه‌های اشک از چشمش سرازیر شد .. گفت:
- بچه اوله و این همه زحمت کشیدیحق خودته که اسمش رو بزاری اما من می‌خوام پیش دستی کنم!مکث کوتاهی کرد #زینب یعنی #زینت پدر ....
پیشونیش رو بوسید #خوش_آمدی#زینب_خانم :).و من هنوز گریه می‌کردم اما نه از غصه، ترس و نگرانی ....

#ادامه_دارد ....
undefinedundefined
ارسال مطالب باآدرس ما: undefinedhttps://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325dundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

۱۹:۰۱

زن_زندگی_آرامشundefined:undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedـ
undefined دوره "عاشقانه های آرام" undefined(مهارتهای مدیریت خانواده): . undefinedریشه چالش خانواده در کجاست؟ undefinedشناخت تفاوت زن و مردundefinedچگونه همسرم را بشناسمundefinedاقتدارشکن هاundefinedچگونگی حل تعارض زوجینundefinedآموزش مهارت ارتباط موثرundefinedاصول درخواست صحیحundefinedتونایی ارتباط سازنده با اعضای خانوادهundefined کنترل مداخله دیگران در زندگی. #دوره_مدیریت_خانواده
هزینه دوره چقدره؟ undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedـ
شما میتونید با تخفیف 70درصدی
پرداخت فقط 180هزارتومانundefinedتو این دوره منسجم و کارگاهی شرکت کنید(قیمت اصلی دوره ۶۰۰ تومانه)
undefinedالبته اینم بگم که این دوره توی این فصل دیگه برگزار نمیشهundefined و دوره بعدی افزایش قیمت داره!!!
برای ده نفر اول فقط 150هزارتومان می باشد undefined
کسانی هم گواهی پایان دوره میخوان هزینه دورشون 420هزارتومان هست.
https://eitaa.com/z_z_aramesh2کانال رضایت هامونundefinedundefined
ثبتنام: @poshtibani97
https://eitaa.com/Z_Z_Aramesh
توضیحات بیشتر در کانال

۱:۴۱

بازارسال شده از .
#نرم_افزار_بله
پاکت های هدیه خوشبخت بله
سلام دوستان
همه مون توی نرم افزار بله، یک مقدار موجودی داریم که از عیدی هاگرفتیم ، ده تومن، بیست تومن...حالا می خواهیم همه مون این پول های خرد را روی هم بذاریم، بدیم جبهه مقاومتundefined
خانم حاتمی مسوول مالی گروه هستنهمه بریم آی دی ایشون و براشون پاکت هدیه بذارید.@atrereyhan
به همین سادگیundefined
« بسم الله الرحمن الرحیم »
#پاکت.خوشبخت#کمک

۱۸:۴۳