بله | کانال مادر قلم‌باف | سمانه آتیه‌دوست
عکس پروفایل مادر قلم‌باف | سمانه آتیه‌دوستم

مادر قلم‌باف | سمانه آتیه‌دوست

۹۳۴عضو
thumbnail
یکی از سریال‌هایی که حس خوبش همیشه آویزان ذهنم هست، «زیر آسمان شهر» است. علی الخصوص وقتی خیلی خسته‌ام. چشمم را می‌بندم، هشت‌ساله‌ای می‌شوم که مشق‌هایش را نوشته و کف قالی دستش را زیر چانه زده تا صدای تریک و تریک قاچ کردن هندوانه خشایار و خالی‌بندی‌های بهروز خالی‌بند را بشنود و قه‌قه بخندد.
چرا این قدر دوستش دارم؟ هر چه فکر می‌کنم غیر از خشایار و بهروز اسم هیچ‌کدام از بازیگرهایش را یادم نیست. حتی چهره خیلی‌هایشان از خاطرم رفته. حتی از دیالوگ‌ها و قصه‌هایش چیزی یادم نیست. پس چرا هنوز بعد بیشتر از بیست سال حس تازگی‌اش شبیه بوی سبزیِ تازۀ کوکوسبزی همراهم هست؟
حتما دلیل‌ زیاد دارد، مثلا قصه‌های ساده اما قوی، بازی خوب شخصیت‌های فیلم و کلی دلیل دیگر که در نهایت یک حس ماندگار برایم ساخته‌. حسی که با وجود اینکه هیچ‌کدام از قصه‌ها در لحظه یادم نیس ولی قادر است در لحظه قلبم را بکشد سمت خودش.
به نظرم آدم‌ها هم همینند. زمان که می‌گذرد حتی اگر دقیقا یادت نباشد چه خاطره‌هایی باهم داشتید، آن قصه‌ای که در لحظه‌ای که کنارشان هستی برایت می‌سازند، می‌شود دلیل یک حس ماندگار خوشایند یا ناخوشایند. مثلاً می‌تواند دلیل این باشد که هر از چندگاهی قلبت بخواهد وسط شلوغی‌ها و زیر آسمان شهر، صندوقچه دلت را باز کنی و یادشان را برداری و بیاوری بگذاری روی طاقچه ذهنت و دستت را زیر چانه بزنی و با خنده‌ای که روی لبت پهن شده از ته دل بگویی: آخی یادش بخیر! یا اینکه حسی باشد هشداردهنده که قلب‌ت را برای همیشه به روی یادشان چهارقفله ببندی و بگویی: آخیش که دیگر نیستند! قصه‌ها خیلی مهم‌‌اند خیلی!
http://ble.ir/madare_ghalambaf

۴:۰۶

thumbnail
کتاب هنوز به دستم نرسیده اما می‌دانمقصۀ ننه‌صدیقه قصۀ یکی دیگر از زنان ایرانی‌ست که وقتی جنگ کیلومترها ازش فاصله داشت، دست به کمر نایستاد تا غائله را فقط تماشا کند، چادر به کمر بست و آمد وسط میدان تا شیرینی باغ انار‌ش بشود قوت قلب رزمنده‌های خاکش و تلخی کلپوره‌هایش بشود دوای درد پسرکانش!خیرالنساء، فقط مادر مهربان جبهه‌هاست؟ نه! وقتی شعاع مهربانیِ مادر مسلمان ایرانی تا فرسنگ‌ها آن طرف‌تر می‌رود، ننه صدیقه و خیرالنساء فرقی ندارد، نام همه‌شان می‌شود، مادر مهربان جبهه‌ها.
#بخوانید#شیرینِ‌انارتلخِ‌کلپوره
http://ble.ir/madare_ghalambaf

۸:۳۷

thumbnail
بیشتر از هشتاد و اندی روز است که فقط دارم می‌دَوَم. افتاد‌ه‌ام بین انواع و اقسام پروژه‌های کاری و خانوادگی و شخصی که از قضا همه‌شان اولویت‌دارند. همین شد که این مدت از بعضی‌ عادت‌ها و کارهایم عقب افتادم‌، از جمله دنبال کردن دوره تاریخ سیاسی و دوره تربیت فرزند و کلی برنامه که برای جلو بردن‌شان برنامه ثابت داشتم. همه‌شان یک‌باره متوقف شدند تا سر فرصت بروم سراغشان.بین همه این‌ها یکی‌شان خیلی دلم را درد می‌آورد و هر بار وسط همه شلوغی‌ها جلوی چشمم رژه می‌رفت، آنهم روزانه‌خوانی نهج‌البلاغه بود. همان که بیشتر از دوسال است دارم دنبالش می‌کنم تا خیر سرم حداقل یک بار هم که شده کلام مولا را از رو خوانده باشم‌.
روزها یکی یکی می‌دوید و من هر روز اندازه یک حکمت از گروه هم‌خوانی عقب می‌افتادم و حرص می‌خوردم. من آدم خودم را برسانی هستم. همیشه ته تهش یک هفته عقب می‌افتم و فی الفور خودم را نفس نفس زنان می‌رسانم. اما این‌بار فرق داشت. آنقدر عقب افتاده بودم که حتی می‌ترسیدم گروه را باز کنم. کم کم انقد داشت فاصله‌ام با گروه زیاد می‌شد که فکرهای ناجوری به سرم می‌زد. مثلاً انگار یکی دم گوشم وز وز می‌کرد که: «باشه حالا! بذار سر فرصت همه‌شو می‌خونی! ولش کن دیگه خیلی عقب افتادی! اوووه اصلا معلوم نیست آخرین حکمتی که خوندی کوش! بذار یک زمان درست و حسابی پیدا کنی تا تو آرامش بشینی قشنگ همه رو بخونی» توی همین فکرها بودم تا اینکه امروز یکهو طی یک حرکت انتحاری، وسط صدای تق و تق آقایی که آمده بود شوفاژ را درست کند و بین لحاف و تشک‌های بیرون ریختۀ یک خانه تازه اسباب کشی کرده، نفس عمیقی کشیدم و بی‌هیچ فکر پس و پیشی گروه نهج‌البلاغه را باز کردم. بی‌توجه به تلنبار پیام‌های خوانده نشده از یک گوشه شروع کردم به خواندن حکمت‌های عقب افتاده و فکر کردن بهشان. تیک‌های سبزی که یکی یکی پای حکمت‌های خوانده شده روانه می‌کردم سر ذوقم می‌آورد.
الان که نگاه می‌کنم هنوز هم خیلی مانده تا خودم را برسانم به سرِ خط اما یک فرق دارد. دیگر ترسناک نیست. چون خودم را انداختم میان آبی که از عمقش بیش از آنچه بود می‌ترسیدم. این را خودِ مولا توی حکمت ۱۷۵‌اش یادمان داده: «هرگاه از كارى می‌ترسی خود را به ميان آن افكن‌. زيرا سختى پرهیز از آن، بزرگتر از آن چيزى است كه از آن مى ترسى.»
#ازترس‌ها
http://ble.ir/madare_ghalambaf

۱۵:۰۸

بازارسال شده از توابین / سید مصطفی موسوی
در وجوب حفظ آبروی بنده خدا (حتی گناهکار) فرقی بین بازیگر سینما و امام جمعه سابق تهران نیست. از عاقبت کار و خشم خدا بترسیم...
محسن طاهری
@ir_tavabin

۶:۴۹

thumbnail
#از_خیرالنسای_عزیزم#مادر‌مهربان‌جبهه‌ها#نظرمخاطبین#بهخوان
http://ble.ir/madare_ghalambaf

۶:۵۱

thumbnail
وقتی صبح جمعه زودتر از خواب پا میشی و خپنه خپنه میای تا فرصت خواب اهالی خونه رو روی هوا بزنی و توی سکوت، صوت جلسه عقب‌مونده دوره تاریخ سیاسی‌تو گوش بدی ولی در کسری از ثانیه دخترخونه جلوی در اتاق سبز میشه و می‌گه: «سلاام مامان! من بیدار شدم»اونوقته که باید چندتا تنفس دیافراگمی بکشی (بلدی که؟!)، از خودکارهای رنگیِ عزیزت بگذری و بیاری‌شون وسط گود، یک کاغذ از دفترت بکَنی و بالاخره دفتربرنامه‌ریزی‌تو بدی بره برای زیردستی تا دخترخانم به واسطه یک تجربه جدیدتر یک ساعتی رو باهات همراهی کنه و تو همچنان به تنفس دیافراگمیت ادامه بدی و بزنی رو ادامۀ صوت...
#ازمادری‌ها#اصلا‌هم‌باج‌ندادم#فقط‌به‌خاطر‌فرصت‌کشف‌جدید‌برای‌دخترک🫠#دوره‌تاریخ‌سیاسی‌با‌اعماق‌شاقه
http://ble.ir/madare_ghalambaf

۶:۵۹

الهى اين عزت براى من بس كه بنده تو باشم
و اين افتخار براى من بس كه تو پروردگار من باشى
تو همان گونه هستى كه من دوست مى‌دارم
پس مرا آن گونه قرار ده كه تو دوست دارى



#مناجات🌛#مولا‌علی‌علیه‌السلام
http://ble.ir/madare_ghalambaf

۱۸:۲۵

undefined چرا استقلال مهمه؟
این خاطرۀ مربوط به جنگ جهانی دوم رو بخونید undefined
همان وقت خاله‌ام، خواهر کوچک مادرم هم بیچاره مننژیت گرفت. یک دوران اسف باری بود در خانه ما. متفقین هم در ایران بودند. خانواده من رفتند پیش آمریکایی‌ها گفتند یک چیزی هست به نام پنی سیلین که مننژیت را معالجه می‌کند. سربازهای آمریکایی حاضر نشدند بدهند. گفتند این فقط برای سربازهای #آمریکایی است و خاله من مُرد بیچاره.
خاطرات دکتر نصر (کتاب حکمت و سیاست)/ صفحه ۳۱

undefined تازه دکتر نصر رعیت دوره پهلوی نیست. رئیس دفتر فرح پهلوی و فرزند دکتر ولی خان الله نصر، طبیب دربار تو دوره رضاخانه. ببین با بقیه چه کردن! استقلال که نداشته باشی توی خاک کشورت، دارویی که می‌تونه زنده نگهت داره رو هم ازت دریغ میکنن، همین قدر دارک!
#تاریخ_معاصر#وضعیت_شهریور_۱۳۲۰
http://ble.ir/madare_ghalambaf

۱۲:۱۶

Default Gift Icon

پاکت هدیه

عکس پروفایل مادر قلم‌باف | سمانه آتیه‌دوستم

مادر قلم‌باف | سمانه آتیه‌دوست

undefined ولادت #حضرت_زينب سلام‌الله‌عليها مبارک باشهundefinedundefined
#روز_پرستار♥️
گفت به گمانم، می‌رسد روزی که کبک‌ها هم دلِ خوشی از سرِ زیر برف‌شان ندارند. فکر کرده‌ای آن‌ روز چه حکایت پر از شرمی‌ست برای آدم‌های زیر برف مانده؟

#ازآدم‌ها
http://ble.ir/madare_ghalambaf

۸:۴۰

thumbnail
یک عالمه #نویسنده آمریکایی گفتن از روزنامه نیویورک تایمز که به سخنگوی اشغالگران اسرائیلی تبدیل شده، کناره‌گیری می‌کنن
#بیدارباش‌جهان
http://ble.ir/madare_ghalambaf

۹:۴۵

thumbnail
بالاخره خواندمش، یعنی شنیدمش. اولش برنامه‌ام این بود فقط توی مسیرهای طولانیِ داخل اسنپ و مترو و اتوبوس کتاب را بشنوم اما ریزه ریزه خودش را جا کرد توی وقت‌های خالی دیگرم. تا جایی که وقت پوست کندن پیاز و خواباندن دخترک و حتی پشت ترک موتور دست از سرم برنداشت.هرچه قصۀ حسن آقا و یگان موشکی ایران جلوتر می‌رفت، روز و شب‌های جنگ دوازده روزه بیشتر می‌آمد جلوی چشمم. روزهایی که مثل نقل و نبات انواع موشک حواله می‌کردیم بر سر بدخواه‌‌ ملت. روز و شب‌هایی که مردم ایران بعضی با موشک‌ها سلفی می‌گرفتند و بعضی با نشان دادن رد موشک‌ها روی آسمان، کف و سوت‌شان به راه بود.با خودم فکر کردم آن روزها کسی حواسش بود به تعداد موشک؟ اصلا کسی نگران تمام شدن موشک بود؟ چطور از روزی که باید موشک را به اندازه انگشت‌های دست‌مان، آنهم به زور و منت و قیمت هنگفت از یکی دوتا کشور می‌خریدیم تا بکوبیم فرق سر دشمن، رسیدیم به روزی که نوجوان‌مان بعد از توقف جنگ تحمیلی با غاصب‌ترین ارتش دنیا، توی کوچه لاتی‌اش را پر می‌کرد و می‌گفت: «اَه چرا ایران ولشون کرد؟ باید هنوزم می‌زد تا شتک‌شون کنیم» همین‌قدر مطمئن!خدا شما و رفقایتان را بیامرزد حسن‌آقا طهرانی مقدم. خدا بیامرزتتان که شیرفهم‌مان کردید امنیت خریدنی نیست، ساختنی‌ است.بخوانید.خطِ آقای مقدم و رفقایش را در #خط‌مقدم بخوانید.#ازکتاب‌ها
http://ble.ir/madare_ghalambaf

۱۳:۳۹

thumbnail
ابری شدمای کاش برای تو ببارم ...

#ازشعرها#حجت‌اشرف‌زاده
http://ble.ir/madare_ghalambaf

۹:۲۲

thumbnail
امشب ساعت ۲۱:۱۵ از خیرالنساء میگم برنامه شب شرقی از شبکه خراسان رضوی

۱۷:۳۰

بازارسال شده از حسینیه هنر سبزوار
thumbnail
حسرت یک مادر ایرانی!undefined سخنان نویسنده کتاب «خیرالنساء» در شبکه خراسان رضوی
undefined تهیه کتاب «خیرالنساء» undefinedundefined حسینیه هنر سبزوار: بیهق ۱۸ ، انتهای اولین بن بست سمت چپ، حسینیه هنر سبزوارundefined غرفه‌‌ باسلام
#خیرالنساء_صدخروی#مادر_مهربان_جبهه‌ها
undefined همراه «حسینیه هنر سبزوار» باشیدundefined @hoseinieh_honar_sabzevar

۱۳:۲۶

مادر قلم‌باف | سمانه آتیه‌دوست
undefined حسرت یک مادر ایرانی! undefined سخنان نویسنده کتاب «خیرالنساء» در شبکه خراسان رضوی undefined تهیه کتاب «خیرالنساء» undefined undefined حسینیه هنر سبزوار: بیهق ۱۸ ، انتهای اولین بن بست سمت چپ، حسینیه هنر سبزوار undefined غرفه‌‌ باسلام #خیرالنساء_صدخروی #مادر_مهربان_جبهه‌ها undefined همراه «حسینیه هنر سبزوار» باشید undefined @hoseinieh_honar_sabzevar
گاهی فکر می‌کنم اگه خدا بهم ۹۰ سال عمر بده، بزرگترین حسرت زندگیم اون لحظه چیه؟مثل خیرالنساء احساس خوشبختی دارم؟
چه قدر سخته وقتی صدای پای مرگ رو می‌شنویم، دستمون خالی باشه
خدایا مارو به خودمون وا نذار، خراب می‌کنیم

۱۳:۲۶

زمان واقعا چیز عجیبیه!می‌تونه یه چیزی رو مهم کنه یا کاملا بی‌اهمیت...

@madare_ghalambaf

۱۹:۵۱

بازارسال شده از سلام سربدار
undefinedجدال دو فاطمه، کجا ایستاده‌ایم؟
undefined علی ریاحی پور
undefined سال‌های سال است که در ایام فاطمیه اول و دوم عموم دوستداران و محبین حضرت زهرا(س)، پای منبر واعظان و خطیبان و می‌نشینند و با روضه و ذکر مصائب اهل بیت توسط مادحین آل الله، بر رنج هاو ظلم هایی که بر دختر رسول الله(ص) صورت گرفت می گریند و بر سر و سینه می زنند.
undefined واقعیت آن است که متاسفانه از فاطمه‌ای که برخی تریبون داران محافل مذهبی معرفی می کنند تا فاطمه‌ای که پیامبر اکرم و امیر المؤمنین در ثنایش سخنها گفته‌اند فاصله زیاد است. بلاشک فاطمه، فاطمه است اما این فاطمه‌ای که غالباً این روزها از آن می شنویم فاطمه نیست. فاطمه‌ای که خلاصه شود در گزاره هایی چون: دَر، دیوار، کوچه، مسمار، آتش، هیزم و در پایان هم احساس ترحمی و.. همه فاطمه نیست. فاطمه‌ای که اهل قعود است و نه قیام. اشکال آن است که از پشت در رفتن بگوییم اما از چرایی آن نگوییم.
undefined اگر شهید مطهری در قید حیات بود احتمالا در مقابل این قرائت تخدیری از فاطمه زهرا (س) بعد از نگاشتن کتاب حماسه حسینی به فکر نگارش کتاب حماسه فاطمی می افتاد. منبرها و مرثیه‌هایی که از همه چیز می‌گویند اما از خطبه انقلابی، صریح و بدون لکنت فاطمه در منکوب کردن برخی اعاظم، علما، انصار و مهاجرین چیزی نمی‌گویند. از «الجارثم الدار» فاطمه که بیان‌گر مسئولیت‌اجتماعی و لزوم کنشگری‌های اجتماعی می‌باشد سخنی گفته نمی‌شود، از خانمی که تک تک به در خانه انصار و مهاجرین رفت و از اصلح بودن علی گفت و اندکی در بیان حق مصلحت سنجی نکرد و حاضر نشد مصداق روایت «الساکت اخو الراضی» شود حرفی زده نمی شود، از بانویی که سیلی خورد و هزینه داد تا امر به معروف و نهی از منکر را تا ابد الدهر به یادمان بیاندازد سخنی به میان نمی آورند.
undefinedحضرت زهرا (س) اگر هم می‌گریست برای بی‌عدالتی و فسادی که در آینده بر جامعه‌اسلامی حاکم می‌شد می‌گریست، نه چون شوهرش به خلافت نرسیده است. حتی گریه او هم توأم با دغدغه و مسئولیت‌ شناسی سیاسی و اجتماعی است. او انحراف انقلاب نبوی را می‌دید. او اشرافیت خواص و شکم‌بارگی ستمکاران را می‌دید. او زراَندوزی و تکاثر مدعیان دینداری و مقدس‌مآبان عافیت‌طلب را می‌دید و می‌گریست.
undefined فاطمه تخدیری برخی محافل مذهبی ما همان فاطمه‌ای است که آیت‌الله خامنه‌ای سالها قبل از پیروزی انقلاب‌اسلامی در مسجد امام حسن‌مجتبی مشهد فرمود بریده باد زبانی که اینگونه این بانوی مجاهد را معرفی کند. بخوانید: «بعد از رحلت پیغمبر، [یک] زن جانش را فدا می‌کند برای این که حکومت به نااهل نرسد. اگر فاطمه‌ زهرا، زن امیرالمومنین هم نبود قضیه همین بود. از شوهرش دفاع نمی‌کرد از زمامدار به حق دفاع می‌کرد. نمی‌گوید من حالا باردارم، بمانم چند روز دیگر آتششان فروکش کند، نه. لطفش در این همین است که در شدیدترین موقعیت‌ها، بزرگترین وظیفه‌ها انجام بگیرد و شدیدترین لطمه‌ها بر جسم و جان وارد بیاید.
undefined مهاجر و انصار زیر بار رفتند، بعضی فریب خوردند، بعضی کوتاهی کردند، این زن نه فریب می‌خورد، نه تنبلی می‌کند، نه حاضر است به هیچ قیمتی رضایت بدهد. این است که زدند. بعد از آنی که زدند بیهوش شد، وقتی که به هوش آمد دید مثل اینکه قضیه در شرف انجام است. نگفت مریضم. به مسجد رفتن، به گریه بسنده نکردن. بریده باد زبانی که شأن زهرا را از خطبه‌خوانی به نوحه‌سرایی تبدیل می‌کند. اگر خطبه‌ زهرا را نگفتید، گریه زهرا هم معنی پیدا نمی‌کند. اگر نفهمیدیم که زهرا آن‌جا چگونه سخن گفته است، نمی‌فهمیم که گریه‌ او به چه معناست.
undefined باز به همین هم اکتفا نمی‌کند. به گفته‌ای چهل شب، مرتب درِ خانه‌ این مرد، در خانه‌ آن آدم معروف، در خانه‌ی آن چهره‌ سرشناس می‌رود. آن زنی که به آن صورت سقط جنین کرده، آن زنی که ضربت دیده، آن زنی که آسیب خورده است. این کارها همه یکسره مبارزه‌ ممتد است، مبارزه‌ای از چند نوع با چند جلوه، مبارزه‌ مثبت، مبارزه‌ با جسم، مبارزه‌ با زبان، مبارزه با تلاش‌های پنهانی و نیمه شبانه، مبارزه‌ با سخن گفتن با زنان. مصاحبه‌ فاطمه زهرا با زنان انصار عجیب است. پر از مطالب اجتماعی، سرشار.[و] آخرش هم مبارزه‌ منفی، در شب دفن شدن.»
undefined وقتی از فاطمه معترض، انقلابی، فریادگر و غیر‌ محافظه‌کاری که نسبت به ارتجاع گفتمانی و بازگشت به ارزشهای جاهلی قبل از انقلاب‌نبوی و تن‌آسایی و تن‌پروری و راحت طلبی و خوگرفتن به وضع موجود و سر سفره انقلاب نبوی نشستن خواص هشدار می‌دهد، سخنی به میان نیاوریم، دیگران از فاطمه‌ای ساکت، مظلوم و مهجوری که در شب و در میان تاریکی تشییع و تدفین شده روایت‌گری می کنند. روايت و قرائتی که در آن معنویت تهی از عدالت و عبادت تهی از مسئولیت است؛ قرائتی تخدیری که خروجی آن چیزی جز انفعال و محافظه کاری و ارتجاع و درجازدگی هویتی نخواهد بود.
undefined @salamsarbedar

۷:۰۳

thumbnail
دیشب قسمت شد و در جمع دوستان نویسنده نشستیم به نقد کتاب «سلام راضیه». نویسنده کتاب خانم پرک هم بودند. راستش نقد کتاب پیش نویسنده کار سختی‌ است. مخصوصاً که نویسنده جای خواهر بزرگ‌ترت باشد. خانم‌ها یکی یکی شروع کردند به صحبت. نقدهای تند و تیزی گفته شد. دو ساعت حرف زدیم و متاسفانه فرصت نشد از نقطه قوت‌های کتاب هم بگوییم. هربار که حرف می‌زدیم، نیم‌نگاهی به خانم پرک می‌انداختم. با خودم می‌گفتم کسی که بیشتر از ۱۳ کتاب نوشته که به نظرم یکی از موفق‌ترین‌هایش کتاب «رویای بیداری» است، حالا در جمع کسانی که شاید بیشترشان تازه‌تر پا گذاشته‌اند به دنیای نوشتن و دارند کتابش را از جهت‌های مختلف نقد می‌کنند چه حسی دارد؟
آخر جلسه وقتی دست‌شان را به گرمی فشردم، گفتم: «ببخشید که راحت حرف زدیم. ماها همه خوب نقد میکنیم ولی پای نوشتن که میرسه کمیت‌مون می‌لنگه. دعا کنید برای مثل من که تازه‌تر داریم مینویسیم» با مهربانی گفتند: «بالاخره شماها جوون‌ترین. نگاه‌تون به روزتر شده. یه چیزهایی رو می‌بینین که ماها نمی‌بینیم. خیلی خوبه» همین درس برایم کافی بود از جلسه دیشب، دیدن روی زیبای تواضع. راه نرفته زیاد دارم، خودم را می‌گویم!
پی‌نوشت‌: «سلام راضیه» روایت زندگی مشترک خانم راضیه قلی‌پور و شهید فرودی است. شهید فرودی از آن شهیدهایی است که آوازه‌اش بلند است. نخبه‌ای بوده برای خودش. در نگاه اول برای هرکسی جالب است بداند یکی مثل او که از فعالیت‌های سیاسی اجتماعی‌اش خبر داریم توی زندگی‌ شخصی‌اش چه خبر بوده؟! با این کتاب می‌نشینیم کنار راضیه خانم تا ناگفته‌هایی از زندگی‌شان را بشنویم.
http://ble.ir/madare_ghalambaf

۹:۳۸

thumbnail
هشدار گوشی نرم نرم برای خودش چهارپنج باری را نواخته بود و من در آغوش گرم پتو یک ساعتی را خواب مانده بودم. به خودم که آمدم و ساعت را دیدم پتو را انداختم کنار و از تخت کنده شدم. زدم توی آشپزخانه و فاطمه را صدا زدم. - پاشو دخترم! خونه‌بازیت دیر شد!از دست خودم کلافه بودم که چرا دقیقا امروز که توی مهد یک بازی خفن داشتند باید خواب بمانم. زودتر از توی کمد لباس‌های فاطمه را برداشتم و گذاشتم جلویش. - امروز این لباس و شلوار لیمویی‌تو بپوش!از اینکه مخالفتی نکرد و تازه با خنده گفت پس امروز محیاجون میگه من لیمو شدم، توی دلم خدا را شکر کردم و رفتم سراغ لباس های خودم. چند دقیقه بعد برگشتم توی اتاق‌. فاطمه لباسش را پوشیده بود و شلوار به دست نشسته بود و فکر می‌کرد. نفس عمیقی کشیدم.- مامان جان چرا نپوشیدی؟ با آرامشی که لابد یک شب تا صبح وقت داریم برای لباس پوشیدن پرسید:- مامان چرا بعضی‌ها تو خیابون پای لخت دامن می‌پوشن؟یک لحظه ماندم. هم از سوال هم از وقت پرسیدنش. - چرا اینو می‌پرسی الان؟- من دلم می‌خواد دامن بپوشم الان.نگاهی به ساعت انداختم. قربانش بروم این وقت‌ها انگار سگ دنبالش می‌کند بس که می‌دود. یک لشکر انگار دم گوشم می‌گفت بگو: «بدو بدو الان دیر میشه حالا بعدا دامن می‌پوشی. بدو بدو با دامن سرما می‌خوری» ولی نفس عمیقی کشیدم و یک لشکر دیگر توی گوشم گفت: «مگه تو نمی‌بریش خونه بازی برای اینکه بازی کنه، تجربه کنه، رشد کنه؟ خوب الانم یک بستر رشده. چرا می‌خوای مانعش بشی که برسه به خونه بازی؟ چه دلیلی داره تو این لحظه بهش حق انتخاب ندی؟»
لشکر دوم به دادم رسید. گفتم: «باشه. تو هم میتونی دامن بپوشی. فقط می‌دونی که قانون مهد اینه که همه باید ساق بپوشن.»دوید سمت کمدش. یک پیراهن قرمز انتخاب کرد و بعد چشمش را چرخاند بین ساق شلواری‌ها. - این پاپیون‌داره!یک ربعی تلاش کرد ساقش را بپوشد و پیراهنش را تن کند. هراز چند گاهی هم به من نگاه می‌کرد و مثل وقت‌هایی که از چیزی راضی است چشم‌هایش را ریز میکرد و می‌خندید. دیگر ساعت را ول کردم‌. دیر رسیدیم به خانه‌بازی ولی فکر کردم مگر کل زندگی و تک تک لحظه‌هاش یک خانۀ بازی‌ بزرگ نیست برای بچه‌ها؟ خانه‌ای که کشف کنند، تجربه‌ کنند و تمرین کنند انتخاب کردن را؟ پس برای رسیدن به کجا دیر شد؟ زندگی همین‌جاست. همین‌جایی که ترس از گذر زمان لحظه‌های زندگی را از ما می‌دزدد. کوچه را غلطی نرویم که خیلی دیر می‌رسیم.
#مادر‌نوشت#تلنگر‌به‌خودم#نوشتم‌که‌یادم‌نره
http://ble.ir/madare_ghalambaf

۷:۳۷