یکی از سریالهایی که حس خوبش همیشه آویزان ذهنم هست، «زیر آسمان شهر» است. علی الخصوص وقتی خیلی خستهام. چشمم را میبندم، هشتسالهای میشوم که مشقهایش را نوشته و کف قالی دستش را زیر چانه زده تا صدای تریک و تریک قاچ کردن هندوانه خشایار و خالیبندیهای بهروز خالیبند را بشنود و قهقه بخندد.
چرا این قدر دوستش دارم؟ هر چه فکر میکنم غیر از خشایار و بهروز اسم هیچکدام از بازیگرهایش را یادم نیست. حتی چهره خیلیهایشان از خاطرم رفته. حتی از دیالوگها و قصههایش چیزی یادم نیست. پس چرا هنوز بعد بیشتر از بیست سال حس تازگیاش شبیه بوی سبزیِ تازۀ کوکوسبزی همراهم هست؟
حتما دلیل زیاد دارد، مثلا قصههای ساده اما قوی، بازی خوب شخصیتهای فیلم و کلی دلیل دیگر که در نهایت یک حس ماندگار برایم ساخته. حسی که با وجود اینکه هیچکدام از قصهها در لحظه یادم نیس ولی قادر است در لحظه قلبم را بکشد سمت خودش.
به نظرم آدمها هم همینند. زمان که میگذرد حتی اگر دقیقا یادت نباشد چه خاطرههایی باهم داشتید، آن قصهای که در لحظهای که کنارشان هستی برایت میسازند، میشود دلیل یک حس ماندگار خوشایند یا ناخوشایند. مثلاً میتواند دلیل این باشد که هر از چندگاهی قلبت بخواهد وسط شلوغیها و زیر آسمان شهر، صندوقچه دلت را باز کنی و یادشان را برداری و بیاوری بگذاری روی طاقچه ذهنت و دستت را زیر چانه بزنی و با خندهای که روی لبت پهن شده از ته دل بگویی: آخی یادش بخیر! یا اینکه حسی باشد هشداردهنده که قلبت را برای همیشه به روی یادشان چهارقفله ببندی و بگویی: آخیش که دیگر نیستند! قصهها خیلی مهماند خیلی!
http://ble.ir/madare_ghalambaf
چرا این قدر دوستش دارم؟ هر چه فکر میکنم غیر از خشایار و بهروز اسم هیچکدام از بازیگرهایش را یادم نیست. حتی چهره خیلیهایشان از خاطرم رفته. حتی از دیالوگها و قصههایش چیزی یادم نیست. پس چرا هنوز بعد بیشتر از بیست سال حس تازگیاش شبیه بوی سبزیِ تازۀ کوکوسبزی همراهم هست؟
حتما دلیل زیاد دارد، مثلا قصههای ساده اما قوی، بازی خوب شخصیتهای فیلم و کلی دلیل دیگر که در نهایت یک حس ماندگار برایم ساخته. حسی که با وجود اینکه هیچکدام از قصهها در لحظه یادم نیس ولی قادر است در لحظه قلبم را بکشد سمت خودش.
به نظرم آدمها هم همینند. زمان که میگذرد حتی اگر دقیقا یادت نباشد چه خاطرههایی باهم داشتید، آن قصهای که در لحظهای که کنارشان هستی برایت میسازند، میشود دلیل یک حس ماندگار خوشایند یا ناخوشایند. مثلاً میتواند دلیل این باشد که هر از چندگاهی قلبت بخواهد وسط شلوغیها و زیر آسمان شهر، صندوقچه دلت را باز کنی و یادشان را برداری و بیاوری بگذاری روی طاقچه ذهنت و دستت را زیر چانه بزنی و با خندهای که روی لبت پهن شده از ته دل بگویی: آخی یادش بخیر! یا اینکه حسی باشد هشداردهنده که قلبت را برای همیشه به روی یادشان چهارقفله ببندی و بگویی: آخیش که دیگر نیستند! قصهها خیلی مهماند خیلی!
http://ble.ir/madare_ghalambaf
۴:۰۶
کتاب هنوز به دستم نرسیده اما میدانمقصۀ ننهصدیقه قصۀ یکی دیگر از زنان ایرانیست که وقتی جنگ کیلومترها ازش فاصله داشت، دست به کمر نایستاد تا غائله را فقط تماشا کند، چادر به کمر بست و آمد وسط میدان تا شیرینی باغ انارش بشود قوت قلب رزمندههای خاکش و تلخی کلپورههایش بشود دوای درد پسرکانش!خیرالنساء، فقط مادر مهربان جبهههاست؟ نه! وقتی شعاع مهربانیِ مادر مسلمان ایرانی تا فرسنگها آن طرفتر میرود، ننه صدیقه و خیرالنساء فرقی ندارد، نام همهشان میشود، مادر مهربان جبههها.
#بخوانید#شیرینِانارتلخِکلپوره
http://ble.ir/madare_ghalambaf
#بخوانید#شیرینِانارتلخِکلپوره
http://ble.ir/madare_ghalambaf
۸:۳۷
بیشتر از هشتاد و اندی روز است که فقط دارم میدَوَم. افتادهام بین انواع و اقسام پروژههای کاری و خانوادگی و شخصی که از قضا همهشان اولویتدارند. همین شد که این مدت از بعضی عادتها و کارهایم عقب افتادم، از جمله دنبال کردن دوره تاریخ سیاسی و دوره تربیت فرزند و کلی برنامه که برای جلو بردنشان برنامه ثابت داشتم. همهشان یکباره متوقف شدند تا سر فرصت بروم سراغشان.بین همه اینها یکیشان خیلی دلم را درد میآورد و هر بار وسط همه شلوغیها جلوی چشمم رژه میرفت، آنهم روزانهخوانی نهجالبلاغه بود. همان که بیشتر از دوسال است دارم دنبالش میکنم تا خیر سرم حداقل یک بار هم که شده کلام مولا را از رو خوانده باشم.
روزها یکی یکی میدوید و من هر روز اندازه یک حکمت از گروه همخوانی عقب میافتادم و حرص میخوردم. من آدم خودم را برسانی هستم. همیشه ته تهش یک هفته عقب میافتم و فی الفور خودم را نفس نفس زنان میرسانم. اما اینبار فرق داشت. آنقدر عقب افتاده بودم که حتی میترسیدم گروه را باز کنم. کم کم انقد داشت فاصلهام با گروه زیاد میشد که فکرهای ناجوری به سرم میزد. مثلاً انگار یکی دم گوشم وز وز میکرد که: «باشه حالا! بذار سر فرصت همهشو میخونی! ولش کن دیگه خیلی عقب افتادی! اوووه اصلا معلوم نیست آخرین حکمتی که خوندی کوش! بذار یک زمان درست و حسابی پیدا کنی تا تو آرامش بشینی قشنگ همه رو بخونی» توی همین فکرها بودم تا اینکه امروز یکهو طی یک حرکت انتحاری، وسط صدای تق و تق آقایی که آمده بود شوفاژ را درست کند و بین لحاف و تشکهای بیرون ریختۀ یک خانه تازه اسباب کشی کرده، نفس عمیقی کشیدم و بیهیچ فکر پس و پیشی گروه نهجالبلاغه را باز کردم. بیتوجه به تلنبار پیامهای خوانده نشده از یک گوشه شروع کردم به خواندن حکمتهای عقب افتاده و فکر کردن بهشان. تیکهای سبزی که یکی یکی پای حکمتهای خوانده شده روانه میکردم سر ذوقم میآورد.
الان که نگاه میکنم هنوز هم خیلی مانده تا خودم را برسانم به سرِ خط اما یک فرق دارد. دیگر ترسناک نیست. چون خودم را انداختم میان آبی که از عمقش بیش از آنچه بود میترسیدم. این را خودِ مولا توی حکمت ۱۷۵اش یادمان داده: «هرگاه از كارى میترسی خود را به ميان آن افكن. زيرا سختى پرهیز از آن، بزرگتر از آن چيزى است كه از آن مى ترسى.»
#ازترسها
http://ble.ir/madare_ghalambaf
روزها یکی یکی میدوید و من هر روز اندازه یک حکمت از گروه همخوانی عقب میافتادم و حرص میخوردم. من آدم خودم را برسانی هستم. همیشه ته تهش یک هفته عقب میافتم و فی الفور خودم را نفس نفس زنان میرسانم. اما اینبار فرق داشت. آنقدر عقب افتاده بودم که حتی میترسیدم گروه را باز کنم. کم کم انقد داشت فاصلهام با گروه زیاد میشد که فکرهای ناجوری به سرم میزد. مثلاً انگار یکی دم گوشم وز وز میکرد که: «باشه حالا! بذار سر فرصت همهشو میخونی! ولش کن دیگه خیلی عقب افتادی! اوووه اصلا معلوم نیست آخرین حکمتی که خوندی کوش! بذار یک زمان درست و حسابی پیدا کنی تا تو آرامش بشینی قشنگ همه رو بخونی» توی همین فکرها بودم تا اینکه امروز یکهو طی یک حرکت انتحاری، وسط صدای تق و تق آقایی که آمده بود شوفاژ را درست کند و بین لحاف و تشکهای بیرون ریختۀ یک خانه تازه اسباب کشی کرده، نفس عمیقی کشیدم و بیهیچ فکر پس و پیشی گروه نهجالبلاغه را باز کردم. بیتوجه به تلنبار پیامهای خوانده نشده از یک گوشه شروع کردم به خواندن حکمتهای عقب افتاده و فکر کردن بهشان. تیکهای سبزی که یکی یکی پای حکمتهای خوانده شده روانه میکردم سر ذوقم میآورد.
الان که نگاه میکنم هنوز هم خیلی مانده تا خودم را برسانم به سرِ خط اما یک فرق دارد. دیگر ترسناک نیست. چون خودم را انداختم میان آبی که از عمقش بیش از آنچه بود میترسیدم. این را خودِ مولا توی حکمت ۱۷۵اش یادمان داده: «هرگاه از كارى میترسی خود را به ميان آن افكن. زيرا سختى پرهیز از آن، بزرگتر از آن چيزى است كه از آن مى ترسى.»
#ازترسها
http://ble.ir/madare_ghalambaf
۱۵:۰۸
بازارسال شده از توابین / سید مصطفی موسوی
در وجوب حفظ آبروی بنده خدا (حتی گناهکار) فرقی بین بازیگر سینما و امام جمعه سابق تهران نیست. از عاقبت کار و خشم خدا بترسیم...
محسن طاهری
@ir_tavabin
محسن طاهری
@ir_tavabin
۶:۴۹
وقتی صبح جمعه زودتر از خواب پا میشی و خپنه خپنه میای تا فرصت خواب اهالی خونه رو روی هوا بزنی و توی سکوت، صوت جلسه عقبمونده دوره تاریخ سیاسیتو گوش بدی ولی در کسری از ثانیه دخترخونه جلوی در اتاق سبز میشه و میگه: «سلاام مامان! من بیدار شدم»اونوقته که باید چندتا تنفس دیافراگمی بکشی (بلدی که؟!)، از خودکارهای رنگیِ عزیزت بگذری و بیاریشون وسط گود، یک کاغذ از دفترت بکَنی و بالاخره دفتربرنامهریزیتو بدی بره برای زیردستی تا دخترخانم به واسطه یک تجربه جدیدتر یک ساعتی رو باهات همراهی کنه و تو همچنان به تنفس دیافراگمیت ادامه بدی و بزنی رو ادامۀ صوت...
#ازمادریها#اصلاهمباجندادم#فقطبهخاطرفرصتکشفجدیدبرایدخترک🫠#دورهتاریخسیاسیبااعماقشاقه
http://ble.ir/madare_ghalambaf
#ازمادریها#اصلاهمباجندادم#فقطبهخاطرفرصتکشفجدیدبرایدخترک🫠#دورهتاریخسیاسیبااعماقشاقه
http://ble.ir/madare_ghalambaf
۶:۵۹
الهى اين عزت براى من بس كه بنده تو باشم
و اين افتخار براى من بس كه تو پروردگار من باشى
تو همان گونه هستى كه من دوست مىدارم
پس مرا آن گونه قرار ده كه تو دوست دارى
#مناجات🌛#مولاعلیعلیهالسلام
http://ble.ir/madare_ghalambaf
و اين افتخار براى من بس كه تو پروردگار من باشى
تو همان گونه هستى كه من دوست مىدارم
پس مرا آن گونه قرار ده كه تو دوست دارى
#مناجات🌛#مولاعلیعلیهالسلام
http://ble.ir/madare_ghalambaf
۱۸:۲۵
این خاطرۀ مربوط به جنگ جهانی دوم رو بخونید
همان وقت خالهام، خواهر کوچک مادرم هم بیچاره مننژیت گرفت. یک دوران اسف باری بود در خانه ما. متفقین هم در ایران بودند. خانواده من رفتند پیش آمریکاییها گفتند یک چیزی هست به نام پنی سیلین که مننژیت را معالجه میکند. سربازهای آمریکایی حاضر نشدند بدهند. گفتند این فقط برای سربازهای #آمریکایی است و خاله من مُرد بیچاره.
خاطرات دکتر نصر (کتاب حکمت و سیاست)/ صفحه ۳۱
#تاریخ_معاصر#وضعیت_شهریور_۱۳۲۰
http://ble.ir/madare_ghalambaf
۱۲:۱۶

پاکت هدیه
مادر قلمباف | سمانه آتیهدوست
#روز_پرستار♥️
گفت به گمانم، میرسد روزی که کبکها هم دلِ خوشی از سرِ زیر برفشان ندارند. فکر کردهای آن روز چه حکایت پر از شرمیست برای آدمهای زیر برف مانده؟
#ازآدمها
http://ble.ir/madare_ghalambaf
#ازآدمها
http://ble.ir/madare_ghalambaf
۸:۴۰
یک عالمه #نویسنده آمریکایی گفتن از روزنامه نیویورک تایمز که به سخنگوی اشغالگران اسرائیلی تبدیل شده، کنارهگیری میکنن
#بیدارباشجهان
http://ble.ir/madare_ghalambaf
#بیدارباشجهان
http://ble.ir/madare_ghalambaf
۹:۴۵
بالاخره خواندمش، یعنی شنیدمش. اولش برنامهام این بود فقط توی مسیرهای طولانیِ داخل اسنپ و مترو و اتوبوس کتاب را بشنوم اما ریزه ریزه خودش را جا کرد توی وقتهای خالی دیگرم. تا جایی که وقت پوست کندن پیاز و خواباندن دخترک و حتی پشت ترک موتور دست از سرم برنداشت.هرچه قصۀ حسن آقا و یگان موشکی ایران جلوتر میرفت، روز و شبهای جنگ دوازده روزه بیشتر میآمد جلوی چشمم. روزهایی که مثل نقل و نبات انواع موشک حواله میکردیم بر سر بدخواه ملت. روز و شبهایی که مردم ایران بعضی با موشکها سلفی میگرفتند و بعضی با نشان دادن رد موشکها روی آسمان، کف و سوتشان به راه بود.با خودم فکر کردم آن روزها کسی حواسش بود به تعداد موشک؟ اصلا کسی نگران تمام شدن موشک بود؟ چطور از روزی که باید موشک را به اندازه انگشتهای دستمان، آنهم به زور و منت و قیمت هنگفت از یکی دوتا کشور میخریدیم تا بکوبیم فرق سر دشمن، رسیدیم به روزی که نوجوانمان بعد از توقف جنگ تحمیلی با غاصبترین ارتش دنیا، توی کوچه لاتیاش را پر میکرد و میگفت: «اَه چرا ایران ولشون کرد؟ باید هنوزم میزد تا شتکشون کنیم» همینقدر مطمئن!خدا شما و رفقایتان را بیامرزد حسنآقا طهرانی مقدم. خدا بیامرزتتان که شیرفهممان کردید امنیت خریدنی نیست، ساختنی است.بخوانید.خطِ آقای مقدم و رفقایش را در #خطمقدم بخوانید.#ازکتابها
http://ble.ir/madare_ghalambaf
http://ble.ir/madare_ghalambaf
۱۳:۳۹
امشب ساعت ۲۱:۱۵ از خیرالنساء میگم برنامه شب شرقی از شبکه خراسان رضوی
۱۷:۳۰
بازارسال شده از حسینیه هنر سبزوار
حسرت یک مادر ایرانی!
سخنان نویسنده کتاب «خیرالنساء» در شبکه خراسان رضوی
تهیه کتاب «خیرالنساء» 
حسینیه هنر سبزوار: بیهق ۱۸ ، انتهای اولین بن بست سمت چپ، حسینیه هنر سبزوار
غرفه باسلام
#خیرالنساء_صدخروی#مادر_مهربان_جبههها
همراه «حسینیه هنر سبزوار» باشید
@hoseinieh_honar_sabzevar
#خیرالنساء_صدخروی#مادر_مهربان_جبههها
۱۳:۲۶
مادر قلمباف | سمانه آتیهدوست
حسرت یک مادر ایرانی!
سخنان نویسنده کتاب «خیرالنساء» در شبکه خراسان رضوی
تهیه کتاب «خیرالنساء»
حسینیه هنر سبزوار: بیهق ۱۸ ، انتهای اولین بن بست سمت چپ، حسینیه هنر سبزوار
غرفه باسلام #خیرالنساء_صدخروی #مادر_مهربان_جبههها
همراه «حسینیه هنر سبزوار» باشید
@hoseinieh_honar_sabzevar
گاهی فکر میکنم اگه خدا بهم ۹۰ سال عمر بده، بزرگترین حسرت زندگیم اون لحظه چیه؟مثل خیرالنساء احساس خوشبختی دارم؟
چه قدر سخته وقتی صدای پای مرگ رو میشنویم، دستمون خالی باشه
خدایا مارو به خودمون وا نذار، خراب میکنیم
چه قدر سخته وقتی صدای پای مرگ رو میشنویم، دستمون خالی باشه
خدایا مارو به خودمون وا نذار، خراب میکنیم
۱۳:۲۶
۱۹:۵۱
بازارسال شده از سلام سربدار
۷:۰۳
دیشب قسمت شد و در جمع دوستان نویسنده نشستیم به نقد کتاب «سلام راضیه». نویسنده کتاب خانم پرک هم بودند. راستش نقد کتاب پیش نویسنده کار سختی است. مخصوصاً که نویسنده جای خواهر بزرگترت باشد. خانمها یکی یکی شروع کردند به صحبت. نقدهای تند و تیزی گفته شد. دو ساعت حرف زدیم و متاسفانه فرصت نشد از نقطه قوتهای کتاب هم بگوییم. هربار که حرف میزدیم، نیمنگاهی به خانم پرک میانداختم. با خودم میگفتم کسی که بیشتر از ۱۳ کتاب نوشته که به نظرم یکی از موفقترینهایش کتاب «رویای بیداری» است، حالا در جمع کسانی که شاید بیشترشان تازهتر پا گذاشتهاند به دنیای نوشتن و دارند کتابش را از جهتهای مختلف نقد میکنند چه حسی دارد؟
آخر جلسه وقتی دستشان را به گرمی فشردم، گفتم: «ببخشید که راحت حرف زدیم. ماها همه خوب نقد میکنیم ولی پای نوشتن که میرسه کمیتمون میلنگه. دعا کنید برای مثل من که تازهتر داریم مینویسیم» با مهربانی گفتند: «بالاخره شماها جوونترین. نگاهتون به روزتر شده. یه چیزهایی رو میبینین که ماها نمیبینیم. خیلی خوبه» همین درس برایم کافی بود از جلسه دیشب، دیدن روی زیبای تواضع. راه نرفته زیاد دارم، خودم را میگویم!
پینوشت: «سلام راضیه» روایت زندگی مشترک خانم راضیه قلیپور و شهید فرودی است. شهید فرودی از آن شهیدهایی است که آوازهاش بلند است. نخبهای بوده برای خودش. در نگاه اول برای هرکسی جالب است بداند یکی مثل او که از فعالیتهای سیاسی اجتماعیاش خبر داریم توی زندگی شخصیاش چه خبر بوده؟! با این کتاب مینشینیم کنار راضیه خانم تا ناگفتههایی از زندگیشان را بشنویم.
http://ble.ir/madare_ghalambaf
آخر جلسه وقتی دستشان را به گرمی فشردم، گفتم: «ببخشید که راحت حرف زدیم. ماها همه خوب نقد میکنیم ولی پای نوشتن که میرسه کمیتمون میلنگه. دعا کنید برای مثل من که تازهتر داریم مینویسیم» با مهربانی گفتند: «بالاخره شماها جوونترین. نگاهتون به روزتر شده. یه چیزهایی رو میبینین که ماها نمیبینیم. خیلی خوبه» همین درس برایم کافی بود از جلسه دیشب، دیدن روی زیبای تواضع. راه نرفته زیاد دارم، خودم را میگویم!
پینوشت: «سلام راضیه» روایت زندگی مشترک خانم راضیه قلیپور و شهید فرودی است. شهید فرودی از آن شهیدهایی است که آوازهاش بلند است. نخبهای بوده برای خودش. در نگاه اول برای هرکسی جالب است بداند یکی مثل او که از فعالیتهای سیاسی اجتماعیاش خبر داریم توی زندگی شخصیاش چه خبر بوده؟! با این کتاب مینشینیم کنار راضیه خانم تا ناگفتههایی از زندگیشان را بشنویم.
http://ble.ir/madare_ghalambaf
۹:۳۸
هشدار گوشی نرم نرم برای خودش چهارپنج باری را نواخته بود و من در آغوش گرم پتو یک ساعتی را خواب مانده بودم. به خودم که آمدم و ساعت را دیدم پتو را انداختم کنار و از تخت کنده شدم. زدم توی آشپزخانه و فاطمه را صدا زدم. - پاشو دخترم! خونهبازیت دیر شد!از دست خودم کلافه بودم که چرا دقیقا امروز که توی مهد یک بازی خفن داشتند باید خواب بمانم. زودتر از توی کمد لباسهای فاطمه را برداشتم و گذاشتم جلویش. - امروز این لباس و شلوار لیموییتو بپوش!از اینکه مخالفتی نکرد و تازه با خنده گفت پس امروز محیاجون میگه من لیمو شدم، توی دلم خدا را شکر کردم و رفتم سراغ لباس های خودم. چند دقیقه بعد برگشتم توی اتاق. فاطمه لباسش را پوشیده بود و شلوار به دست نشسته بود و فکر میکرد. نفس عمیقی کشیدم.- مامان جان چرا نپوشیدی؟ با آرامشی که لابد یک شب تا صبح وقت داریم برای لباس پوشیدن پرسید:- مامان چرا بعضیها تو خیابون پای لخت دامن میپوشن؟یک لحظه ماندم. هم از سوال هم از وقت پرسیدنش. - چرا اینو میپرسی الان؟- من دلم میخواد دامن بپوشم الان.نگاهی به ساعت انداختم. قربانش بروم این وقتها انگار سگ دنبالش میکند بس که میدود. یک لشکر انگار دم گوشم میگفت بگو: «بدو بدو الان دیر میشه حالا بعدا دامن میپوشی. بدو بدو با دامن سرما میخوری» ولی نفس عمیقی کشیدم و یک لشکر دیگر توی گوشم گفت: «مگه تو نمیبریش خونه بازی برای اینکه بازی کنه، تجربه کنه، رشد کنه؟ خوب الانم یک بستر رشده. چرا میخوای مانعش بشی که برسه به خونه بازی؟ چه دلیلی داره تو این لحظه بهش حق انتخاب ندی؟»
لشکر دوم به دادم رسید. گفتم: «باشه. تو هم میتونی دامن بپوشی. فقط میدونی که قانون مهد اینه که همه باید ساق بپوشن.»دوید سمت کمدش. یک پیراهن قرمز انتخاب کرد و بعد چشمش را چرخاند بین ساق شلواریها. - این پاپیونداره!یک ربعی تلاش کرد ساقش را بپوشد و پیراهنش را تن کند. هراز چند گاهی هم به من نگاه میکرد و مثل وقتهایی که از چیزی راضی است چشمهایش را ریز میکرد و میخندید. دیگر ساعت را ول کردم. دیر رسیدیم به خانهبازی ولی فکر کردم مگر کل زندگی و تک تک لحظههاش یک خانۀ بازی بزرگ نیست برای بچهها؟ خانهای که کشف کنند، تجربه کنند و تمرین کنند انتخاب کردن را؟ پس برای رسیدن به کجا دیر شد؟ زندگی همینجاست. همینجایی که ترس از گذر زمان لحظههای زندگی را از ما میدزدد. کوچه را غلطی نرویم که خیلی دیر میرسیم.
#مادرنوشت#تلنگربهخودم#نوشتمکهیادمنره
http://ble.ir/madare_ghalambaf
لشکر دوم به دادم رسید. گفتم: «باشه. تو هم میتونی دامن بپوشی. فقط میدونی که قانون مهد اینه که همه باید ساق بپوشن.»دوید سمت کمدش. یک پیراهن قرمز انتخاب کرد و بعد چشمش را چرخاند بین ساق شلواریها. - این پاپیونداره!یک ربعی تلاش کرد ساقش را بپوشد و پیراهنش را تن کند. هراز چند گاهی هم به من نگاه میکرد و مثل وقتهایی که از چیزی راضی است چشمهایش را ریز میکرد و میخندید. دیگر ساعت را ول کردم. دیر رسیدیم به خانهبازی ولی فکر کردم مگر کل زندگی و تک تک لحظههاش یک خانۀ بازی بزرگ نیست برای بچهها؟ خانهای که کشف کنند، تجربه کنند و تمرین کنند انتخاب کردن را؟ پس برای رسیدن به کجا دیر شد؟ زندگی همینجاست. همینجایی که ترس از گذر زمان لحظههای زندگی را از ما میدزدد. کوچه را غلطی نرویم که خیلی دیر میرسیم.
#مادرنوشت#تلنگربهخودم#نوشتمکهیادمنره
http://ble.ir/madare_ghalambaf
۷:۳۷