#مناسبتی
خرج حسینی شدن ماها را خدیجه داد .
من الدنیا الی العقبی...اغیثینی یا خدیجه الکبری...🥺
وفات بانوی خوبی ها، ام المومنین، حضرت خدیجه علیها السلام تسلیت باد ...
@meshkatpl
خرج حسینی شدن ماها را خدیجه داد .
من الدنیا الی العقبی...اغیثینی یا خدیجه الکبری...🥺
@meshkatpl
۲۰:۱۴
تولدتان مبارک سردار دلها
۴:۳۹
#مناسبتی
سـلام بـر تـو ای اولیـن شاهـزاده خاندان پیـامبر،سـلام بـر تـو ای آقـازاده مولایـمان علـی،ای عطـر یاس سجـاده مادرمـان فاطـمه،ای مِهر برادرانـه حسـین،ای قـرار بیقـراری های زیـنب،ای ستـاره امیـد شبهای تـار ما،ای بخشنـدهای که میبخشـی، پیـش از آنـکه از تـو درخواست شـود،و مـن، بـرای میـلاد کریـمی چون تو، هدیـهای ارزشمنـدتر از تمام قلـبِ خـود نیافتم،پس ای مهربـان امام حسـن من، تمام قلب کوچـکم تا ابـد تقدیـم دستـان کریمانه تو

@meshkatpl
سـلام بـر تـو ای اولیـن شاهـزاده خاندان پیـامبر،سـلام بـر تـو ای آقـازاده مولایـمان علـی،ای عطـر یاس سجـاده مادرمـان فاطـمه،ای مِهر برادرانـه حسـین،ای قـرار بیقـراری های زیـنب،ای ستـاره امیـد شبهای تـار ما،ای بخشنـدهای که میبخشـی، پیـش از آنـکه از تـو درخواست شـود،و مـن، بـرای میـلاد کریـمی چون تو، هدیـهای ارزشمنـدتر از تمام قلـبِ خـود نیافتم،پس ای مهربـان امام حسـن من، تمام قلب کوچـکم تا ابـد تقدیـم دستـان کریمانه تو
@meshkatpl
۱۸:۴۴
بازارسال شده از کتابخانههای عمومی استان فارس
۱۰:۰۱
#مناسبتی
بعد از افطار، دوباره به نماز ایستاد!آنشب مرتب نماز میخواند،و حال عجیبی داشت. امکلثوم دخترش به ایشان گفت:پدر؛ این چه حالی است که امشب در شما میبینم؟!فرمود: وَ اللَّهِ مَا کَذَبتُ وَ لَا کُذِبتُ
وَ إِنَّهَا اللَّیلَهُ الَّتِی وُعِدتُبه خدا قسم! هرگز دروغ نگفتم؛و کسی به من دروغ نگفت!!و امشب همان شبی استکه به من وعده داده شده است...!و بعد دعا کرد و فرمود:" خداوندا؛ مرگ را بر علی مبارک کن "بعد فرمود: دخترم؛صبحِ امشب پدرت شهید خواهد شد...
| منتهیالامال،ج۱،ص۱۷۲
@meshkatpl
بعد از افطار، دوباره به نماز ایستاد!آنشب مرتب نماز میخواند،و حال عجیبی داشت. امکلثوم دخترش به ایشان گفت:پدر؛ این چه حالی است که امشب در شما میبینم؟!فرمود: وَ اللَّهِ مَا کَذَبتُ وَ لَا کُذِبتُ
وَ إِنَّهَا اللَّیلَهُ الَّتِی وُعِدتُبه خدا قسم! هرگز دروغ نگفتم؛و کسی به من دروغ نگفت!!و امشب همان شبی استکه به من وعده داده شده است...!و بعد دعا کرد و فرمود:" خداوندا؛ مرگ را بر علی مبارک کن "بعد فرمود: دخترم؛صبحِ امشب پدرت شهید خواهد شد...
| منتهیالامال،ج۱،ص۱۷۲
@meshkatpl
۱۷:۵۷
بازارسال شده از جشنواره مردمی نذر کتاب فارس
«فاش میگویم و از گفتۀ خود دلشادم»من غلام علیام از دو جهان آزادم
من از آن روز که نام علی آمد به لبم«هر دم آید غمی از نو به مبارکبادم»
بِعلیٍ بِعلیٍ بِعلیٍ بعلی«چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم»
وسط معرکه شمشیر که میگردانی«زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم»
لحظۀ مرگ به چشمم اثری از غم نیست«آری از بس که به دیدار عزیزت شادم»
بعد ایوان نجف هرچه که در عالم بود«به هوای سر کوی تو برفت از یادم»
گریهام را بنگر رزق نجف را بنویس«ورنه این سیل دمادم ببرد بنیادم»
سال نو شما مبارک
انشاالله در سایه سار مهر و محبت #امیرالمومنین(ع) سال خوبی داشته باشید...
من از آن روز که نام علی آمد به لبم«هر دم آید غمی از نو به مبارکبادم»
بِعلیٍ بِعلیٍ بِعلیٍ بعلی«چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم»
وسط معرکه شمشیر که میگردانی«زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم»
لحظۀ مرگ به چشمم اثری از غم نیست«آری از بس که به دیدار عزیزت شادم»
بعد ایوان نجف هرچه که در عالم بود«به هوای سر کوی تو برفت از یادم»
گریهام را بنگر رزق نجف را بنویس«ورنه این سیل دمادم ببرد بنیادم»
سال نو شما مبارک
۱۲:۲۰
بازارسال شده از کتابخانه مشکات لامرد
#گذری_بر_نهج_البلاغه
پیش از شهادت میفرمود:
بعد از آنکه جای مرا خالی دیدید،و دیگری بر جای من نشست؛مرا خواهید شناخت....
نهجالبلاغه،خطبه۱۴۹
@meshkatpl
پیش از شهادت میفرمود:
بعد از آنکه جای مرا خالی دیدید،و دیگری بر جای من نشست؛مرا خواهید شناخت....
نهجالبلاغه،خطبه۱۴۹
@meshkatpl
۹:۰۵
@meshkatpl
۱۶:۳۶
#حرف_دل
کاش همیشه به یاد تو بمونم ...
#کتابخانه_مشکات_لامرد
بله
سامانه مدیریت کتابخانه های عمومی (سامان)
کاش همیشه به یاد تو بمونم ...
#کتابخانه_مشکات_لامرد
۹:۳۴
ساعت کار کتابخانه عمومی مشکات به شرح ذیل اعلام می گردد:
شنبه تا چهارشنبه از ساعت ۷:۳۰ الی ۱۹:۳۰
پنج شنبه از ساعت ۸ الی ۱۳:۳۰
۱۹:۰۱
بازارسال شده از رادیو کتاب / کتابخانه و فروشگاه
.رادیو کتاب | کتابخانه و فروشگاه در:
۲۲:۵۸
1_10055016225.mp3
۰۳:۲۵-۱.۱۹ مگابایت
#شهید_آوینی#قیام#قدس#غزه
@meshkatpl
۴:۴۳
بازارسال شده از کتابخانه مشکات لامرد
#تلنگر
و چگونه در بند خاک بماند؟! آنكه پرواز آموخته استو راه كربلا می شناسد،و چگونه از جان نگذرد؟! آنكس كه می داند،جان، بهای ديدار است ..
• شهيد سیدمرتضی آوینی •
#جانفدا #قهرمان_من
#کتابخانه_مشکات_لامرد
بله
سامانه مدیریت کتابخانه های عمومی (سامان)
و چگونه در بند خاک بماند؟! آنكه پرواز آموخته استو راه كربلا می شناسد،و چگونه از جان نگذرد؟! آنكس كه می داند،جان، بهای ديدار است ..
• شهيد سیدمرتضی آوینی •
#جانفدا #قهرمان_من
#کتابخانه_مشکات_لامرد
۵:۰۳
بازارسال شده از کتابخانه مشکات لامرد
۵:۰۴
بازارسال شده از رادیو کتاب / کتابخانه و فروشگاه
یکی از همکاران ما خانمی است که ویراستاری میکند. اخیراً این خانم دماغش را عمل کرده است. همکاران به شوخی میگویند: «این دفعه دماغ خودش را ویراستاری کرده!»
- آقای حافظ ؟!- بفرمایید، من شمس هستم.- من با آقای حافظ کار داشتم. - حافظ رفته پیش مولوی!شخص تلفنکننده که فکر میکند، او را سرکار گذاشتهاند، تلفن را قطع میکند. در حالی که شمس لنگرودی درست گفته بود: حافظ موسوی رفته بود پیش دوستش علیشاه مولوی!........رادیو کتاب | کتابخانه و فروشگاه در:
۱۲:۰۸
#داستان
دعای مورچه
تا حالا توی هواپیما مورچه ندیده بودم.
مورچه چندصد قدم روی لبه پنجره راه رفت تا محل مناسبی پیدا کند و بیرون را تماشا کند.
پرسید: میدونی بزرگترین آرزوی گوسفند چیه؟
با تعجب گفتم: نه!
گفت: اینکه بالاخره یه روز بشینه جلوی وانت!
خندیدم.
دوباره پرسید:
میدونی بزرگترین دعای مورچه چیه؟
هواپیما تیکآف کرد و من چسبیدم به صندلی و بیدار شدم.
یکی دو دقیقه طول کشید که هواپیما به ارتفاع مناسب برسد و چراغ کمربندها را خاموش کنند.
روی صندلی بغلی یک کلاغ نشسته بود و روی صندلی کنارش یک خرس.
کلاغ مهماندار را صدا کرد و آب خواست. برایش آب آوردند و او آب را با بیتربیتی ریخت روی مهماندار.
خرس با ناراحتی گفت: چرا اینکار را کردی؟
کلاغ با نُنُری خاصی گفت: دلم میخواد.
با خودم گفتم که با پشت دست بزنم توی دهنش. ولی منصرف شدم.
خرس که دید کسی با کلاغ برخوردی نکرد، مهماندار را صدا زد و آب خواست.
او هم آب را روی مهماندار ریخت و بلافاصله ماموران حراست هواپیما آمدند و چهار دست و پایش را گرفتند و در هواپیما را باز کردند که پرتش کنند بیرون.
زد زیر گریه و آه و ناله و التماس.
دلم برایش سوخت که داشت با آن هیکل و هیبت گریه میکرد.
بالاخره با وساطت یکی دو مسافر ولش کردند. آمد و نشست.
خرس با چشم اشکآلود به کلاغ نگاهی کرد و گفت: چرا تو رو پرت نکردن بیرون؟
کلاغ بادی به غبغب انداخت و گفت:
چون من بال دارم!
رفتم توی فکر. انگار راست گفت.
کلاغ ادامه داد: قبل از پُررو بازی باید ببینی بال داری یا نه؟
و خندید. مورچه هم خندید و از من پرسید:
نگفتی، میدونی دعای همیشگی مورچه چیه؟
گفتم: نه والا!
گفت: دعای همیشگی ما مورچهها اینه که بال داشته باشیم.
با صدای سر مهماندار بیدار شدم که اعلام کرد در حال فرود هستیم.
باران باریده بود. منتظر تاکسی بودم که یک مورچه بالدار را دیدم که کنار خیابان در حال قدم زدن است.
چند صد قدم رفت و ایستاد تا تیکآف کند و بپرد.
بالهایش بههم زد و پرواز کرد.
خوشحال شدم که بالاخره مورچهای را دیدم که دعایش مستجاب شده بود.
پروازش کمتر از یک ثانیه طول کشید.
پِغ!
تمام شد. رفت زیر لاستیک ماشین و خلاص!
از دیشب تا حالا دارم فکر میکنم که دعا کنم بال در بیاورم یا نه!
#مهدی_میرعظیمی
شیراز
۲ فروردین ۱۴۰۴
@meshkatpl
دعای مورچه
تا حالا توی هواپیما مورچه ندیده بودم.
مورچه چندصد قدم روی لبه پنجره راه رفت تا محل مناسبی پیدا کند و بیرون را تماشا کند.
پرسید: میدونی بزرگترین آرزوی گوسفند چیه؟
با تعجب گفتم: نه!
گفت: اینکه بالاخره یه روز بشینه جلوی وانت!
خندیدم.
دوباره پرسید:
میدونی بزرگترین دعای مورچه چیه؟
هواپیما تیکآف کرد و من چسبیدم به صندلی و بیدار شدم.
یکی دو دقیقه طول کشید که هواپیما به ارتفاع مناسب برسد و چراغ کمربندها را خاموش کنند.
روی صندلی بغلی یک کلاغ نشسته بود و روی صندلی کنارش یک خرس.
کلاغ مهماندار را صدا کرد و آب خواست. برایش آب آوردند و او آب را با بیتربیتی ریخت روی مهماندار.
خرس با ناراحتی گفت: چرا اینکار را کردی؟
کلاغ با نُنُری خاصی گفت: دلم میخواد.
با خودم گفتم که با پشت دست بزنم توی دهنش. ولی منصرف شدم.
خرس که دید کسی با کلاغ برخوردی نکرد، مهماندار را صدا زد و آب خواست.
او هم آب را روی مهماندار ریخت و بلافاصله ماموران حراست هواپیما آمدند و چهار دست و پایش را گرفتند و در هواپیما را باز کردند که پرتش کنند بیرون.
زد زیر گریه و آه و ناله و التماس.
دلم برایش سوخت که داشت با آن هیکل و هیبت گریه میکرد.
بالاخره با وساطت یکی دو مسافر ولش کردند. آمد و نشست.
خرس با چشم اشکآلود به کلاغ نگاهی کرد و گفت: چرا تو رو پرت نکردن بیرون؟
کلاغ بادی به غبغب انداخت و گفت:
چون من بال دارم!
رفتم توی فکر. انگار راست گفت.
کلاغ ادامه داد: قبل از پُررو بازی باید ببینی بال داری یا نه؟
و خندید. مورچه هم خندید و از من پرسید:
نگفتی، میدونی دعای همیشگی مورچه چیه؟
گفتم: نه والا!
گفت: دعای همیشگی ما مورچهها اینه که بال داشته باشیم.
با صدای سر مهماندار بیدار شدم که اعلام کرد در حال فرود هستیم.
باران باریده بود. منتظر تاکسی بودم که یک مورچه بالدار را دیدم که کنار خیابان در حال قدم زدن است.
چند صد قدم رفت و ایستاد تا تیکآف کند و بپرد.
بالهایش بههم زد و پرواز کرد.
خوشحال شدم که بالاخره مورچهای را دیدم که دعایش مستجاب شده بود.
پروازش کمتر از یک ثانیه طول کشید.
پِغ!
تمام شد. رفت زیر لاستیک ماشین و خلاص!
از دیشب تا حالا دارم فکر میکنم که دعا کنم بال در بیاورم یا نه!
#مهدی_میرعظیمی
شیراز
۲ فروردین ۱۴۰۴
@meshkatpl
۱۶:۳۴