#بازدید
بازدید دانش آموزان کلاس چهارم دبستان فاطمیه، آشنایی با کتابخانه و بخش کودک، کاردستی، خوانش کتاب
ارسالی از سیده فهیمه موسوی، مسئول کتابخانه
استان فارس، شهرستان لامرد
#کتابخانه_مشکات_لامرد
بله
سامانه مدیریت کتابخانه های عمومی (سامان)
بازدید دانش آموزان کلاس چهارم دبستان فاطمیه، آشنایی با کتابخانه و بخش کودک، کاردستی، خوانش کتاب
#کتابخانه_مشکات_لامرد
۹:۵۷
#بازدید
بازدید دانش آموزان کلاس سوم دبستان فاطمیه، آشنایی با کتابخانه و بخش کودک، کاردستی
ارسالی از سیده فهیمه موسوی، مسئول کتابخانه
استان فارس، شهرستان لامرد
#کتابخانه_مشکات_لامرد
بله
سامانه مدیریت کتابخانه های عمومی (سامان)
بازدید دانش آموزان کلاس سوم دبستان فاطمیه، آشنایی با کتابخانه و بخش کودک، کاردستی
#کتابخانه_مشکات_لامرد
۹:۵۸
#بازدید
بازدید دانش آموزان کلاس چهارم دبستان امام حسین و بازدید از کتابخانه و خوانش کتاب رزانه دختر گندم

ارسالی از معصومه فاطمی، کتابدار
استان فارس، شهرستان لامرد
#کتابخانه_مشکات_لامرد
بله
سامانه مدیریت کتابخانه های عمومی (سامان)
بازدید دانش آموزان کلاس چهارم دبستان امام حسین و بازدید از کتابخانه و خوانش کتاب رزانه دختر گندم
#کتابخانه_مشکات_لامرد
۱۰:۴۰
#بازدید
بازدید دانش آموزان کلاس دوم دبستان نمونه دولتی حضرت زهرا و خوانش کتاب توسط دانش آموزان

ارسالی از معصومه فاطمی، کتابدار
استان فارس، شهرستان لامرد
#کتابخانه_مشکات_لامرد
بله
سامانه مدیریت کتابخانه های عمومی (سامان)
بازدید دانش آموزان کلاس دوم دبستان نمونه دولتی حضرت زهرا و خوانش کتاب توسط دانش آموزان
#کتابخانه_مشکات_لامرد
۱۰:۵۷
#بازدید
بازدید دانش آموزان کلاس چهارم دبستان نمونه حضرت زهرا لامرد از کتابخانه و قصه گویی از کتاب جزیره خاموش ازمجموعه قصه های هزار و یک شب

ارسالی از معصومه فاطمی، کتابدار
استان فارس، شهرستان لامرد
#کتابخانه_مشکات_لامرد
بله
سامانه مدیریت کتابخانه های عمومی (سامان)
بازدید دانش آموزان کلاس چهارم دبستان نمونه حضرت زهرا لامرد از کتابخانه و قصه گویی از کتاب جزیره خاموش ازمجموعه قصه های هزار و یک شب
#کتابخانه_مشکات_لامرد
۱۰:۵۷
#زندگینامه
زندگی نامه علی اصغر وصالی فرمانده دستمال سرخ ها
. به مناسبت 29 آبان سالروز شهادت اصغروصالی فرمانده دستمال سرخ ها.) . علیاصغر وصالی طهرانیفرد(اصغر وصالی) در سال 1329 در منطقه دولاب تهران بهدنیا آمد که به دلیل تقارن میلادش با ماه محرم نامش را علیاصغر گذاشتند. وی در سالهای جوانی توانست با مشقت فراوان از ایران خارج شده و دورههای چریکی را در میان مبارزان فلسطینی طی کند. سپس به ایران آمد و زندگی مخفی خود را شروع کرد اما سرانجام توسط عوامل رژیم طاغوت بازداشت شد.
وصالی طهرانیفرد در ابتدا به اعدام و بعد با یک درجه تخفیف به حبس ابد محکوم شد ولی بعدها حکم تغییر کرد و دوازده سال زندان برایش بریدند. در اواخر سال 56 هم بعد از پنج سال و نیم حبس، از زندان آزاد شد.
با پیروزی انقلاب، علیاصغر انتظامات زندان قصر را تشکیل داد و در سال 59 وارد تشکیلات نوپای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد و از بنیانگذاران اصلی بخش اطلاعات سپاه گردید و مدتی نیز فرماندهی بخش اطلاعات خارجی را برعهده گرفت.
روحیه علیاصغر به هیچ وجه با امور اداری و ستادی سازگار نبود و به همین دلیل مسئولیت خود را در ستاد کل سپاه رها کرده و به جبهه غرب شتافت تا به نبرد رودررو با ضدانقلاب و متجاوزین بعثی بپردازد. او با گردان تحت امرش در سختترین جبهههای غرب کشور خوش درخشید و جمع قابلتوجهی از آنان نیز به شهادت رسیدند.
نیروهای تحت امر علیاصغر وصالی به دلیل بستن دستمال سرخ بر گردنهایشان به «دستمال سرخها» شهرت داشتند.(وجه تسمیه این گروه به شهادت یکی از اعضای جوان آن باز میگردد. او به هنگام شهادت، لباسی سرخ بر تن داشت که همرزمانش بهعنوان یادبود وی، تکههایی از لباس او را بر گردن بستند و عهد کردند که تا گرفتن انتقامش، آن را از خود جدا نکنند)
روز تاسوعای سال 1359 تصمیم گرفته شد عملیاتی برای روز عاشورا تدارک دیده شود.حوالی ظهر عاشورا، علیاصغر در تنگه حاجیان از ناحیه سر مورد اصابت گلوله قرار گرفت و بر اثر همین جراحت، مصادف با چهلمین روز شهادت برادرش اسماعیل به شهادت رسید.
پیکر پاک شهید علیاصغر وصالی طهرانیفرد در قطعه 24 بهشت زهرا تهران در کنار برادرش و در میان یارانش(گروه دستمال سرخها) به خاک سپرده شد. . .
ارسالی : معصومه فاطمی، کتابدار
استان فارس، شهرستان لامرد
#کتابخانه_مشکات_لامرد
بله
سامانه مدیریت کتابخانه های عمومی (سامان)
زندگی نامه علی اصغر وصالی فرمانده دستمال سرخ ها
. به مناسبت 29 آبان سالروز شهادت اصغروصالی فرمانده دستمال سرخ ها.) . علیاصغر وصالی طهرانیفرد(اصغر وصالی) در سال 1329 در منطقه دولاب تهران بهدنیا آمد که به دلیل تقارن میلادش با ماه محرم نامش را علیاصغر گذاشتند. وی در سالهای جوانی توانست با مشقت فراوان از ایران خارج شده و دورههای چریکی را در میان مبارزان فلسطینی طی کند. سپس به ایران آمد و زندگی مخفی خود را شروع کرد اما سرانجام توسط عوامل رژیم طاغوت بازداشت شد.
وصالی طهرانیفرد در ابتدا به اعدام و بعد با یک درجه تخفیف به حبس ابد محکوم شد ولی بعدها حکم تغییر کرد و دوازده سال زندان برایش بریدند. در اواخر سال 56 هم بعد از پنج سال و نیم حبس، از زندان آزاد شد.
با پیروزی انقلاب، علیاصغر انتظامات زندان قصر را تشکیل داد و در سال 59 وارد تشکیلات نوپای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد و از بنیانگذاران اصلی بخش اطلاعات سپاه گردید و مدتی نیز فرماندهی بخش اطلاعات خارجی را برعهده گرفت.
روحیه علیاصغر به هیچ وجه با امور اداری و ستادی سازگار نبود و به همین دلیل مسئولیت خود را در ستاد کل سپاه رها کرده و به جبهه غرب شتافت تا به نبرد رودررو با ضدانقلاب و متجاوزین بعثی بپردازد. او با گردان تحت امرش در سختترین جبهههای غرب کشور خوش درخشید و جمع قابلتوجهی از آنان نیز به شهادت رسیدند.
نیروهای تحت امر علیاصغر وصالی به دلیل بستن دستمال سرخ بر گردنهایشان به «دستمال سرخها» شهرت داشتند.(وجه تسمیه این گروه به شهادت یکی از اعضای جوان آن باز میگردد. او به هنگام شهادت، لباسی سرخ بر تن داشت که همرزمانش بهعنوان یادبود وی، تکههایی از لباس او را بر گردن بستند و عهد کردند که تا گرفتن انتقامش، آن را از خود جدا نکنند)
روز تاسوعای سال 1359 تصمیم گرفته شد عملیاتی برای روز عاشورا تدارک دیده شود.حوالی ظهر عاشورا، علیاصغر در تنگه حاجیان از ناحیه سر مورد اصابت گلوله قرار گرفت و بر اثر همین جراحت، مصادف با چهلمین روز شهادت برادرش اسماعیل به شهادت رسید.
پیکر پاک شهید علیاصغر وصالی طهرانیفرد در قطعه 24 بهشت زهرا تهران در کنار برادرش و در میان یارانش(گروه دستمال سرخها) به خاک سپرده شد. . .
#کتابخانه_مشکات_لامرد
۱۵:۳۰
بازارسال شده از اداره کتابخانههای عمومی لامرد
با تقدیر از ۴۹ برگزیده، آیین گرامیداشت روز کتاب، کتابخوانی و کتابدار سی و سومین دوره هفته کتاب و کتابخوانی ۱۴۰۴ در استان فارس به پایان رسید و دو برگزیده از روستای شیخ عامر سهم لامرد شد.
۱۷:۲۹
پیر مردی تمام عمرش را بین بازاروکوچه سر می کردهرکسی بار در دکانش داشت پیر افتاده را خبر می کرد
او که عمری برای نان حلالگاری اش را به هر طرف می بردقول داده که رایگان ببردبار روضه اگر به تورش خورد
روزی از کوچه که به خانه رسیدهمسرش گفت: درد نان داریماز بد حادثه همین امشبنان نداریم و میهمان داریم
سال ها با غم تهی دستیدر خفایت اگرچه سر کردیمی رود ابرویمان امشبدست خالی اگر تو برگردی
باز هم راهی خیابان شدحجره ها را یکی یکی می دیدهیچ باری نمانده روی زمیناز نگاهش عذاب می بارید
گوشه ای بین کوچه و بازاربا خودش گفت کاش می مردمخسته ام دیگر از همه از بسحسرت عمر رفته را خوردم
در همین حال بر زمین خوابیدناگهان کودکی صدایش کردپیر مرد خمیده حیران شدگیوه را تا به تا که پایش کرد
گفت جانم مرا صدا کردیزود تر عرضه کن که کارت چیست؟مس، ملافه، گلیم ، یا قالیحاضرم من بگو که بارت چیست
پسرک گفت پیش ان کوچهروضهٔ هفتگی شده برپادیگ را از حیاط خانه مامیتوانی بیاوری آقا؟
پیرمرد از جواب او جا خورددیگ نذری روضه را میدیدگاری اش را جلو عقب کرد وبه سیه روزی خودش خندید
یادش افتاد عهد دیرین را روز اول که گاری اش را بردقول داده که رایگان ببردبار روضه اگر به تورش خورد
پیر مردی که در دوراهی بوداین طرف دیگ نذری بی مزدآن طرف خانواده اش محتاج مرگ بر روزگار شادی دزد
دیگ را برد عقل او می گفتمزد زحمت بگیر و عاقل باشکه در این روزگار جایز نیستتنگدستی و کار بی پاداش
دل ولی حرف دیگری میزدعهد دیرین بهانه دل بودپیرمرد از دلش حمایت کردبس که این پیر خسته عاقل بود
دیگ را برد مبلغی نگرفتدست خالی به خانه بر می گشتپیر مرد شکسته و تنهااز گذشته شکسته تر می گشت
تا به خانه رسید از بازارناگهان مضطرب شد و حیرانپشت در کفش های بسیار وداخل خانه مملو از مهمان
از لب پنجره نگاه انداختمیوه های عجیب و رنگارنگعطر ناب برنج ایرانینالهٔ زعفران در هاونگ
همسرش که ز خانه بیرون رفتدید مردش نشسته با حیرتگفت از دست پر رسیدن تومتحیر شدم خدا قوت
تا تو از خانمان برون رفتی پیرمردی شریف و گاری کشدم در آمد و صدایم زدگفتم از پشت نرده فرمایش؟
بیقرارو شکسته چون مرغیکه پر و بال بر قفس می زدعطش از چهر اش نمایان بودتشنه بود و نفس نفس می زد
گفت این خوار و بار را داده استمادری قد کمان و آزرده
ما بدهکار همسرت هستیمدیگ نذری برایمان برده
هرکسی که ندارد عشق توراتازه فهمیده که نداری چیستقصه کل عاشقان حسین
قصه پیرمرد گاریچی ست
صابرطبقی
او که عمری برای نان حلالگاری اش را به هر طرف می بردقول داده که رایگان ببردبار روضه اگر به تورش خورد
روزی از کوچه که به خانه رسیدهمسرش گفت: درد نان داریماز بد حادثه همین امشبنان نداریم و میهمان داریم
سال ها با غم تهی دستیدر خفایت اگرچه سر کردیمی رود ابرویمان امشبدست خالی اگر تو برگردی
باز هم راهی خیابان شدحجره ها را یکی یکی می دیدهیچ باری نمانده روی زمیناز نگاهش عذاب می بارید
گوشه ای بین کوچه و بازاربا خودش گفت کاش می مردمخسته ام دیگر از همه از بسحسرت عمر رفته را خوردم
در همین حال بر زمین خوابیدناگهان کودکی صدایش کردپیر مرد خمیده حیران شدگیوه را تا به تا که پایش کرد
گفت جانم مرا صدا کردیزود تر عرضه کن که کارت چیست؟مس، ملافه، گلیم ، یا قالیحاضرم من بگو که بارت چیست
پسرک گفت پیش ان کوچهروضهٔ هفتگی شده برپادیگ را از حیاط خانه مامیتوانی بیاوری آقا؟
پیرمرد از جواب او جا خورددیگ نذری روضه را میدیدگاری اش را جلو عقب کرد وبه سیه روزی خودش خندید
یادش افتاد عهد دیرین را روز اول که گاری اش را بردقول داده که رایگان ببردبار روضه اگر به تورش خورد
پیر مردی که در دوراهی بوداین طرف دیگ نذری بی مزدآن طرف خانواده اش محتاج مرگ بر روزگار شادی دزد
دیگ را برد عقل او می گفتمزد زحمت بگیر و عاقل باشکه در این روزگار جایز نیستتنگدستی و کار بی پاداش
دل ولی حرف دیگری میزدعهد دیرین بهانه دل بودپیرمرد از دلش حمایت کردبس که این پیر خسته عاقل بود
دیگ را برد مبلغی نگرفتدست خالی به خانه بر می گشتپیر مرد شکسته و تنهااز گذشته شکسته تر می گشت
تا به خانه رسید از بازارناگهان مضطرب شد و حیرانپشت در کفش های بسیار وداخل خانه مملو از مهمان
از لب پنجره نگاه انداختمیوه های عجیب و رنگارنگعطر ناب برنج ایرانینالهٔ زعفران در هاونگ
همسرش که ز خانه بیرون رفتدید مردش نشسته با حیرتگفت از دست پر رسیدن تومتحیر شدم خدا قوت
تا تو از خانمان برون رفتی پیرمردی شریف و گاری کشدم در آمد و صدایم زدگفتم از پشت نرده فرمایش؟
بیقرارو شکسته چون مرغیکه پر و بال بر قفس می زدعطش از چهر اش نمایان بودتشنه بود و نفس نفس می زد
گفت این خوار و بار را داده استمادری قد کمان و آزرده
هرکسی که ندارد عشق توراتازه فهمیده که نداری چیستقصه کل عاشقان حسین
۲۰:۳۶
#شعر
نیمهشب تابوت را برداشتندبار غم بر شانهها بگذاشتند
هفت تن، دنبال یک پیکر، روانوز پی آن هفت تن، هفت آسمان
این طرف، خیل رُسُل دنبال اوآن طرف، احمد به استقبال او
ظاهرا تشییع یک پیکر، ولیباطناً تشییع زهرا و علی...
دو عزیز فاطمه همراهشانمشعلِ سوزانشان از آهشان
ابرها گریند بر حال علیمیرود در خاک، آمال علی
چشم، نور از دست داده؛ پا، رمقاشک، بر مهتابِ رویش، چون شفق...
آه، سرد و بغض پنهان در گلوبود با آن عده، گرم گفتوگو
آه آه ای همرهان، آهستهترمیبَرید اسرار را؛ سر بستهتر
این تن آزرده باشد جان منجان فدایش؛ او شده قربان من
همرهان این لیلۀ قدر من استمن هلال از داغ و، این بدر من است
اشک من زین گل، شده گلفامترهستیام را میبَرید؛ آرامتر!
وسعت اشکم به چشم ابر نیستچارهای، غیر از نماز صبر نیست
چشم من از چرخ، پرکوکبتر استبعد از امشب، روزم از شب، شبتر است
زین گل من باغ رضوان، نفحه داشتمصحف من بود و، هجده صفحه داشت
مرهمی خرج دل چاکم کنیدهمرهان، همراه او خاکم کنید!
#فاطمیه#علی_انسانی
@meshkatpl
نیمهشب تابوت را برداشتندبار غم بر شانهها بگذاشتند
هفت تن، دنبال یک پیکر، روانوز پی آن هفت تن، هفت آسمان
این طرف، خیل رُسُل دنبال اوآن طرف، احمد به استقبال او
ظاهرا تشییع یک پیکر، ولیباطناً تشییع زهرا و علی...
دو عزیز فاطمه همراهشانمشعلِ سوزانشان از آهشان
ابرها گریند بر حال علیمیرود در خاک، آمال علی
چشم، نور از دست داده؛ پا، رمقاشک، بر مهتابِ رویش، چون شفق...
آه، سرد و بغض پنهان در گلوبود با آن عده، گرم گفتوگو
آه آه ای همرهان، آهستهترمیبَرید اسرار را؛ سر بستهتر
این تن آزرده باشد جان منجان فدایش؛ او شده قربان من
همرهان این لیلۀ قدر من استمن هلال از داغ و، این بدر من است
اشک من زین گل، شده گلفامترهستیام را میبَرید؛ آرامتر!
وسعت اشکم به چشم ابر نیستچارهای، غیر از نماز صبر نیست
چشم من از چرخ، پرکوکبتر استبعد از امشب، روزم از شب، شبتر است
زین گل من باغ رضوان، نفحه داشتمصحف من بود و، هجده صفحه داشت
مرهمی خرج دل چاکم کنیدهمرهان، همراه او خاکم کنید!
#فاطمیه#علی_انسانی
@meshkatpl
۱۵:۵۰
بازارسال شده از کتابخانه شهیدسیداحمدحسینی خیرگو
#یک_قاچ_کتاب📚📚📚










جلو آمد و به چشمهای غمگین بانوی خانه زل زد.ـ بانو! کدام اندوه، دامنگیرِ روح شماست، چه چیز پریشانتان کرده؟
ـ در تمام زندگی، خواستهام و کوشیدهام تا چشم نامحرمی به من نیفتد. اکنون در این روزهای آخر، نگران نگاههایی هستم که بر جنازهام میافتد.
بانو که تعجب و حیرت را در چشمهای اسماء خوانده بود، ادامه داد:ـ این تابوتهای مرسوم، پوشیده نیست. هرچند روی جنازه را با پارچه میکشند؛ اما حجمِ بدن در برابر دید نامحرمان است.
اسماء خاطرههای دورش را مرور کرد:
ـ در سرزمین مادریام تابوتی دیدهام که دیواره دارد؛ آن گونه که اندام، پوشیده از نگاهِ دیگران است.
تابوت که ساخته شد، فاطمه علیهاالسلام سرشارِ رضایت شد.آن قدر که هیچکس بانو را از هنگام رحلتِ پدر تا آن روز آن گونه خوشحال ندیده بود










فاطمه علی است
علی قهرمانی
@khyirgoopl
ـ در تمام زندگی، خواستهام و کوشیدهام تا چشم نامحرمی به من نیفتد. اکنون در این روزهای آخر، نگران نگاههایی هستم که بر جنازهام میافتد.
بانو که تعجب و حیرت را در چشمهای اسماء خوانده بود، ادامه داد:ـ این تابوتهای مرسوم، پوشیده نیست. هرچند روی جنازه را با پارچه میکشند؛ اما حجمِ بدن در برابر دید نامحرمان است.
اسماء خاطرههای دورش را مرور کرد:
ـ در سرزمین مادریام تابوتی دیدهام که دیواره دارد؛ آن گونه که اندام، پوشیده از نگاهِ دیگران است.
تابوت که ساخته شد، فاطمه علیهاالسلام سرشارِ رضایت شد.آن قدر که هیچکس بانو را از هنگام رحلتِ پدر تا آن روز آن گونه خوشحال ندیده بود
۱۳:۱۵
#مناسبتی
غَسَّلَهاو کَفَّنَها،ثُمَّ جَلَسَ وَحیداً یَبکیهابَعدَها هَمَسَ فی لحدها:زَهراء، أنا علی...
🩹
غسلش دادو کفنش کرد،بعد تنها نشست و برایش گریه کردسپس در گوشِ او زمزمه کرد:زهرا، منم علی...
🩹
@meshkatpl
غَسَّلَهاو کَفَّنَها،ثُمَّ جَلَسَ وَحیداً یَبکیهابَعدَها هَمَسَ فی لحدها:زَهراء، أنا علی...
غسلش دادو کفنش کرد،بعد تنها نشست و برایش گریه کردسپس در گوشِ او زمزمه کرد:زهرا، منم علی...
@meshkatpl
۱۹:۴۰
اگر با #داستان_سیستان ده روز با رهبر بودی، یا اگر در رحلت امام همراه با #ارمیا اشک ریختی،یا اگر در #بیوتن مهاجرت و زندگی در آمریکا را به تیغ انتقاد گرفتی،یا اگر با #مناو عشق ورزیدن یاد گرفتی،یا اگر در #نیمدانگ_پیونگیانگ فهمیدی ایران هیچگاه کره شمالی نمیشود،یا اگر با سطر سطر #نشت_نشا سر یا #نفحات_نفت سر تکان دادی و از نقطهزنی های نقادانهاش غصه خوردی،یا با نامههای #از_به رفتی وسط جنگ و برگشتیحق رضا امیرخانی یک دعا گردن شماست ...
اللهم اشف کل مریض
@meshkatpl
اللهم اشف کل مریض
@meshkatpl
۳:۳۳
بازارسال شده از اداره کتابخانههای عمومی لامرد
۱۹:۳۷
#تلنگر
هــرکجا حدیثی، آیه ای، دعایی به دلت خـورد،بــایســت؛مبـــادا یک وقــت بگـــذاری و بـــروی، صبــــــر کـــن؛
"رزقِ معنـــوی" خیلی مخفــی تــر از رزقِ مــادی است؛یــک نفــــر از دری، دیـواری میگویـــد . ..
و در حقیقت خـــداســتکــه بــا زبــان دیــگران با شــما حــرف می زنـــد ...
"حاج اسماعیل دولابی"
@meshkatpl
هــرکجا حدیثی، آیه ای، دعایی به دلت خـورد،بــایســت؛مبـــادا یک وقــت بگـــذاری و بـــروی، صبــــــر کـــن؛
"رزقِ معنـــوی" خیلی مخفــی تــر از رزقِ مــادی است؛یــک نفــــر از دری، دیـواری میگویـــد . ..
و در حقیقت خـــداســتکــه بــا زبــان دیــگران با شــما حــرف می زنـــد ...
@meshkatpl
۴:۲۴
کتابخانه مشکات لامرد
اگر با #داستان_سیستان ده روز با رهبر بودی، یا اگر در رحلت امام همراه با #ارمیا اشک ریختی، یا اگر در #بیوتن مهاجرت و زندگی در آمریکا را به تیغ انتقاد گرفتی، یا اگر با #مناو عشق ورزیدن یاد گرفتی، یا اگر در #نیمدانگ_پیونگیانگ فهمیدی ایران هیچگاه کره شمالی نمیشود، یا اگر با سطر سطر #نشت_نشا سر یا #نفحات_نفت سر تکان دادی و از نقطهزنی های نقادانهاش غصه خوردی، یا با نامههای #از_به رفتی وسط جنگ و برگشتی حق رضا امیرخانی یک دعا گردن شماست ... اللهم اشف کل مریض @meshkatpl
غلامرضا طریقی، پژوهشگر و شاعر، نیز نوشت: دو هفته قبل تلفن زدم به او تا بگویم کاری که به خاطرش قرار بود بیاید انجام نشده.
توضیح که دادم گفت: داشتم با موتور یکی از رفقا میآمدم حالا که اینطور شد برمیگردم.
به سرم زد بگویم سوار موتور نشو رضا جانِ امیرخانی اما نگفتم.
رابطه ما سالهاست دوستانه اما رودربایستیدار پیش میرود. هر چند او چند باری در مشکلات شخصی کمکم کرده اما من روی دخالت کردن در مسأله شخصیاش را نداشتم. از وقتی پاهایم پر از پلاتین شده از موتور میترسم ...
تلفن را که قطع کردم گفتم کاش به او گفته بودم سوار موتور نشود. بعد در تاریکی شب به آسمان نگاه کردم و گفتم:
هر چند کسی که پرواز میکند بعید است روی زمین ترسی از چیزی داشته باشد.
با خودم گفتم اینبار که ببینمش وسط حرفهایم نرم میگویم موتور سوار نشو آقا رضا! پرواز هم نکن.
اما ندیدمش و شد آنچه نباید میشد. حالا خودش خوابیده است و من تصمیم گرفتهام وقتی بیدار شد به او بگویم:
آقا رضا من نذر کردهام به تعداد روزهایی که در خواب بودی و همه روزهایی که باید استراحت کنی تا روی پا بایستی کتاب هدیه بدهم به بچههای سیستان و بلوچستان؛ همان بچههایی که سالهاست تو را از نزدیک میشناسند.
خرجم را زیاد نکن رضا جان امیرخانی زودتر سر پا شو!
توضیح که دادم گفت: داشتم با موتور یکی از رفقا میآمدم حالا که اینطور شد برمیگردم.
به سرم زد بگویم سوار موتور نشو رضا جانِ امیرخانی اما نگفتم.
رابطه ما سالهاست دوستانه اما رودربایستیدار پیش میرود. هر چند او چند باری در مشکلات شخصی کمکم کرده اما من روی دخالت کردن در مسأله شخصیاش را نداشتم. از وقتی پاهایم پر از پلاتین شده از موتور میترسم ...
تلفن را که قطع کردم گفتم کاش به او گفته بودم سوار موتور نشود. بعد در تاریکی شب به آسمان نگاه کردم و گفتم:
هر چند کسی که پرواز میکند بعید است روی زمین ترسی از چیزی داشته باشد.
با خودم گفتم اینبار که ببینمش وسط حرفهایم نرم میگویم موتور سوار نشو آقا رضا! پرواز هم نکن.
اما ندیدمش و شد آنچه نباید میشد. حالا خودش خوابیده است و من تصمیم گرفتهام وقتی بیدار شد به او بگویم:
آقا رضا من نذر کردهام به تعداد روزهایی که در خواب بودی و همه روزهایی که باید استراحت کنی تا روی پا بایستی کتاب هدیه بدهم به بچههای سیستان و بلوچستان؛ همان بچههایی که سالهاست تو را از نزدیک میشناسند.
خرجم را زیاد نکن رضا جان امیرخانی زودتر سر پا شو!
۶:۲۳
برخیز که دستان دعا منتظرند
قیدار و علی و ارمیا منتظرند
پیرنگ هزار داستان در دل توست
برگیر قلم که واژهها منتظرند
#محمدمهدی_سیار
قیدار و علی و ارمیا منتظرند
پیرنگ هزار داستان در دل توست
برگیر قلم که واژهها منتظرند
#محمدمهدی_سیار
۶:۲۷
#مناسبتی
ببین باید چه دریایی از ایمان و یقین باشیکه همراه امیری، چون امیرالمؤمنین باشی
ببین باید چقدر احساس باشد در دل شیرتکه در بین زنان، تنها تو عباس آفرین باشی
شجاعت را، شرافت را، بلاغت را، ولایت راخدا، یک جا به تو بخشید، تا اُمّ البنین باشی
همه عالم، پسر دارند، تو قرص قمر داریمگر بی نور می شد، مادر زیباترین باشی؟
مگر بی نور می شد، در دل خورشید بنشینی؟تمام عمر با عباس و زینب همنشین باشی
گرفتی دستِ ماهی را که از ما دست می گیردرسیدی، باغبانِ غیرةٌ للعالمین باشی
رسیدند و فقط پرسیدی از زینب: حسینم کو؟تویی اُمّ الادب؛ آری! تو باید اینچنین باشی
پسرهای تو را کشتند، اما اِرباً اِرباً، نه!نبودی شاهد تکرار اکبر، بر زمین باشی
هوای پر کشیدن سوی حق داری و حق داریپس از کرببلا سخت است که اُمّ البنین باشی
#قاسم_صرافان
@meshkatpl
ببین باید چه دریایی از ایمان و یقین باشیکه همراه امیری، چون امیرالمؤمنین باشی
ببین باید چقدر احساس باشد در دل شیرتکه در بین زنان، تنها تو عباس آفرین باشی
شجاعت را، شرافت را، بلاغت را، ولایت راخدا، یک جا به تو بخشید، تا اُمّ البنین باشی
همه عالم، پسر دارند، تو قرص قمر داریمگر بی نور می شد، مادر زیباترین باشی؟
مگر بی نور می شد، در دل خورشید بنشینی؟تمام عمر با عباس و زینب همنشین باشی
گرفتی دستِ ماهی را که از ما دست می گیردرسیدی، باغبانِ غیرةٌ للعالمین باشی
رسیدند و فقط پرسیدی از زینب: حسینم کو؟تویی اُمّ الادب؛ آری! تو باید اینچنین باشی
پسرهای تو را کشتند، اما اِرباً اِرباً، نه!نبودی شاهد تکرار اکبر، بر زمین باشی
هوای پر کشیدن سوی حق داری و حق داریپس از کرببلا سخت است که اُمّ البنین باشی
#قاسم_صرافان
@meshkatpl
۱۶:۴۸
بازارسال شده از کتابخانههای عمومی استان فارس
۱۴:۱۳
هوش مصنوعی از خالقش پیشی گرفت!
در اتفاقی که بسیاری آن را «لحظه فرانکنشتاین» صنعت فناوری مینامند، شرکت Anthropic هفته گذشته اعلام کرد مدل جدید Claude Opus 4.5 در آزمونهای واقعی مهندسی نرمافزار از تمام مهندسان انسانی شرکتکننده (با محدودیت زمانی ۲ ساعته) پیشی گرفته است.این مدل که توسط همان جامعه برنامهنویسان ساخته شده، در بنچمارک SWE-Bench Verified به امتیاز ۸۰/۹ درصد رسید؛ رکوردی که تاکنون هیچ انسان یا مدل دیگری به آن نرسیده بود!
متخصصان میگویند این اولین باری است که یک سیستم هوش مصنوعی به صورت قابل اندازهگیری و مستند، توانایی فنی خالقان خود را پشت سر میگذارد.
پینوشت: در رمان «فرانکنشتاین» نوشته مری شلی (۱۸۱۸)، ویکتور فرانکنشتاین با علم و عشق فراوان یک موجود هوشمند میسازد،اما همین موجود (هیولا) در نهایت از کنترل خارج میشود، قویتر از خالقش میشود و حتی علیه او برمیخیزد!
@meshkatpl
در اتفاقی که بسیاری آن را «لحظه فرانکنشتاین» صنعت فناوری مینامند، شرکت Anthropic هفته گذشته اعلام کرد مدل جدید Claude Opus 4.5 در آزمونهای واقعی مهندسی نرمافزار از تمام مهندسان انسانی شرکتکننده (با محدودیت زمانی ۲ ساعته) پیشی گرفته است.این مدل که توسط همان جامعه برنامهنویسان ساخته شده، در بنچمارک SWE-Bench Verified به امتیاز ۸۰/۹ درصد رسید؛ رکوردی که تاکنون هیچ انسان یا مدل دیگری به آن نرسیده بود!
متخصصان میگویند این اولین باری است که یک سیستم هوش مصنوعی به صورت قابل اندازهگیری و مستند، توانایی فنی خالقان خود را پشت سر میگذارد.
پینوشت: در رمان «فرانکنشتاین» نوشته مری شلی (۱۸۱۸)، ویکتور فرانکنشتاین با علم و عشق فراوان یک موجود هوشمند میسازد،اما همین موجود (هیولا) در نهایت از کنترل خارج میشود، قویتر از خالقش میشود و حتی علیه او برمیخیزد!
@meshkatpl
۶:۱۱