بازارسال شده از وقتی خانه ما بهشت می شود
هیچ روزی در عالم مهمتر از روز تولد حضرت رسول نیست!
#فرزانه_پزشکی#آبان_۱۴۰۰#عید_شما_مبارک
با تشکر از فاطمه تنها#وقتی_خانه_ما_بهشت_میشود
@vaghtikhanemabeheshtmishavad
beheshterowze.ir
#فرزانه_پزشکی#آبان_۱۴۰۰#عید_شما_مبارک
۲۲:۰۳
بازارسال شده از پژوهشگاه فرهنگ، هنر و ارتباطات
نشست نقد و بررسی کتاب «نکبت؛ فلسطین، سال ۱۹۴۸ و دعاوی حافظه» نوشته احمد سعدی و لیلا ابولقود و ترجمه احمد نادری و محسن منجی برگزار میشود
زمان:
یکشنبه ۲۳ شهریور ۱۴۰۴/ ساعت ۱۵ تا ۱۷
با حضور:
جبار شجاعی (عضو هیئتعلمی دانشگاه امام صادق (ع))
محمدصالح حسینزاده (عضو هیئتعلمی دانشگاه جامع امام حسین (ع))
و دبیری:
فاطمه دلاوری پاریزی (پژوهشگر فلسفه سیاست و زیباشناسی)
مکان:
پژوهشگاه فرهنگ، هنر و ارتباطات؛خیابان ولیعصر، نرسیده به میدان ولیعصر، خیابان دمشق، شماره ۹
پخش زنده در: https://www.skyroom.online/ch/ricac/research
یکشنبه ۲۳ شهریور ۱۴۰۴/ ساعت ۱۵ تا ۱۷
با حضور:
و دبیری:
پژوهشگاه فرهنگ، هنر و ارتباطات؛خیابان ولیعصر، نرسیده به میدان ولیعصر، خیابان دمشق، شماره ۹
۵:۴۰
بازارسال شده از خانه اندیشهورزان
#اخبار#آموزش
۲۳:۰۲
اگر هنوز حتی یک در صد تصور میکنید در ماجرای غزه امروز، مقصر اتفاق بزرگ ۷ اکتبر است این گزارش را در کتاب "نکبت، فلسطین، سال ۱۹۴۸ و دعاوی حافظه" از لیلا ابولقود که سال ۲۰۰۷ منتشر شده و این مقدمه ترجمه فارسی آن است که در سال ۲۰۱۷ توسط دکتر ابولقود نوشته شده را ببینید: مقامات اسرائیلی که همواره به دنبال آناند که ساکنان غزه را در آستانه فاجعه و معلق میان مرگ و زندگی نگه دارند، با رنج آنها به شکلی عجیب برخورد میکنند. یکی از مقامات اسرائیلی درباره سیاست اسرائیل در قبال اجازه (عدم اجازه) ورود غذا و مایحتاج ضروری به غزه خاطرنشان کرد:"این مانند ملاقات با یک متخصص تغذیه است. فلسطینیها به مراتب لاغرتر خواهند شد، اما نخواهند مرد."
#هنگامه_مقاومت #غزه #صمود#نکبت #لیلا_ابولقود
@Fadparizi
#هنگامه_مقاومت #غزه #صمود#نکبت #لیلا_ابولقود
@Fadparizi
۱۰:۲۶
بازارسال شده از پژوهش فرهنگی
نشست نقد کتاب23 شهریور 1404- پژوهشگاه فرهنگ، هنر و ارتباطات
مشاهده فیلم کامل نشست: https://www.aparat.com/v/hnues77
@culturalresearch
۱۳:۵۸
بازارسال شده از پژوهش فرهنگی
نشست نقد کتاب23 شهریور 1404- پژوهشگاه فرهنگ، هنر و ارتباطات
مشاهده فیلم کامل نشست: https://www.aparat.com/v/hnues77
@culturalresearch
۱۳:۵۹
#ریل#فاطمه_دلاوری
ژن استعماری!
از ارسطو تا مارکس، تمام فیلسوفان غربی حامی استعمار بودهاند!
#خون_والقلم#خوانش
آگـاهـے بـــراے سامـــانے دیگــر
مدرســـه تـ؋ــــکر و نــوآوری نگــــــاهـ
@sch_negah
http://www.negahschool.ir
#خون_والقلم#خوانش
۱۶:۴۵
مشاهده فیلم نشست نقد کتاب نکبت:https://www.aparat.com/v/hnues77
#هنگامه_مقاومت #روز_نکبت #نقد_کتاب
@Fafparizi
#هنگامه_مقاومت #روز_نکبت #نقد_کتاب
@Fafparizi
۹:۱۵
1_20870986402.mp3
۰۱:۲۰:۵۴-۲۶.۴۸ مگابایت
۱۲:۴۶
دانشگاه تهران دانشکدگان فارابی
جلسه دفاع پایاننامه برای دریافت درجه دکتری رشته فلسفه گرایش فلسفه
امکان دولت زیباشناختی بر حسب تفسیر شیلر از کانت
نگارندهفاطمه دلاوری پاریزی
اساتید راهنمادکتر سید حمید طالبزادهدکتر حسن مهرنیا
شنبه ساعت 10 صبح، 29 شهریور 1404
https://vroom.ut.ac.ir/farabi1
لینک مجازی برگزاری دفاع
#زیبا_شناسی_سیاسی @Fadparizi
جلسه دفاع پایاننامه برای دریافت درجه دکتری رشته فلسفه گرایش فلسفه
امکان دولت زیباشناختی بر حسب تفسیر شیلر از کانت
نگارندهفاطمه دلاوری پاریزی
اساتید راهنمادکتر سید حمید طالبزادهدکتر حسن مهرنیا
شنبه ساعت 10 صبح، 29 شهریور 1404
https://vroom.ut.ac.ir/farabi1
لینک مجازی برگزاری دفاع
#زیبا_شناسی_سیاسی @Fadparizi
۷:۵۶
گروه مطالعاتی هنگامه با همکاری خانه اندیشهورزان برگزار میکند:
روایتی منحصر به فرد و از دل جنگ در غزه
فاطمه زهرا حرب پزشک و فعال اجتماعی فلسطینی و از شیعیان نوار غزه
از وحدت اجتماعی_مذهبی و مقاومت مردم این نوار برایمان روایت خواهد کرد
گفتگو به زبان عربی خواهد بود.
پنجشنبه ۲۷ شهریورماه ساعت ۱۴خانه اندیشهورزان، ضلع غربی کافه کناری
روایتی منحصر به فرد و از دل جنگ در غزه
فاطمه زهرا حرب پزشک و فعال اجتماعی فلسطینی و از شیعیان نوار غزه
از وحدت اجتماعی_مذهبی و مقاومت مردم این نوار برایمان روایت خواهد کرد
گفتگو به زبان عربی خواهد بود.
پنجشنبه ۲۷ شهریورماه ساعت ۱۴خانه اندیشهورزان، ضلع غربی کافه کناری
۹:۵۳
مولانا: عقل گوید شش جهت حد است و بیرون راه نیست عشق گوید راه هست و رفتهام من بارها...
حافظ: عجب علمی است، علم هیئت عشق که چرخ هشتمش، هفتم زمین است
#خیال#تربیت_زیباشناختی #شعر_خوانی
@Fadparizi
حافظ: عجب علمی است، علم هیئت عشق که چرخ هشتمش، هفتم زمین است
#خیال#تربیت_زیباشناختی #شعر_خوانی
@Fadparizi
۰:۴۲
"نیروی خیال، به حکم خودسری خویش، جرأت آن را دارد که نظم جهانی را بههم بزند."
#شیلر#نامههایی_در_تربیت_زیباشناختی_انسان #زیبایی_شناسی #خیال_جهانی_دیگر #هنگامه_مقاومت
@Fdparizi
#شیلر#نامههایی_در_تربیت_زیباشناختی_انسان #زیبایی_شناسی #خیال_جهانی_دیگر #هنگامه_مقاومت
@Fdparizi
۰:۴۵
«شیزوفرنی، درست همانطور که گفته بود»خوانش شیزوئیک مرشد و مارگاریتا
«شیزوفرنی درست همانطور که گفته بود»، عنوان فصل ششم کتاب مرشد و مارگاریتا است. اما چرا باید بگوید شیزوفرنی؟ و اصلا او کیست که گفت شیزوفرنی؟ و اصلا شیزوفرنی چیست؟ بگذارید از قبلترش بگویم. یعنی بعدترش. وقتی که همه سرها از در و پنجره خانهها بیرون آمده و همه از «رویداد» سخن میگویند. از اتفاقی که به تازگی افتاده و هرچند باورنکردنی است اما، «رخ» داده است. رخدادی که شاید همگان از آن سخن بگویند اما تنها کسانی آن را باور میکنند که با رخداد همآغوش شدهاند و خود آن را لمس کردهاند. اما این همآغوشی از آنجا که در شب بدر کامل رخ داده است آنان را به جنون مبتلا کرده است. البته این جنون، با تغییر ساختار عصبی مغز فرق میکند. این جنون یک امر بیولوژیک نیست. یک ابتلای سیاسی_اجتماعی است. این جنون، مبتلایان را چون ایوان با یک زیرشلواری پیچازی یک بلوز پاره روسی، یک شمع و یک تمثال مسیح و البته پابرهنه در خیابانهای مسکو روانه میکند. او بیقرار است و فریاد میزند و از همکارانش در ساختمان گریبایدوف که کلوبی مخصوصا شاعران و نویسندگان است میخواهد که مجرم را دستگیر کنند. اما کسی او را باور نمیکند. ایوان از کشتهشدن همکارش برلیوز آشفته است و آن را قتلی از پیش برنامهریزی شده میداند. همه از حادثه کشته شدن برلیوز با خبرند. اما آن را اتفاقی میبینند. مردم در ابتدا میخواهند ایوان را روانه تختخواب و منزل کنند تا استراحت کند و آرامش بیابد و مثل دیگران، این ماجرا را اتفاقی بداند و نه قتل. اما پافشاری او بیش از اندازه است تا جائی که چند نفری را هم کتک میزند. آه انگار شبیه همه مجانین شد. اما نه، همه کارهای او قابل توضیحند. او واقعا پروفسوری خارجی را در روزهای حکومت استالین در مسکو دیده که تصادف برلیوز با قطار را پیشگوئی کرده است. پروفسوری که نه این قتل که خیلی چیزها را میداند و حتی با کانت صبحانه خورده و با پیلاطس، حاکم یهودا که مسیح را به صلیب کشیده همسخن بوده است. ایوان اینها را دیده بود اما جامعه آنها را توهم میخواند. چرا توهم؟ چون جامعه، دیرتر از ایوان، شاعر بیچاره، این پروفسور خارجی و دستیاران و کارهای عجیب و غریبش را دید. آنها ایوان را باور نمیکنند. او را مثل آدمهای مومیایی نوار پیچ شده به تیمارستان میبرند. البته حق دارند. او چیزی دیده که بقیه ندیدهاند. و چطور چیزی را که ندیدهاند باور کنند؟ آن پروفسور خارجی حتی این لحظه را هم پیشبینی کرده بود. او همانکسی بود که گفته بود شیزوفرنی. و کاملا درست گفته بود.آن شبی که ماه کامل بود و ایوان و برلیوز و پروفسور از هر دری، سخن میگفتند:ایوان: «پروفسور! شما هرگز یک بیمارستان روانی بودید؟»پروفسور:« بله بودم، خیلی جاها بودم اما اینقدر نماندم که معنی شیزوفرنی را بفهمم. اما شما جناب ایوان، خود، معنی آن را از پروفسور بیمارستان روانی یاد خواهید گرفت.»و حالا او در بیمارستان روانی است و ریوخین شاعر، شرح احوال پریشان او را برای پزشک کلینیک بازگو میکند. از آنجاکه ایوان اصرار دارد، پروفسور، قاتل برلیوز است چون قتلش را پیشگوئی کرده، ریوخین از ایوان پرسید: «هلش داد؟» -«این حرفها یعنی چه؟» ایوان که از ناتوانی شنونده در درک اوضاع عصبانی شده بود با تعجب گفت:«لازم نبود هلش بدهد، از او کارهایی بر میآید که باورکردنی نیست. او از پیش میدانست که برلیوز میافتد زیر قطار» دکتر: آیا غیر از شما هم کسی پروفسور را دیده؟»ایوان: «خیر، گرفتاری همین است فقط من و برلیوز او را دیدهایم.» او در جایی که الحاد، امری رسمی است با خجالت اشاره میکند که با تمثال مسیح به دنبال پروفسور رفته چون میداند این نیروهای شیطانی بیش از همه از قدیسین میترسند. و حالا دکتر رمق بریده به ریوخین نگاهی میکند و با لحنی خسته تشخیص خود را اعلام میدارد:«تحریک بیش از حد اعصاب حرکتی و مراکز زبان، توهمات...بیتردید مسئله پیچیدهایست، فکر می کنم شیزوفرنی است، البته کمی هم الکلیسم.»ژیل دلوز، فیلسوف معاصر فرانسوی، از شیزوفرنی به عنوان محصول جامعه سرمایهداری نام میبرد. میتوان از او الهام گرفت و شیزوفِرِن شدن را محصول هر جامعه ایدئولوژیزدهای دانست که «خود» انسانها را نادیده میگیرد. شیزوفرن شدن، در درجه اول محصول نادیده گرفته شدن و شنیده نشدن، توسط جامعه است. شیزوفرنی، چندپارگی ذهن است که به دلیل ستیز تصور و اندیشه خود، با جامعه به وجود میآید و جامعه، محصول اندیشه و خیال فرد را نمیپذیرد و او را به توهم، متهم میکند، حال آنکه فرد را خبری رسیده است که جامعه هنوز آن را درک نکرده است. فرد شیزو بر خلاف دیگران به امرِ فراخود که قصد دارد خود را نادیده بگیرد و سرکوب کند تن نمیدهد. این میل شیزویی، فرد شیزوفرن را روانه آسایشگاه روانی میکند. ادامه در پست بعدی
«شیزوفرنی درست همانطور که گفته بود»، عنوان فصل ششم کتاب مرشد و مارگاریتا است. اما چرا باید بگوید شیزوفرنی؟ و اصلا او کیست که گفت شیزوفرنی؟ و اصلا شیزوفرنی چیست؟ بگذارید از قبلترش بگویم. یعنی بعدترش. وقتی که همه سرها از در و پنجره خانهها بیرون آمده و همه از «رویداد» سخن میگویند. از اتفاقی که به تازگی افتاده و هرچند باورنکردنی است اما، «رخ» داده است. رخدادی که شاید همگان از آن سخن بگویند اما تنها کسانی آن را باور میکنند که با رخداد همآغوش شدهاند و خود آن را لمس کردهاند. اما این همآغوشی از آنجا که در شب بدر کامل رخ داده است آنان را به جنون مبتلا کرده است. البته این جنون، با تغییر ساختار عصبی مغز فرق میکند. این جنون یک امر بیولوژیک نیست. یک ابتلای سیاسی_اجتماعی است. این جنون، مبتلایان را چون ایوان با یک زیرشلواری پیچازی یک بلوز پاره روسی، یک شمع و یک تمثال مسیح و البته پابرهنه در خیابانهای مسکو روانه میکند. او بیقرار است و فریاد میزند و از همکارانش در ساختمان گریبایدوف که کلوبی مخصوصا شاعران و نویسندگان است میخواهد که مجرم را دستگیر کنند. اما کسی او را باور نمیکند. ایوان از کشتهشدن همکارش برلیوز آشفته است و آن را قتلی از پیش برنامهریزی شده میداند. همه از حادثه کشته شدن برلیوز با خبرند. اما آن را اتفاقی میبینند. مردم در ابتدا میخواهند ایوان را روانه تختخواب و منزل کنند تا استراحت کند و آرامش بیابد و مثل دیگران، این ماجرا را اتفاقی بداند و نه قتل. اما پافشاری او بیش از اندازه است تا جائی که چند نفری را هم کتک میزند. آه انگار شبیه همه مجانین شد. اما نه، همه کارهای او قابل توضیحند. او واقعا پروفسوری خارجی را در روزهای حکومت استالین در مسکو دیده که تصادف برلیوز با قطار را پیشگوئی کرده است. پروفسوری که نه این قتل که خیلی چیزها را میداند و حتی با کانت صبحانه خورده و با پیلاطس، حاکم یهودا که مسیح را به صلیب کشیده همسخن بوده است. ایوان اینها را دیده بود اما جامعه آنها را توهم میخواند. چرا توهم؟ چون جامعه، دیرتر از ایوان، شاعر بیچاره، این پروفسور خارجی و دستیاران و کارهای عجیب و غریبش را دید. آنها ایوان را باور نمیکنند. او را مثل آدمهای مومیایی نوار پیچ شده به تیمارستان میبرند. البته حق دارند. او چیزی دیده که بقیه ندیدهاند. و چطور چیزی را که ندیدهاند باور کنند؟ آن پروفسور خارجی حتی این لحظه را هم پیشبینی کرده بود. او همانکسی بود که گفته بود شیزوفرنی. و کاملا درست گفته بود.آن شبی که ماه کامل بود و ایوان و برلیوز و پروفسور از هر دری، سخن میگفتند:ایوان: «پروفسور! شما هرگز یک بیمارستان روانی بودید؟»پروفسور:« بله بودم، خیلی جاها بودم اما اینقدر نماندم که معنی شیزوفرنی را بفهمم. اما شما جناب ایوان، خود، معنی آن را از پروفسور بیمارستان روانی یاد خواهید گرفت.»و حالا او در بیمارستان روانی است و ریوخین شاعر، شرح احوال پریشان او را برای پزشک کلینیک بازگو میکند. از آنجاکه ایوان اصرار دارد، پروفسور، قاتل برلیوز است چون قتلش را پیشگوئی کرده، ریوخین از ایوان پرسید: «هلش داد؟» -«این حرفها یعنی چه؟» ایوان که از ناتوانی شنونده در درک اوضاع عصبانی شده بود با تعجب گفت:«لازم نبود هلش بدهد، از او کارهایی بر میآید که باورکردنی نیست. او از پیش میدانست که برلیوز میافتد زیر قطار» دکتر: آیا غیر از شما هم کسی پروفسور را دیده؟»ایوان: «خیر، گرفتاری همین است فقط من و برلیوز او را دیدهایم.» او در جایی که الحاد، امری رسمی است با خجالت اشاره میکند که با تمثال مسیح به دنبال پروفسور رفته چون میداند این نیروهای شیطانی بیش از همه از قدیسین میترسند. و حالا دکتر رمق بریده به ریوخین نگاهی میکند و با لحنی خسته تشخیص خود را اعلام میدارد:«تحریک بیش از حد اعصاب حرکتی و مراکز زبان، توهمات...بیتردید مسئله پیچیدهایست، فکر می کنم شیزوفرنی است، البته کمی هم الکلیسم.»ژیل دلوز، فیلسوف معاصر فرانسوی، از شیزوفرنی به عنوان محصول جامعه سرمایهداری نام میبرد. میتوان از او الهام گرفت و شیزوفِرِن شدن را محصول هر جامعه ایدئولوژیزدهای دانست که «خود» انسانها را نادیده میگیرد. شیزوفرن شدن، در درجه اول محصول نادیده گرفته شدن و شنیده نشدن، توسط جامعه است. شیزوفرنی، چندپارگی ذهن است که به دلیل ستیز تصور و اندیشه خود، با جامعه به وجود میآید و جامعه، محصول اندیشه و خیال فرد را نمیپذیرد و او را به توهم، متهم میکند، حال آنکه فرد را خبری رسیده است که جامعه هنوز آن را درک نکرده است. فرد شیزو بر خلاف دیگران به امرِ فراخود که قصد دارد خود را نادیده بگیرد و سرکوب کند تن نمیدهد. این میل شیزویی، فرد شیزوفرن را روانه آسایشگاه روانی میکند. ادامه در پست بعدی
۶:۰۵
مکانی که در نبود کلیسا، محلی برای اقرار و اعتراف و آرامش و در نهایت جامعهپذیری و برگشت به اجتماع است. کلیسا، گناهکار را به توبه فرا میخواند و او را به اعتراف میکشاند و پدر مقدس او را میبخشد و او را به میان امت مؤمن باز میگرداند. در آسایشگاه روانی نیز، پزشکی که حکم کشیش در دنیای ملحدانه را دارد، با شنیدن وصف حال و شرح حال بیمار و اقرار او به دیدهها و شنیدهها، او را درمان میکند تا دیگر بر خلاف هنجارهای جامعه نبیند و نشنوند و به میان مردمان ظاهرا سالم برگردد. میل شیزویی در بیان دلوز، بر خلاف میل پارانوئی محصول ترس و سرکوب نیست. بلکه میلی است اصیل، طبیعی، هنجارشکن، انقلابی و ضد اجتماعی. اميال از آنجا كه توسط جامعه واپس زده مي شوند وجهي از قدرت محسوب ميشوند و خصلتی سياسي پيدا ميكنند. شیزوفرنی، یک بیماری بیولوژیک یا نورولوژیک نیست، بلکه امکانی است که شرایط روانی معطوف به رهاییبخشی را فراهم میکند.حال باید پرسید این فرد شیزو است که باید درمان شود یا جامعه است که باید شیزوفرن را به رسمیت بشناسد و حرف او را بشنود و جدی بگیرد و پیگیری کند؟ آیا شیزوفرن به توبه و مداوا نیازمند است یا جامعه به توبهای دستهجمعی برای به رسمیتشناختن و جدیگرفتن شیزوفرن؟ «مرشد و مارگاریتا» دعوتی است از جامعه برای شنیدن فردی که حرفی میزند خلاف جریان. برای شنیدن حرفی که «حاکی از خبری است»، خبری که تنها به شیزوفرن رسیده است و دیر یا زود خبر به کل جامعه خواهد رسید. اماچه فایده ایست باور را، زمانیکه فاجعه همگانی شده و جنایت رخ داده است. ایوان در دورانی که تحت درمان است، میفهمد که شاعر بدی است. با خود عهد میکند شاعری را رها کند. حالا همهساله، با فرارسیدن ماه بدر بهاره، مردی حدودا سیساله، شاید هم کمی بیشتر، دیده میشود که به طرف درختان زیزفون پاتریارک قدم میزند، مردی است سرخریش و سبزچشم، با لباسهایی مرتب، او پروفسور ایوان نیکالوئیچ پونیریف از انستیتوی تاریخ و فلسفه است. او فکر میکند که روزگاری توسط استادی حقه باز هیپنوتیزم شده و به بیمارستان روانی رفته و حالش خوب شده است. او حالا در آن شب بخصوص که یادآور شبی بود که با برلیوز و پروفسور گفتگو میکردند، به دیدار ماه میرود و خود را قربانی ماه کاملِ بهاره میداند. او را خبری رسید که جامعه از او خواست باور نکند و او... باور نکرد اما هنوز در اعماق ناخودآگاهش، خبر، او را صدا میزند. و همین است که هرچند شاعری را رها کرده اما عشقِ رهاییبخش با چاشنی فلسفه او را در جستجوی «خبر» نگاه داشته است. عشق همسرش، که او را با تزریقی آرام میکند و با بوسهای بر پیشانیاش همه چیز را آنطور میکند که باید باشد. ماه دیوانه میشود، نورش را بر ایوان میپاشد اما ایوان به خوابی آسوده فرو میرود و اساسا جامعه از او این را میخواهد: «خوابی آسوده»
#فاطمه_دلاوری_پاریزی#رمان
@Fadparizi
#فاطمه_دلاوری_پاریزی#رمان
@Fadparizi
۶:۰۵
مرشد و مارگاریتا، خوانشِ عرفی از امرِ قدسییا وقتی مارکس به روسیه میرود
خارجی در مسکو غوغا به پا کرده است. همه جا سخن از اوست. از تئاتری که به صحنه آورده و کفش و لباسهایی که به رایگان به مردم داده و دلارهایی که به مساوات بین مردم توزیع کرده است. خارجی لهجه «آلمانی» دارد. اما شهر به شهر و کشور به کشور را زیر پا گذاشته و هر جا که رفته «اتفاق» ی را رقم زده است. خارجی، گوئی کارل مارکس ی است که کتاب سرمایه را زیر بغل زده و شهر به شهر و کشور به کشور آموزهاش را منتشر میکند. این هجرتِ همواره، هم میتواند تمثیلی باشد از حضور تفکر مارکسیستی در بیش از یک سوم کشورهای جهان و هم خانه به دوشی و آوارگی خود مارکس. در شباهت خارجی و مارکس میتوان به این اشاره کرد که هر دو امیدهایی میدهند و تواناییهایی دارند. اما کسانی که کفش و لباس رایگان از خارجی هدیه گرفتهاند، در خیابان دیدهاند که لخت و پابرهنهاند و دلارهایی که محصول بخشش او است به چیزهای دیگری تبدیل شدهاند. درست مثل ایدههایی که قرار بود جامعه را به سمت مساوات و عدالت ببرد اما واهی از آب در آمد. هر دو اتفاقاتی را رقم میزنند و دغدغههایی دارند اما به زعم نویسنده که اساسا به ارتش سفید بیش از ارتش سرخ علاقه دارد و مغضوب استالین و منصوبینش است، هر دو تنها آشوب و آشفتگی و امیدهای واهی ایجاد میکنند. خارجی، بعد از مرگ، مرشد و مارگاریتا را به آرامش میرساند و مارکس در پایان تاریخ، جامعه بیطبقه و حاکمیت پرولتاریا را پیشبینی کرده است. همچون خود بولگاکف، که «مرشد و مارگاریتا»یش سالها پس از مرگش اجازه انتشار مییابد و جهانگیر میشود.گوئی این ایدهها در جهانِ زندگی، رهاییبخش نیست و تنها به کار آخر دنیا و پس از مرگ میآید.خارجی، لوسیفر است. لوسیفرِ قادرِ مطلق. لوسیفری که متافیزیک جدیدی تأسیس کرده است و در این متافیزیک هرچند وجود عیسای ناصری و شیطان اثبات میشود، اما این دو موجوداتی هستند تاریخی و نه الهیاتی یا ضد الهیاتی. این متافیزیک جدید، ایدئولوژیای است که همگان یا به آن سرسپرده و معتقد میشوند و در نتیجه آرامش مییابند یا دچار شیزوفرنی و اختلال میگردند. خارجی معترض است به «بیاعتقادی» به وجود تاریخی عیسای ناصری و شیطان. او در پی اثبات امری قدسی و متعالی نیست. تنها تاریخی را یادآور میشود که عیسی بهمثابه فیلسوفی سرگردان و شیطان بهعنوان قدرتی برتر در آن نقش ایفا میکنند. او سوالاتی هوشمندانه میپرسد تا یادآوری کند: «انسان حاکم بر تاریخ و سرنوشت تاریخی نیست. انسان حتی حاکم بر سرنوشت خودش نیست. نه از آن رو که فانی است. بلکه از آن رو که مرگ و فنا، بسیار غیرمنتظره و در آنی او را فرا میگیرند.» اما خارجی نمیگوید پس چه کسی حاکم بر تاریخ است؟ او از امر ایجابی قدسی سخن نمیگوید. شیطان طبق آیات 8 و 9 انجیل متی باب چهارم، نیرویی فوقالعاده دارد. این آیات که گفتگویی خواندنی میان شیطان و عیسی مسیح است بیان میدارد که: «شیطان او را به قلهی کوه بسیار بلندی برد و تمام ممالک جهان و شکوه و جلال آن ها را به او نشان داد وگفت: اگر زانو بزنی و مرا سجده کنی، همهی این ها را به تو می بخشم.» و این همان شیطانی است که در مرشد و مارگاریتا به تصویر کشیده شده است. در داستان، افراد به زبان میآورند که حاضرند روحشان را به شیطان بفروشند و شیطان نیز در عوض به آنها ملک میبخشد. ملک اساسا مال شیطان است و عیسای ناصری با سر و وضعی حقارت بار و فقیرانه، تنها زبانی دارد نغز که بر دیگران تاثیرگذار است و قلبی دارد پر شفقت که حتی قاتلش را میبخشد و شفابخشی بی نظیری که حتی سردرد شیطان یا همان پیلاتس را مرهم میشود. عیسی، پادشاه آسمانهاست و لوسیفر یا شیطان، پادشاه زمین. گویی تنها آیه هشتم و نهم انجیل متی باب چهارم، دیده شده اند و آیه دهم انکار شده است. آنجا که «عیسی به او گفت: دور شو ای شیطان! کتاب مقدس می فرماید: فقط خداوند را بپرست و تنها از او اطاعت کن.» اینچنین است که رمان، با حذف آیه دهم به عیسای ناصری و پیلاتس میپردازد و تاریخ را محصول ستیهندگی این دو نیرو میداند و به بیانی خودبنیاد و غیرمتعالی از امر متعالی سر مینهد.ستیهندگی عیسای ناصری و پونتیوس پیلاتس، حاکم یهودا که عیسی را محاکمه کرد و او را به صلیب کشید، تاریخ را رقم میزند. دو نیروی خیر و شر که تز و آنتیتز محسوب نمیشوند بلکه در دل هم و در نسبتی نزدیک با هم در تاریخ حضور دارند. دست در دست هم و حتی با تنیدگی عاطفی در هم. حتی در پایان کار، همین لوسیفر است که به امر عیسای ناصری که توسط متی باجگیر به او ابلاغ شده، دو دلداده ماجرا یعنی مرشد و مارگاریتا را به هم میرساند. اما همانطور که قبلا هم اشاره شد نه در این دنیا، که در جهانی دیگر، پس از مرگ. در این داستان، حتی جهان پس از مرگ هم متعالی نیست و همان قواعد و منطق دنیای پیش از مرگ بر آن حاکم
خارجی در مسکو غوغا به پا کرده است. همه جا سخن از اوست. از تئاتری که به صحنه آورده و کفش و لباسهایی که به رایگان به مردم داده و دلارهایی که به مساوات بین مردم توزیع کرده است. خارجی لهجه «آلمانی» دارد. اما شهر به شهر و کشور به کشور را زیر پا گذاشته و هر جا که رفته «اتفاق» ی را رقم زده است. خارجی، گوئی کارل مارکس ی است که کتاب سرمایه را زیر بغل زده و شهر به شهر و کشور به کشور آموزهاش را منتشر میکند. این هجرتِ همواره، هم میتواند تمثیلی باشد از حضور تفکر مارکسیستی در بیش از یک سوم کشورهای جهان و هم خانه به دوشی و آوارگی خود مارکس. در شباهت خارجی و مارکس میتوان به این اشاره کرد که هر دو امیدهایی میدهند و تواناییهایی دارند. اما کسانی که کفش و لباس رایگان از خارجی هدیه گرفتهاند، در خیابان دیدهاند که لخت و پابرهنهاند و دلارهایی که محصول بخشش او است به چیزهای دیگری تبدیل شدهاند. درست مثل ایدههایی که قرار بود جامعه را به سمت مساوات و عدالت ببرد اما واهی از آب در آمد. هر دو اتفاقاتی را رقم میزنند و دغدغههایی دارند اما به زعم نویسنده که اساسا به ارتش سفید بیش از ارتش سرخ علاقه دارد و مغضوب استالین و منصوبینش است، هر دو تنها آشوب و آشفتگی و امیدهای واهی ایجاد میکنند. خارجی، بعد از مرگ، مرشد و مارگاریتا را به آرامش میرساند و مارکس در پایان تاریخ، جامعه بیطبقه و حاکمیت پرولتاریا را پیشبینی کرده است. همچون خود بولگاکف، که «مرشد و مارگاریتا»یش سالها پس از مرگش اجازه انتشار مییابد و جهانگیر میشود.گوئی این ایدهها در جهانِ زندگی، رهاییبخش نیست و تنها به کار آخر دنیا و پس از مرگ میآید.خارجی، لوسیفر است. لوسیفرِ قادرِ مطلق. لوسیفری که متافیزیک جدیدی تأسیس کرده است و در این متافیزیک هرچند وجود عیسای ناصری و شیطان اثبات میشود، اما این دو موجوداتی هستند تاریخی و نه الهیاتی یا ضد الهیاتی. این متافیزیک جدید، ایدئولوژیای است که همگان یا به آن سرسپرده و معتقد میشوند و در نتیجه آرامش مییابند یا دچار شیزوفرنی و اختلال میگردند. خارجی معترض است به «بیاعتقادی» به وجود تاریخی عیسای ناصری و شیطان. او در پی اثبات امری قدسی و متعالی نیست. تنها تاریخی را یادآور میشود که عیسی بهمثابه فیلسوفی سرگردان و شیطان بهعنوان قدرتی برتر در آن نقش ایفا میکنند. او سوالاتی هوشمندانه میپرسد تا یادآوری کند: «انسان حاکم بر تاریخ و سرنوشت تاریخی نیست. انسان حتی حاکم بر سرنوشت خودش نیست. نه از آن رو که فانی است. بلکه از آن رو که مرگ و فنا، بسیار غیرمنتظره و در آنی او را فرا میگیرند.» اما خارجی نمیگوید پس چه کسی حاکم بر تاریخ است؟ او از امر ایجابی قدسی سخن نمیگوید. شیطان طبق آیات 8 و 9 انجیل متی باب چهارم، نیرویی فوقالعاده دارد. این آیات که گفتگویی خواندنی میان شیطان و عیسی مسیح است بیان میدارد که: «شیطان او را به قلهی کوه بسیار بلندی برد و تمام ممالک جهان و شکوه و جلال آن ها را به او نشان داد وگفت: اگر زانو بزنی و مرا سجده کنی، همهی این ها را به تو می بخشم.» و این همان شیطانی است که در مرشد و مارگاریتا به تصویر کشیده شده است. در داستان، افراد به زبان میآورند که حاضرند روحشان را به شیطان بفروشند و شیطان نیز در عوض به آنها ملک میبخشد. ملک اساسا مال شیطان است و عیسای ناصری با سر و وضعی حقارت بار و فقیرانه، تنها زبانی دارد نغز که بر دیگران تاثیرگذار است و قلبی دارد پر شفقت که حتی قاتلش را میبخشد و شفابخشی بی نظیری که حتی سردرد شیطان یا همان پیلاتس را مرهم میشود. عیسی، پادشاه آسمانهاست و لوسیفر یا شیطان، پادشاه زمین. گویی تنها آیه هشتم و نهم انجیل متی باب چهارم، دیده شده اند و آیه دهم انکار شده است. آنجا که «عیسی به او گفت: دور شو ای شیطان! کتاب مقدس می فرماید: فقط خداوند را بپرست و تنها از او اطاعت کن.» اینچنین است که رمان، با حذف آیه دهم به عیسای ناصری و پیلاتس میپردازد و تاریخ را محصول ستیهندگی این دو نیرو میداند و به بیانی خودبنیاد و غیرمتعالی از امر متعالی سر مینهد.ستیهندگی عیسای ناصری و پونتیوس پیلاتس، حاکم یهودا که عیسی را محاکمه کرد و او را به صلیب کشید، تاریخ را رقم میزند. دو نیروی خیر و شر که تز و آنتیتز محسوب نمیشوند بلکه در دل هم و در نسبتی نزدیک با هم در تاریخ حضور دارند. دست در دست هم و حتی با تنیدگی عاطفی در هم. حتی در پایان کار، همین لوسیفر است که به امر عیسای ناصری که توسط متی باجگیر به او ابلاغ شده، دو دلداده ماجرا یعنی مرشد و مارگاریتا را به هم میرساند. اما همانطور که قبلا هم اشاره شد نه در این دنیا، که در جهانی دیگر، پس از مرگ. در این داستان، حتی جهان پس از مرگ هم متعالی نیست و همان قواعد و منطق دنیای پیش از مرگ بر آن حاکم
۱۵:۵۳
است. نه قرار است عدالتی اجرا گردد و نه امر مقدسی خود را بر موجودات آشکار میکند. و لوسیفر کسی است که توان دارد به این دو دلداده آرامش ببخشد. هر چند نور فقط از آن نیروی خیر یا عیسای ناصری است. متی باجگیر، که مهمترین یار عیسای ناصری است و تا آخرین لحظه با اوست و حتی جسد او را از صلیب پایین آورده و به خاک میسپارد از حواریون اصلی و نویسنده مهمترین انجیل از اناجیل ارابعه است. بولگاکف، حتی نوشتن انجیل را در مسیری عرفی و غیر مقدس به تصویر میکشد. مردی باجگیر که تحت تاثیر کلمات و شفقت عیسای ناصری قرار میگیرد و پوست بزی در دست گرفته و آنچه از عیسی میبیند و میشنود را بر آن حک میکند. عیسی وقتی متوجه میشود که او به دنبالش راه افتاده، پوست را از او میگیرد و میگوید: «پوست را بسوزان من تو را میبخشم» اما متی باجگیر که بر سابقه باجگیریش در رمان تاکید خاصی وجود دارد پوست را از عیسی میقاپد و فرار میکند. و انجیل متی محصول این گزارشات است. البته این زمینی شدن و عرفی شدن سرنوشت مسیحیت است. از همان آغاز مسیری که مسیحیت طی میکرد، به اومانیسم و سکولاریسم روی خوش نشان میداد. آنجا که در آیات ابتدایی انجیل یوحنا، اشاره میشود: «و در آغاز کلمه بود. کلمه با خدا بود... کلمه انسان شد و در میان ما ساکن گردید.» و این چنین است که امر قدسی و متعالی به زمین عرفی و غیرمتعالی پاگذاشت. خدا در قالب مسیح متجسد گشت و خود به فراموشی سپرده شد.تصویری که در این داستان ارائه شده، دنیایی است که مارکسیسم برای روسیه به ارمغان آورده است. خانههایی کوچک و عاری از زیبایی، ترس و وحشت از «دستگیر شدن»، الحاد و بیمعنایی زندگی، تاریخی بدون امر مقدس، قدرت مطلقِ شیطانی بدون رهاییبخشی و امیدی که تنها در انتهای کار و پس از مرگ، رخ مینمایاند، آن هم تنها در صورت اعتقاد به این ایدئولوژی و سرسپردگی محض. در غیر این صورت جنون است و شیزوفِرِن شدن. و این فریادی است که بولگاکف، بر سر جامعهاش میکشد. اما در نهایت امر، عشق، عشقِ مرشد و مارگاریتا به هم، عشق عیسای ناصری و متی باجگیر، عشق پیلاتس و ناصری و... است که رهاییبخش است. متافیزیکی که لوسیفر به تنهایی دارد رهاییبخش نیست اما وقتی این متافیزیک در نسبتی با عیسای ناصری قرار میگیرد رهاییبخش و آرامشبخش میشود. و مهمترین مظهر عشق، هنر است که در این رمان، کتابی که مرشد نوشته است، تجسمی از آن عشق امیدوارکننده و شاداب است. گوئی این کتاب، مظهر و نمادی از آن عشق را به تصویر کشیده است که در روزگار وصالشان با یکدیگر پیشش بردند و در روزگار فراق به آتشش سپردند. هرچند هنر جاودانه تر از آن است که با سوختن از بین برود کما اینکه هم مرشد اشاره میکند که دستنویسها از بین نمیرفتند و نمیسوختند و هم بولگاکف که خود نیز زمانی رمانش را سوزانده بود بعدها به بازسازی رمان خود دست زد. و نهایتا، لوسیفر است که این کتاب را به همراه آرامشی ابدی و وصالی دائم به ایشان هدیه میکند. هرچند ایشان لایق نور نشدند تا با عیسای ناصری که پادشاه آسمان است باشند اما پادشاه زمین و قادر مطلق بر روی زمین، این زوج را با مرگی ناگهانی و همزمان به آرامش و وصال جاودانه در جهان تاریکی رساند. کتاب مرشد و مارگاریتا، اثر تحسین شده میخائیل گولباکف، روسیه زمان استالین در دهه 30 و 40 را به تصویر کشیده است. این رمان، هم به لحاظ ایده مسلط بر کار و هم سبک نگارش و محتوای طنز بر خلاف سایر رمانهای روسی همعصر خود که بیشتر، رئالیست سوسیالیستی هستند، به نوعی در دسته رئالیسم جادویی طبقهبندی میشود و به دلیل همین هنجارشکنی سیاسی و ادبی است که این رمان، بیش از ربع قرن در سکوت و پردهنشینی به سر میبرد و بعد از آن هم با سانسور و حذف صفحاتی از کتاب به انتشار میرسد، اما پس از انتشار با استقبالی همهجانبه در روسیه و سپس در سراسر جهان، مواجه میگردد. مرشد و مارگاریتا، این سوال را برای همیشه در برابر چشمان مخاطب میگذارد که چطور ایدئولوژیای که سودای مساوات و عدالت و رهایی و اتوپیایی رهاییبخش و درخشان دارد خود به بزرگترین مانع آنها تبدیل میشود و سیاهترین روزگار را برای مردم معتقد به خود به ارمغان میآورد؟
#فاطمه_دلاوری_پاریزی#رمان@Fadparizi
#فاطمه_دلاوری_پاریزی#رمان@Fadparizi
۱۵:۵۳
۷:۱۷
۷:۱۷
بوطیقای ارسطو گوئی پاسخی است به تحدی طلبی افلاطون در جمهوری. آنجا که میگوید: «ما به مدافعان شعر، کسانی که خودشان در کار هنرآفرینی نیستند بلکه دوستدار آناند، رخصت میدهیم با زبان نثر در دفاع از شعر سخن بگویند و نشان دهند که شعر نه فقط لذتبخش است، بلکه برای جوامع انسانی و زندگی آدمیان مفید هم هست و سخنانشان را از سر مهر خواهیم شنید.» (افلاطون، کتاب دهم، 607 D) افلاطون خود گوئی پاسخ را فرا میخواند و منتظر است تا کسی به دفاع از شعر برخیزد و خود این انگیزش را ایجاد میکند.
#بوطیقا#زیبایی_شناسی
@Fdaparizi
#بوطیقا#زیبایی_شناسی
@Fdaparizi
۳:۴۶