۵ آبان
۱۰:۳۵
ساعت حدود هشت شب بود. آخرین ظرف کلاسِ دختران نوجوان ناربلا را همراه با فاطمه جان شستیم. بقیه بچهها رفته بودند.وسایلم را جمعوجور کردم.با خواهرم عارفه در رواق امام خمینی قرار داشتم،برای شرکت در مراسم شهیده کرباسی. هرچه بالا و پایین کردم دیدم به حرم نمیرسم. نماز مغرب را همان جا خواندم. با دوستان و همکاران خداحافظی کردم و به سمت ایستگاه اتوبوس رفتم. عارفه تماس گرفت که شهیده را آوردهاند معراج شهدا. قدم هایم را تندتر کردم. یاد دیروز افتادم ، از دوستان تهرانیام شنیده بودم که ایشان به آنجا آورده بودند اما رسانههای ملی، آن گونه که- باید بانوی مقاومت ایران را نشان ندادند. حالا نه به عنوان روایتگر بلکه به عنوان دختری از ایران ، از مشهد، میخواستم در آن مراسم باشم.در مسیر مداحی «یوما ذکرینی...» با صدای باسم کربلایی - گوش میکردم. چه خوب در مورد شهدای جوان میگفت .خط ۲۱۰ نزدیکترین اتوبوسی بود که میتوانست مرا برساند. اما به فکرم افتاد که با مترو بروم.حجم ترافیک در خیابان مجد بسیار بود و میترسیدم به موقع نرسم. زیر لب یا زهرا یا زهرا میگفتم و آرام با مداحی دم میگرفتم. میدان شهدا از اتوبوس پیاده شدم و سلامی به سلطانم دادم.سوار خط دو مترو شدم.آرام « اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بینها و سر مستودعها » میخواندممن که همیشه عادت داشتم در مسیرها کتاب بخوانم، درسهایم را مرور کنم و یا بنویسم، حالا دست ودلم به هیچ کاری نمیرفت. اصلا دست و دلم به کار دیگری نمیرفت.عارفه دوباره تماس گرفت که زمان کمی مانده و من توسل میکردم.این همه اضطرار از سر نیاز بود. از اول ترم ، سرگرمی به دانشگاه و ده ها کار دیگری که همیشه مشغول شان بودم باعث میشد کمتر به احوالات معنویام سر بزنم. دو دقیقه مانده بود تا به معراج برسم که عارفه تماس گرفت :« کجایی؟ دارن شهیده رو می برن ها!» دویدم و گفتم : «بهشون بهشون بگو نگه دارن ، دو دقیقه دیگه اونجا هستم!»وقتی رسیدم ماشین حرکت کرده بود. ناگهان خانمی در شیشه ای کیوسک نگهبانی را باز کرد و با صدایی ملتمسانه گفت :«من دیر رسیدم». ماشین همان جا توقف کرد . در دل میگفتم:« بانو خدا به همراهت ، با حضرت زهرا سلام الله محشور باشی»اشک ریختم و بوسه ای به تابوت زدم. عارفه داد زد:« بالاخره رسیدی!» رفت جلو تر ، تا بار دیگر بوسه ای بزند بر تابوت. با سه شاخه گل برگشت. پرسیدم :«اینا رو از کی گرفتی؟»و او جواب داد: «فکر کنم پسر شهیده داخل ماشین حمل تابوت بود، اون به من این گلا رو داد!» گلها را بر روی چشمهایم کشیدم. در ماشین بسته شد و حرکت کرد.خانم های کمی بودیم که آنجا داشتیم بدرقه می کردیم...
بانوی مقاومت ،شهیده معصومه کرباسی ،راه و روشت بماند برایمان ،تو تنها مادر فرزندان خود نبودی،حالا مادر مقاومت ایران- لبنان شدی...باشد در یادگارمان، دختری از دیار ایران زمین، شهر شیراز ،ایستادگی از زبان بانوان را در تاریخ ثبت کرد!روحت جاودان و یادت در ذهن مان!
روایت مائده اصغری از مراسم شهیده معصومه کرباسیمعراج شهدای مشهد
#شهیدهمعصومهکرباسی #تشییع_پیکر_شهید #شهیده_ترور #بانوی_مقاومت_ایران_لبنان
@mashhadnameروایت بچه محل های امام رضا علیهالسلامشما هم راوی باشید ارسال روایت از طریق: @ma_rafiei
بانوی مقاومت ،شهیده معصومه کرباسی ،راه و روشت بماند برایمان ،تو تنها مادر فرزندان خود نبودی،حالا مادر مقاومت ایران- لبنان شدی...باشد در یادگارمان، دختری از دیار ایران زمین، شهر شیراز ،ایستادگی از زبان بانوان را در تاریخ ثبت کرد!روحت جاودان و یادت در ذهن مان!
روایت مائده اصغری از مراسم شهیده معصومه کرباسیمعراج شهدای مشهد
#شهیدهمعصومهکرباسی #تشییع_پیکر_شهید #شهیده_ترور #بانوی_مقاومت_ایران_لبنان
@mashhadnameروایت بچه محل های امام رضا علیهالسلامشما هم راوی باشید ارسال روایت از طریق: @ma_rafiei
۱۴:۴۳
۶ آبان
۵:۴۷
۱۰:۰۲
۷ آبان
۶:۵۵
بسم الله الرحمن الرحیم
بازارچهای برای کسانی که حتی ندیدهایم!
اینجا ایران است. نه جنگی است و نه جبههای. اما حکم انسانیت، امر ولی و شوق کمک به مسلمانی که امروز ندای یاری طلبیاش در جهان پیچیده ما را دور هم جمع میکند تا برای مردمی که فرسنگ ها از ما دور هستند کاری کنیم.خانم حلاج یکی از اعضای خانه همبازی است. او 6 سال در حسینیه هنر بوده و همه دوستیها و ارتباطاتش با همین اعضاست. در برنامه ها حضور فعال دارد اما باز هم فکر میکند که بقیه از او فعالتر هستند. شنیدن ماجرای تشکیل بازارچه از زبان ایشان شنیدنی است:«همهی ما بعد از شنیدن فرمان حضرت آقا درباره اینکه بر همه ما فرض است با همه امکاناتمان کاری بکنیم، به فکر فرو رفتیم. فکر جمعی اما همیشه برکتی دیگر دارد. ما هم با اعضای گروه همبازی هم دور هم جمع شدیم تا بررسی کنیم که در این موقعیت چه کاری میتوانیم انجام دهیم. به لطف خدا کارهای زیادی بعد از این دورهمی انجام شد. با توجه به اهمیت آگاهی دادن به کودک و نوجوان در این برههی زمانی، دو گفتار در مورد تبیین مسالهی فلسطین و مقاومت برای کودک و نوجوان به صورت رایگان چاپ شد که میتواند برای هر مربی یا مادری که با نوجوان کار میکند مفید باشد.برگزاری دوره آموزشی، انتشار محتواها و کارهای متفاوت زیادی انجام شد. اما به همینجا بسنده نشد.بعد از آن از گروههای مختلف زنان فعال مشهد مثل بنات المقاومه، مادرانه مشهد، حسینیه هنر، هیئت لبیک و ... دعوت شد تا در جلسه صحیفهی خانم فاضل شرکت کنند و در کنار آن به گفتگو درباره فرمان رهبری و راههای اجرای آن بپردازند.ایده های مختلف هنری، تبیینی، بحث اهدای طلا، جمعکردن کمکهای نقدی و بازارچه در این جلسه پیشنهاد داده شد.شاید اکثر مردم این روزهای فقط به فکر جمعآوری کمکهای مالی هستند که در جای خود بسیار اهمیت دارد. اما ما رویکردهای دیگری هم از طراحی برنامههایمان داشتیم. مثلا اینکه برای این گفتمان را در جامعه رواج دهیم و کسانی که این این فضا دور هستند را درگیر کنیم و در کنار آن کمکهای نقدی را نیز جمعآوری کنیم.مثلا همین بازارچه علاوه بر اینکه باعث جمعآوری کمکهای مالی میشود، به تامین نیازهای خانوادهها در فضایی دوستانه و صمیمی کمک میکند. گفتمان کسب درآمد را فعال میکند. باعث تقویت مهارتهای مختلف میشود و شاید افرادی که اصلا به فکر کمک به جبهه مقاوت نیستند را درگیر این قضیه میکند. ممکن است فرد بعد به خانه برود و این ماجرای بازارچه را برای خانواده و فرزندانش مطرح کند و در جریان این گفتگو آنها هم به فکر فرو بروند که چگونه میتوانند در این زمان نقشی ایفا کنند و به مرور این موضوع در جامعه همهگیر شود. در این بازارچه هم هر کس کاری را به عهده گرفته است. یک نفر آشپزی بلد است و یک نفر میتواند مدیریت کند و بعضی هم فروشنده خوبی هستند. در این بازارچه از 50 الی 100 درصد سود را برای حساب حزب الله قرار داده می شود. یعنی کسانی را داریم که هر چه بفروشند تمام سودشان را بدون کم و کاست تقدیم نیروهای مقاومت میکنند. هفته قبل نیز همین برنامه را داشتیم که با همین درصد سود توانستیم 26 میلیون به حساب رهبری برای کمک به نیروهای مقاومت لبنان واریز کنیم.این برنامه به امید خدا ادامه دارد. هفته آینده در مسجدی در قاسم آباد همین برنامه را اجرا میکنیم و بنا داریم در محلههای مختلف برگزار شود. این مسجد فعال است و میتواند همسایهها را پای کار بیاورد و افراد بیشتری در این زمینه همراه شوند.
روایت خانم ثریا عودی از مصاحبه با خانم مریم حلاج7 آبان 1403
@mashhadnameروایت بچه محل های امام رضا علیهالسلامشما هم راوی باشید ارسال روایت از طریق: @ma_rafiei
بازارچهای برای کسانی که حتی ندیدهایم!
اینجا ایران است. نه جنگی است و نه جبههای. اما حکم انسانیت، امر ولی و شوق کمک به مسلمانی که امروز ندای یاری طلبیاش در جهان پیچیده ما را دور هم جمع میکند تا برای مردمی که فرسنگ ها از ما دور هستند کاری کنیم.خانم حلاج یکی از اعضای خانه همبازی است. او 6 سال در حسینیه هنر بوده و همه دوستیها و ارتباطاتش با همین اعضاست. در برنامه ها حضور فعال دارد اما باز هم فکر میکند که بقیه از او فعالتر هستند. شنیدن ماجرای تشکیل بازارچه از زبان ایشان شنیدنی است:«همهی ما بعد از شنیدن فرمان حضرت آقا درباره اینکه بر همه ما فرض است با همه امکاناتمان کاری بکنیم، به فکر فرو رفتیم. فکر جمعی اما همیشه برکتی دیگر دارد. ما هم با اعضای گروه همبازی هم دور هم جمع شدیم تا بررسی کنیم که در این موقعیت چه کاری میتوانیم انجام دهیم. به لطف خدا کارهای زیادی بعد از این دورهمی انجام شد. با توجه به اهمیت آگاهی دادن به کودک و نوجوان در این برههی زمانی، دو گفتار در مورد تبیین مسالهی فلسطین و مقاومت برای کودک و نوجوان به صورت رایگان چاپ شد که میتواند برای هر مربی یا مادری که با نوجوان کار میکند مفید باشد.برگزاری دوره آموزشی، انتشار محتواها و کارهای متفاوت زیادی انجام شد. اما به همینجا بسنده نشد.بعد از آن از گروههای مختلف زنان فعال مشهد مثل بنات المقاومه، مادرانه مشهد، حسینیه هنر، هیئت لبیک و ... دعوت شد تا در جلسه صحیفهی خانم فاضل شرکت کنند و در کنار آن به گفتگو درباره فرمان رهبری و راههای اجرای آن بپردازند.ایده های مختلف هنری، تبیینی، بحث اهدای طلا، جمعکردن کمکهای نقدی و بازارچه در این جلسه پیشنهاد داده شد.شاید اکثر مردم این روزهای فقط به فکر جمعآوری کمکهای مالی هستند که در جای خود بسیار اهمیت دارد. اما ما رویکردهای دیگری هم از طراحی برنامههایمان داشتیم. مثلا اینکه برای این گفتمان را در جامعه رواج دهیم و کسانی که این این فضا دور هستند را درگیر کنیم و در کنار آن کمکهای نقدی را نیز جمعآوری کنیم.مثلا همین بازارچه علاوه بر اینکه باعث جمعآوری کمکهای مالی میشود، به تامین نیازهای خانوادهها در فضایی دوستانه و صمیمی کمک میکند. گفتمان کسب درآمد را فعال میکند. باعث تقویت مهارتهای مختلف میشود و شاید افرادی که اصلا به فکر کمک به جبهه مقاوت نیستند را درگیر این قضیه میکند. ممکن است فرد بعد به خانه برود و این ماجرای بازارچه را برای خانواده و فرزندانش مطرح کند و در جریان این گفتگو آنها هم به فکر فرو بروند که چگونه میتوانند در این زمان نقشی ایفا کنند و به مرور این موضوع در جامعه همهگیر شود. در این بازارچه هم هر کس کاری را به عهده گرفته است. یک نفر آشپزی بلد است و یک نفر میتواند مدیریت کند و بعضی هم فروشنده خوبی هستند. در این بازارچه از 50 الی 100 درصد سود را برای حساب حزب الله قرار داده می شود. یعنی کسانی را داریم که هر چه بفروشند تمام سودشان را بدون کم و کاست تقدیم نیروهای مقاومت میکنند. هفته قبل نیز همین برنامه را داشتیم که با همین درصد سود توانستیم 26 میلیون به حساب رهبری برای کمک به نیروهای مقاومت لبنان واریز کنیم.این برنامه به امید خدا ادامه دارد. هفته آینده در مسجدی در قاسم آباد همین برنامه را اجرا میکنیم و بنا داریم در محلههای مختلف برگزار شود. این مسجد فعال است و میتواند همسایهها را پای کار بیاورد و افراد بیشتری در این زمینه همراه شوند.
روایت خانم ثریا عودی از مصاحبه با خانم مریم حلاج7 آبان 1403
@mashhadnameروایت بچه محل های امام رضا علیهالسلامشما هم راوی باشید ارسال روایت از طریق: @ma_rafiei
۱۰:۳۲
۸ آبان
۲:۳۹
بسم الله الرحمن الرحیم
ب بسم الله زندگی طلاهایم را برای خرج و برج هایمان فروختم، حتی جای حلقهی ازدواجم را هم با یک رینگ سادهی نقره پر کردم.
چند سال بعد برکت لطف خدا به قدری در زندگی جاری شد که همسرم برایم سرویس طلا و تک پوش خرید.
اما خب ذات دنیا فانی است. برای صاحب خانه شدن طلاها را فروختیم.
در این میان فقط یک سینه ریز ماه و ستاره را نگه داشتهام که یادگار دوران کودکیام است. نگهش داشتهام برای تک دخترم. بارها در خیالم یک روز خاص را تصور کردهام که ماه و ستاره ها را گردنش میکنم و اشک شوق میریزم و به او میگویم این را تو گردن دخترت خواهی کرد.
امشب روایتی خواندم از قلب طلای شکستهای که مثل ماه و ستارهی من یادگار بودهاست و عاقبتش به خیر گشته. دلم زیر و رو شد.
به سینه ریز فکر میکردم و اینکه تنها طلای من است و تنها سرمایهام، اما لحظهای میان خرابه های غزه و بیروت خودم را دیدم. آوارگانی که از دار و ندار و زرق و برق زندگی یک لا لباس برایشان مانده است و احتمالا کمی آذوقه. فانی بودن دنیا را دیدم.
سینه ریز من برای کدام نسل قرار است نسل به نسل یادگار بماند؟ اگر کم کاری من و امثال من در کمک به جبههی مقاومت باعث تضعیف آن ها و پیشروی دشمن نسل کش بشود، آن وقت نسلی هم از من باقی خواهد ماند؟
نیت کردم سینه ریز را برای عاقبت بخیری نسلم اهدا کنم. موضوع را با همسرم مطرح کردم.
ابتدا جواب سکوت بود اما اندکی بعد گفتند:« مبلغ خوبی پول برای حساب ایران همدل واریز میکنم. طلایت را نگه دار.»
چند روز پیش هم پیگیر بودم که آیا کمکی کرده اید یا نه؟
امشب مطمئن تر گفتند که مبلغی پرداخت خواهم کرد.
اما من هنوز دنبال اهدای سینه ریزم برای عاقبت به خیری نسل مومنین هستم.
امشب با حرف های من همسرم جدی تر به فکر کمک مبلغ قابل توجهی به جبههی مقاومت افتادند.
من با خواندن روایت قلب شکستهی طلا به فکر ماه و ستارهی طلایم افتادم، این را نوشتم شاید کسی را یاد چیزی بیاندازد.
روایت خانم انسیه.ی.7 آبان 1403
@mashhadnameروایت بچه محل های امام رضا علیهالسلامشما هم راوی باشید ارسال روایت از طریق: @ma_rafiei
ب بسم الله زندگی طلاهایم را برای خرج و برج هایمان فروختم، حتی جای حلقهی ازدواجم را هم با یک رینگ سادهی نقره پر کردم.
چند سال بعد برکت لطف خدا به قدری در زندگی جاری شد که همسرم برایم سرویس طلا و تک پوش خرید.
اما خب ذات دنیا فانی است. برای صاحب خانه شدن طلاها را فروختیم.
در این میان فقط یک سینه ریز ماه و ستاره را نگه داشتهام که یادگار دوران کودکیام است. نگهش داشتهام برای تک دخترم. بارها در خیالم یک روز خاص را تصور کردهام که ماه و ستاره ها را گردنش میکنم و اشک شوق میریزم و به او میگویم این را تو گردن دخترت خواهی کرد.
امشب روایتی خواندم از قلب طلای شکستهای که مثل ماه و ستارهی من یادگار بودهاست و عاقبتش به خیر گشته. دلم زیر و رو شد.
به سینه ریز فکر میکردم و اینکه تنها طلای من است و تنها سرمایهام، اما لحظهای میان خرابه های غزه و بیروت خودم را دیدم. آوارگانی که از دار و ندار و زرق و برق زندگی یک لا لباس برایشان مانده است و احتمالا کمی آذوقه. فانی بودن دنیا را دیدم.
سینه ریز من برای کدام نسل قرار است نسل به نسل یادگار بماند؟ اگر کم کاری من و امثال من در کمک به جبههی مقاومت باعث تضعیف آن ها و پیشروی دشمن نسل کش بشود، آن وقت نسلی هم از من باقی خواهد ماند؟
نیت کردم سینه ریز را برای عاقبت بخیری نسلم اهدا کنم. موضوع را با همسرم مطرح کردم.
ابتدا جواب سکوت بود اما اندکی بعد گفتند:« مبلغ خوبی پول برای حساب ایران همدل واریز میکنم. طلایت را نگه دار.»
چند روز پیش هم پیگیر بودم که آیا کمکی کرده اید یا نه؟
امشب مطمئن تر گفتند که مبلغی پرداخت خواهم کرد.
اما من هنوز دنبال اهدای سینه ریزم برای عاقبت به خیری نسل مومنین هستم.
امشب با حرف های من همسرم جدی تر به فکر کمک مبلغ قابل توجهی به جبههی مقاومت افتادند.
من با خواندن روایت قلب شکستهی طلا به فکر ماه و ستارهی طلایم افتادم، این را نوشتم شاید کسی را یاد چیزی بیاندازد.
روایت خانم انسیه.ی.7 آبان 1403
@mashhadnameروایت بچه محل های امام رضا علیهالسلامشما هم راوی باشید ارسال روایت از طریق: @ma_rafiei
۸:۳۰
۹ آبان
۶:۳۵
۱۳:۱۵
۱۰ آبان
۱۱:۴۳
قصههای طلایی
قصهی طلا شاید از آنجا شروع شد که خانمی گوشواره از گوشش باز کرد و گذاشت کف دستم و در گوشم گفت کسی نفهمد این را برای جبهه مقاومت میدهم.اما نه! قصه از اینجا شروع نشد. از سال 67 شروع شد. وقتی که یک دختر کلاس سومی میخواست به نیروهای دفاع مقدس کمک کند اما پول نداشت. یواشکی گوشواره و النگوهایش را باز کرد و انداخت داخل صندوق کمک به جبهه در مدرسه.مدیر و معلمها وقتی صندوق را باز کردند و طلاها را دیدند شوکه شدند. میخواستند هر طور شده آن دانش آموز را پیدا کنند و آن هدیه های ارزشمند را که احتمالا بدون اجازه مادرش به صندوق انداخته به او برگردانند تا برای مدرسه دردسر نشود. اما وقتی مادرش به مدرسه آمد گفت طلاها متعلق به دخترم هست و خودش صاحب اختیار است که در کجا خرج کند.
بله قصه از اینجا شروع شد... از فداکاری دختران و مادران نسل انقلاب. اما به همینجا ختم نشد. لحظه ای بعد از اتاق صدای خانمی را میشنوم که با همسرش صحبت میکند و برای دادن حلقه عروسی اش اجازه میگیرد. این قصه ادامه دارد تا زمان ظهور...
روایت ثریا عودی از گفتگو با خانم رقیه فاضل در مراسم محفل10 آبان 1403
@mashhadnameروایت بچه محل های امام رضا علیهالسلامشما هم راوی باشید ارسال روایت از طریق: @ma_rafiei
قصهی طلا شاید از آنجا شروع شد که خانمی گوشواره از گوشش باز کرد و گذاشت کف دستم و در گوشم گفت کسی نفهمد این را برای جبهه مقاومت میدهم.اما نه! قصه از اینجا شروع نشد. از سال 67 شروع شد. وقتی که یک دختر کلاس سومی میخواست به نیروهای دفاع مقدس کمک کند اما پول نداشت. یواشکی گوشواره و النگوهایش را باز کرد و انداخت داخل صندوق کمک به جبهه در مدرسه.مدیر و معلمها وقتی صندوق را باز کردند و طلاها را دیدند شوکه شدند. میخواستند هر طور شده آن دانش آموز را پیدا کنند و آن هدیه های ارزشمند را که احتمالا بدون اجازه مادرش به صندوق انداخته به او برگردانند تا برای مدرسه دردسر نشود. اما وقتی مادرش به مدرسه آمد گفت طلاها متعلق به دخترم هست و خودش صاحب اختیار است که در کجا خرج کند.
بله قصه از اینجا شروع شد... از فداکاری دختران و مادران نسل انقلاب. اما به همینجا ختم نشد. لحظه ای بعد از اتاق صدای خانمی را میشنوم که با همسرش صحبت میکند و برای دادن حلقه عروسی اش اجازه میگیرد. این قصه ادامه دارد تا زمان ظهور...
روایت ثریا عودی از گفتگو با خانم رقیه فاضل در مراسم محفل10 آبان 1403
@mashhadnameروایت بچه محل های امام رضا علیهالسلامشما هم راوی باشید ارسال روایت از طریق: @ma_rafiei
۱۵:۱۴
۱۱ آبان
۵:۳۷
۱۲ آبان
۱۳:۳۶
۱۳ آبان
۷:۰۱
۱۴:۲۲
۱۴ آبان
۸:۱۶
ساعت ۱۴:۳۰ دقیقه تازه دارم از سر کار برمیگردم،خستهام و دلتنگ کودکم که از صبح در خانه به دست پرستار سپردهام تا خود را به شغل محبوبم برسانم.حال که دارم به خانه برمیگردم هم شوق دیدار کودکم را دارم هم شوق برنامهی مهمی که برای عصر چیدهام، این برنامه آنقدر برایم مهم است که باعث شود تمام خستگی خود را سرکوب کنم و به هر سختی که هست خود را به آن برسانم. ساعت ۱۵ تازه به خانه رسیدهام ، کودکم را سخت به آغوش میکشم و عطر تنش را به جبران نبودن چند ساعتهام در سینه حبس میکنم.نهارم را به سرعت میخورم باید سریع تر حرکت کنم تا از این قافله جا نمانم.خود را به آنجا میرسانم،کودکم کمی نق میزند اورا آرام میکنم میدانم که او هم اگر جای من بود همین کار را میکرد و حتما چند سال دیگر اگر این روز را برایش تعریف کنم به من افتخار خواهد کرد.زنگ در را میفشارم، بدون تعلل در باز میشود،از پله ها بالا میروم آرام در که نیمه باز است را باز میکنم موجی از گرما و صمیمیت را درون این خانه میگیرم، صدای خنده از خانه میآید. تک تک مرا با لبخند در آغوش میکشند و حالم را میپرسند و کودکم را با خود مشغول میکنند حقیقتا برای اولین دیدار توقع این صمیمت را نداشتم. روی زمین روفرشی پهن است و سبزیجات در ظرف های جداگانه به تفکیک گذاشته شده،چند بسته آماده شده است.به سرعت دست به کار میشوم با گذر زمان به تعداد بسته ها افزوده میشود. صاحب خانه توضیح میدهد که فردا قرار است این بسته ها به فروش گذاشته میشود.ساعتی بعد روضهی حضرت علی اصغر ع پخش میشود همه به یاد کودکان غزه و لبنان با چشمانی اشکبار به کار خود ادامه میدهند.ساعت ۱۹ است کار تمام شده. همه با چشمانی که رضایت در آن موج میزد به هم نگاه میکنند،همه امید دارند که این کار کوچک گرهای را از جبههی مقاوت باز میکند،قرار است پولی که از این بسته ها به دست میآید از سایت معتبر برای کمک به لبنان فرستاده شود.
روایت خانم سجادیفر از محفل گوهرشاد14 آبان 1403
@bano_goharshad
@mashhadnameروایت بچه محل های امام رضا علیهالسلامشما هم راوی باشید ارسال روایت از طریق: @ma_rafiei
روایت خانم سجادیفر از محفل گوهرشاد14 آبان 1403
@bano_goharshad
@mashhadnameروایت بچه محل های امام رضا علیهالسلامشما هم راوی باشید ارسال روایت از طریق: @ma_rafiei
۸:۲۶
۱۲:۱۷
۱۶:۲۹