م

مشهدنامه

۲۰۹عضو
م
۲۰۹ عضو

مشهدنامه

«مشهدنامه» رسانه روایت های شفاهی مردمان خراسان رضوی
https://ble.ir/mashhadname

۵ آبان

thumnail
2:پیرمردهامان ، پدر اسرائیل را در می‌آورند.بچه ها رفتند دانشگاه و من ماندم . خبرها را بالا و پایین می‌کردم. خونسردی مردم در مواجهه با حمله اسرائیل ، حمله‌ای نه در سطح کوچک و قابل چشم‌پوشی ، اعجاب برانگیز بود.گوشه‌ی ذهنم فیلمی از روز جمعه‌ی نصر پلی شد‌. جمعیت تازه از نماز فارغ شده بود . همه به سمت خروجی ها در حرکت بودند. حرکتی مورچه‌ای و کند که اقتضای ازدحام بود. تیغ آفتاب سرهایمان را سوراخ کرده بود. بچه‌ها در بغل مادرشان بی‌قراری می‌کردند و بقیه سعی داشتند با تسبیح و شکلات سرگرمشان کنند. ناگهان صفحات تاریخ ورق خورد و من پیرمرد رویاهایم را دیدم. صحابه‌ی محمد و علی ، میثم تّمار. حقا که خودش بود. تهران کوفه بود و میثم همان میثم.بستر را مغتنم دیده بود که لب به جهاد تبیین بگشاید.فریاد می‌زد_با صدایی که نمی‌لرزید_:«اسرائیل می‌گوید گنبد آهنین دارد؟ ولله تمام ایران گنبدِ طلاییِ علی‌بن‌موسی‌ست‌. »و با لحنی آرام تر به مردها می‌گفت_سخنش مردانه و خشن بود ، تا وقتی میثمِ غیور بود ،جنگ و میدان را با زنان چکار؟_:«ولله ترسو تر از جهود ، خودش است‌. طاقت دیدن خون ندارد. مرز را باز کنند خودمان می‌رویم کارشان را تمام می‌کنیم» و با انگشتش دایره‌ای خیالی می‌کشید که محدوده‌ی هم‌رزمانش را مشخص کند. برمیگشت و به مرد کناری‌اش می‌گفت :«درست نمی‌گویم؟» از دیگری می‌پرسید:«مگر نه اینکه خودمان می‌توانیم کارشان را یکسره کنیم؟» آن دیگری پیر تر از میثمِ تمّارِ تهرانی بود اما سر تکان می‌داد که:«معلوم است می‌توانیم» خنده از میان محاسن سفیدش هویدا بود.پرت می‌شوم به خوابگاه. جداً اسرائیل چه خیالی کرده ؟ پیر و جوانانمان جنگ را به بازی گرفته‌اند.

روایت یک دانشجوی مشهدی از صبح شنبه،۵ آبان در تهرانبه قلم نجمه اصغری نکاح5 آبان 1403

undefined@mashhadnameundefinedروایت بچه محل های امام رضا علیه‌السلامundefinedشما هم راوی باشیدundefined ارسال روایت از طریق:undefined @ma_rafiei

۱۰:۳۵

ساعت حدود هشت شب بود. آخرین ظرف کلاسِ دختران نوجوان ناربلا را همراه با فاطمه جان شستیم. بقیه بچه‌ها رفته بودند.وسایلم را جمع‌و‌جور کردم.با خواهرم عارفه در رواق امام خمینی قرار داشتم،برای شرکت در مراسم شهیده کرباسی. هرچه بالا و پایین کردم دیدم به حرم نمی‌رسم.‌ نماز مغرب را همان جا خواندم. با دوستان و همکاران خداحافظی کردم و به سمت ایستگاه اتوبوس رفتم.‌ عارفه تماس گرفت که شهیده را آورده‌اند معراج شهدا. قدم هایم را تند‌تر کردم. یاد دیروز افتادم ، از دوستان تهرانی‌ام شنیده بودم که ایشان به آنجا آورده بودند اما رسانه‌های ملی، آن گونه که- باید بانوی مقاومت ایران را نشان ندادند. حالا نه به عنوان روایتگر بلکه به عنوان دختری از ایران ، از مشهد، می‌خواستم در آن مراسم باشم‌‌.در مسیر مداحی «یوما ذکرینی...» با صدای باسم کربلایی - گوش می‌کردم. چه خوب در مورد شهدای جوان می‌گفت .خط ۲۱۰ نزدیکترین اتوبوسی بود که می‌توانست مرا برساند. اما به فکرم افتاد که با مترو بروم.‌حجم ترافیک در خیابان مجد بسیار بود و می‌ترسیدم به موقع نرسم. زیر لب یا زهرا یا زهرا می‌گفتم و آرام با مداحی دم می‌گرفتم. میدان شهدا از اتوبوس پیاده شدم و سلامی به سلطانم دادم.سوار خط دو مترو شدم‌‌.آرام « اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بینها و سر مستودعها » می‌خواندممن که همیشه عادت داشتم در مسیرها کتاب بخوانم، درسهایم را مرور کنم و یا بنویسم، حالا دست و‌دلم به هیچ کاری نمی‌رفت. اصلا دست و دلم به کار دیگری نمی‌رفت.عارفه دوباره تماس گرفت که زمان کمی مانده و من توسل می‌کردم.این همه اضطرار از سر نیاز بود. از اول ترم ، سرگرمی به دانشگاه و ده ها کار دیگری که همیشه مشغول شان بودم باعث می‌شد کمتر به احوالات معنوی‌ام سر بزنم. دو دقیقه مانده بود تا به معراج برسم که عارفه تماس گرفت :« کجایی؟ دارن شهیده رو می برن ها!» دویدم و گفتم : «بهشون بهشون بگو نگه دارن ، دو دقیقه دیگه اونجا هستم!»وقتی رسیدم ماشین حرکت کرده بود. ناگهان خانمی در شیشه ای کیوسک نگهبانی را باز کرد و با صدایی ملتمسانه گفت :«من دیر رسیدم». ماشین همان جا توقف کرد . در دل میگفتم:« بانو خدا به همراهت ، با حضرت زهرا سلام الله محشور باشی»اشک ریختم و بوسه ای به تابوت زدم. عارفه داد زد:« بالاخره رسیدی!» رفت جلو تر ، تا بار دیگر بوسه ای بزند بر تابوت. با سه شاخه گل برگشت. پرسیدم :«اینا رو از کی گرفتی؟»و او‌ جواب داد: «فکر کنم پسر شهیده داخل ماشین حمل تابوت بود، اون به من این گلا رو داد!» گلها را بر روی چشمهایم کشیدم. در ماشین بسته شد و حرکت کرد.خانم های کمی بودیم که آنجا داشتیم بدرقه می کردیم...
بانوی مقاومت ،شهیده معصومه کرباسی ،راه و روشت بماند برایمان ،تو تنها مادر فرزندان خود نبودی،حالا مادر مقاومت ایران- لبنان شدی...باشد در یادگارمان، دختری از دیار ایران زمین، شهر شیراز ،ایستادگی از زبان بانوان را در تاریخ ثبت کرد!روحت جاودان و یادت در ذهن مان!
روایت مائده اصغری از مراسم شهیده معصومه کرباسیمعراج شهدای مشهد
#شهیده‌معصومه‌کرباسی #تشییع_پیکر_شهید #شهیده_ترور #بانوی_مقاومت_ایران_لبنان

undefined@mashhadnameundefinedروایت بچه محل های امام رضا علیه‌السلامundefinedشما هم راوی باشیدundefined ارسال روایت از طریق:undefined @ma_rafiei

۱۴:۴۳

۶ آبان

thumnail
نسخه های زینب
اولین بار است که میروم #محفل. از در که وارد می‌شوم هیچ چهره آشنایی نمی‌بینم. زنها دسته دسته نشسته‌اند. عده‌ای هویج پوست می‌کنند. چند نفری برگ‌های نعناها را ظریف و با حوصله از ساقه می‌چینند. عطرش همه جا پخش است. چشمهایم می‌سوزد و می‌خواهد به اشک بیفتد. اطراف را رصد می‌کنم، سه خانم آن آخرهای سالن دارند پیاز خرد می‌کنند. می‌روم سراغ دسته‌های نعنا. کنار زن‌ها می‌نشینم. سرِ حرف باز است‌. من هم وارد گفتگویشان می‌شوم. امروز نمی‌خواهم ضبط گوشی را روشن کنم و مصاحبه بگیرم.آمده‌ام کمک کنم. اما سوژه‌یابی دست از سرم برنمی‌دارد. دقیق گوش می‌دهم. مادرها دارند از مدرسه بچه هایشان صحبت می‌کنند.از وضعیت نابسامان مسائل فرهنگی‌ شاکی‌اند. یکی شان شروع می‌کند به تعریف خاطرات دختر چهارده ساله‌اش. از این می‌گوید که برای یکی از معلم ها عکس رهبر انقلاب را هدیه برده و او چقدر خوشحال شده و همان جا چندین بار به تصویرِ قاب دست کشیده و برای همه دانش‌آموزانش از برکات وجود این انسان بزرگ گفته. بعد تعریف می‌کند دبیر زیست شناسی دخترش، نظریه داروین را گذاشته وسط و طوری درباره‌اش حرف زده که یعنی مثلا این جناب داروین چقدر بارَش بوده و خدا خیرش بدهد که ما را آگاه کرد.دختر می‌خواسته احترام معلم حفظ شود. سر کلاس چیزی نگفته ،اما به کادر مدرسه اطلاع داده و خواسته تذکر دهند. بامزه ترین ماجرایش مربوط بود به وقتی که شوخی شوخی پای تخته نوشته مدرسه باید بچه‌ها را ثبت‌نام کند بروند غزه برای جنگ و جرقه هایی در ذهن همکلاسی‌هایش ایجاد کرده. بحث مادرها در موضوعات فرهنگی مدارس هنوز به راه است. اما من رفته ام در دنیایی دیگر. کتاب « من میترا نیستم» را در ذهنم مرور می‌کنم و خوشحالم زینب کمایی نسخه‌های متعددی در سرزمین ما دارد.‌اینجا دختران نوجوان هم معنای امّت واحده اسلامی را به خوبی می‌شناسند.
روایت فهیمه فرشتیان از شرکت در مراسم محفل گوهر‌شاد
@bano_goharshadادامه دارد...

undefined@mashhadnameundefinedروایت بچه محل های امام رضا علیه‌السلامundefinedشما هم راوی باشیدundefined ارسال روایت از طریق:undefined @ma_rafiei

۵:۴۷

thumnail
معجزه نگاه
الله اکبر اذان بلند می‌شود. زنهای #محفل صف می‌ایستند. نماز جماعت برپا ‌می‌شود. دو دختر با خنده‌های ریز می‌آیند کنار میکروفون.‌از قبول مسئولیت خوشحالند. تا امام جماعت حمد و سوره بخواند پچ‌پچ باهم حرف می‌زنند،اما حواسشان جمع است‌‌. مکبّری را کامل انجام می‌دهند. نماز که تمام شد تغییر موضع می‌دهم. هر چند قصد مصاحبه ندارم، اما عکس گرفتن را برای خودم مجاز می‌دانم. از هر دسته زنها چند تصویر برمی‌دارم.سراغ از خودگذشته‌ترین‌ها می‌روم. با چاقوهای تیز و بزرگ افتاده‌اند به جان پیازها. کنار یکی شان می‌نشینم. چشمهایش را نگاه می‌کنم. از اشک خبری نیست. می‌گویم:«خوش به حالتون، به پیاز حساس نیستین» خنده اش می‌گیرد:«نه بابا، همیشه این طوری نیستم، الان اشکم نمیاد»تعجب می‌کنم:«چه جالب، به خاطر مقاومته، نه؟ مهمه آدم با چه نگاهی کار کنه.»دوست ندارد درباره‌اش اینطوری بالا بلند فکر کنم. می‌گوید:«هنوز سه چهارتا پیاز خرد کردم، کم کم چشمام داره می سوزه» مادری بچه به بغل را می‌بینم. سوژه خوبی است برای عکس گرفتن. در زاویه جذابی هم قرار دارد. تا خودم را می‌رسانم تصویر زیباتری برایم خلق می‌کند. پسرک را می‌گذارد میان بادمجان‌های پوست کنده و لوبیاهای خرد شده. آه که از ترکیب عطر جهاد زن‌ها با نفَس نرم این نوزاد چه اکسیری خلق خواهد شد. به خودم می‌گویم هنوز هم گهواره‌ها سربازهای انقلاب را در خود تاب می‌دهند،هنوز هم مادران به امید پیروزی‌های بزرگ جهان اسلام در عرصه فعال هستند. اسم بچه را می پرسم و با او حرف می‌زنم. علی کوچک برایم می‌خندد. همان جا می‌نشینم و کمی لوبیا خرد می‌کنم. از دور زنی را که پیاز خرد می‌کرد زیر نظر دارم.‌ باز هم چشمهایش خشک است. نزدیک رفتنم که می‌شود می‌روم کنارش برای خداحافظی.با معرفی یکی از خانم‌ها متوجه می‌‌شوم از اولین نفرات تشکیل دهنده جمع #محفل است. می‌گویم:« از آشنایی با شما خوشحالم و همین طور دیدن معجزه ی چشمهاتون»موضوع را با خنده و شوخی جمع می‌کند و مشغول ادامه کار می‌شود.
روایت فهیمه فرشتیان از شرکت در مراسم محفل گوهرشاد
(@bano_goharshad)
undefined@mashhadnameundefinedروایت بچه محل های امام رضا علیه‌السلامundefinedشما هم راوی باشیدundefined ارسال روایت از طریق:undefined @ma_rafiei

۱۰:۰۲

۷ آبان

thumnail
عروسک‌هایی که دوست داشتم
با چشمانی درخشان پشت میزش نشسته بود.با وجود اجناس فروش(عروسک، اسباب بازی‌، بازی های فکری) کنار میزهای دیگر، رنگی‌تر دیده میشد.
شوق و ذوق کودکانه‌‌اش افراد را برای خرید جذب می‌کرد._همه‌ش رو برای مقاومت آوردم!
با عروسک هات؟ چطوری؟_می‌خوام همه‌ی پول فروش هدیه بدم، وقتی کمکشون کنیم ییشتر می‌تونند مقاومت کنند،اینطوری فلسطین پیروز میشه!از عروسک‌هایش می‌گوید:بیشترشون مال خودمنالبته اونایی که بیشتر دوست داشتم آوردم!تازه چندتاش رو دخترخاله هام برای فروش بهم دادن.حرف هایش را که می‌زند، لبخند شیرینی روی لبان کوچکش نقش می‌بندد.
راستی پریا برای چی این کارو کردی؟حالت چهره‌اش کمی جدی می شود، انگار میخواهد مطلب مهم بگوید: _حضرت زهرا لباسشون رو به نیازمندی که اومده بود دم در خونشون، هدیه دادند، خب ما هم باید به نیازمندا کمک کنیم.
خاصیت اتفاقات است، تصمیم‌ بچه‌ها، به اندازه‌ی خودشان بزرگ می‌شود، آن هم با دلایلی محکم‌!
روایت پریا پایداربه قلم کوثر نصرتی7 آبان 1403

undefined@mashhadnameundefinedروایت بچه محل های امام رضا علیه‌السلامundefinedشما هم راوی باشیدundefined ارسال روایت از طریق:undefined @ma_rafiei

۶:۵۵

بسم الله الرحمن الرحیم
بازارچه‌ای برای کسانی که حتی ندیده‌ایم!
اینجا ایران است. نه جنگی است و نه جبهه‌ای. اما حکم انسانیت، امر ولی و شوق کمک به مسلمانی که امروز ندای یاری طلبی‌اش در جهان پیچیده ما را دور هم جمع می‌کند تا برای مردمی که فرسنگ ها از ما دور هستند کاری کنیم.خانم حلاج یکی از اعضای خانه همبازی است. او 6 سال در حسینیه هنر بوده و همه دوستی‌ها و ارتباطاتش با همین اعضاست. در برنامه ها حضور فعال دارد اما باز هم فکر می‌کند که بقیه از او فعال‌تر هستند. شنیدن ماجرای تشکیل بازارچه از زبان ایشان شنیدنی است:«همه‌ی ما بعد از شنیدن فرمان حضرت آقا درباره اینکه بر همه ما فرض است با همه امکاناتمان کاری بکنیم، به فکر فرو رفتیم. فکر جمعی اما همیشه برکتی دیگر دارد. ما هم با اعضای گروه همبازی هم دور هم جمع شدیم تا بررسی کنیم که در این موقعیت چه کاری می‌توانیم انجام دهیم. به لطف خدا کارهای زیادی بعد از این دورهمی انجام شد. با توجه به اهمیت آگاهی دادن به کودک و نوجوان در این برهه‌ی زمانی، دو گفتار در مورد تبیین مساله‌ی فلسطین و مقاومت برای کودک و نوجوان به صورت رایگان چاپ شد که می‌تواند برای هر مربی یا مادری که با نوجوان کار می‌کند مفید باشد.برگزاری دوره آموزشی، انتشار محتواها و کارهای متفاوت زیادی انجام شد. اما به همینجا بسنده نشد.بعد از آن از گروه‌های مختلف زنان فعال مشهد مثل بنات المقاومه، مادرانه مشهد، حسینیه هنر، هیئت لبیک و ... دعوت شد تا در جلسه صحیفه‌ی خانم فاضل شرکت کنند و در کنار آن به گفتگو درباره فرمان رهبری و راه‌های اجرای آن بپردازند.ایده های مختلف هنری، تبیینی، بحث اهدای طلا، جمع‌کردن کمک‌های نقدی و بازارچه در این جلسه پیشنهاد داده شد.شاید اکثر مردم این روزهای فقط به فکر جمع‌آوری کمکهای مالی هستند که در جای خود بسیار اهمیت دارد. اما ما رویکردهای دیگری هم از طراحی برنامه‌هایمان داشتیم. مثلا اینکه برای این گفتمان را در جامعه رواج دهیم و کسانی که این این فضا دور هستند را درگیر کنیم و در کنار آن کمک‌های نقدی را نیز جمع‌آوری کنیم.مثلا همین بازارچه علاوه بر اینکه باعث جمع‌آوری کمک‌های مالی می‌شود، به تامین نیازهای خانواده‌ها در فضایی دوستانه و صمیمی کمک می‌کند. گفتمان کسب درآمد را فعال می‌کند. باعث تقویت مهارت‌های مختلف می‌شود و شاید افرادی که اصلا به فکر کمک به جبهه مقاوت نیستند را درگیر این قضیه می‌کند. ممکن است فرد بعد به خانه برود و این ماجرای بازارچه را برای خانواده و فرزندانش مطرح کند و در جریان این گفتگو آنها هم به فکر فرو بروند که چگونه می‌توانند در این زمان نقشی ایفا کنند و به مرور این موضوع در جامعه همه‌گیر شود. در این بازارچه هم هر کس کاری را به عهده گرفته است. یک نفر آشپزی بلد است و یک نفر می‌تواند مدیریت کند و بعضی هم فروشنده خوبی هستند. در این بازارچه از 50 الی 100 درصد سود را برای حساب حزب الله قرار داده می شود. یعنی کسانی را داریم که هر چه بفروشند تمام سودشان را بدون کم و کاست تقدیم نیروهای مقاومت می‌کنند. هفته قبل نیز همین برنامه را داشتیم که با همین درصد سود توانستیم 26 میلیون به حساب رهبری برای کمک به نیروهای مقاومت لبنان واریز کنیم.این برنامه به امید خدا ادامه دارد. هفته آینده در مسجدی در قاسم آباد همین برنامه را اجرا می‌کنیم و بنا داریم در محله‌های مختلف برگزار شود. این مسجد فعال است و می‌تواند همسایه‌ها را پای کار بیاورد و افراد بیشتری در این زمینه همراه شوند.
روایت خانم ثریا عودی از مصاحبه با خانم مریم حلاج7 آبان 1403
undefined@mashhadnameundefinedروایت بچه محل های امام رضا علیه‌السلامundefinedشما هم راوی باشیدundefined ارسال روایت از طریق:undefined @ma_rafiei

۱۰:۳۲

۸ آبان

thumnail
سیاست را با رسم شکل تعریف کنید!نگاهم به چشمان پر‌خشم مدیر است. هر‌چه تلاش می‌کنم نمی‌توانم دلیل آن همه خشم را بفهمم.خانم مدیر که انگار سکوت و آرامشم بیشتر عصبانی‌اش کرده، دوباره و این‌بار با لحنی که تندتر شده می‌گوید: "این بساط مسخره ‌بازی رو جمعش کنید؛ تو مدرسه‌ی من کسی حق نداره حرفی از سیاست بزنه."با تعجب می‌پرسم: "ولی ما که قصد نداریم از سیاست حرفی بزنیم!"همکارم که تسلط بالایی بر وقایع تاریخی و پیشینه‌ی استکبار دارد، تلاش می‌کند با دلیل و برهان به خانم مدیر ثابت کند آنچه ما قصد داریم راجع به آن برای دانش‌آموزان روشنگری انجام دهیم نه مسئله‌ای سیاسی است و نه حتی محدود به دین یا مذهب خاصی؛ بلکه یک واقعیت تاریخی و دغدغه‌ی انسانی است.حرف‌هایش نه تنها مشکل را حل نمی‌کند، بلکه خانم مدیر را عصبانی‌تر می‌کند. حالا بدون هیچ ملاحظه‌ای مشغول داد و فریاد است و بدون آنکه پاسخی برای مقابله با استدلال‌های همکارم داشته باشد، فقط روی حرف خودش که "اینها مسائل سیاسیه و ما حق نداریم مغز بچه‌ها رو با این چرندیات پر کنیم." پافشاری می‌کند!آهسته و با ایما و اشاره از همکارم می‌خواهم این مکالمه را ادامه ندهد. حالا مثل روز روشن است که بحث بر سر اختلاف سلیقه و عقیده و روش نیست؛ ما اساساً با کسی مواجه هستیم که نمی‌خواهد بشنود.به کودکانی که اگر از انفجار و آوار جان سالم به در ببرند از کمبود دارو و امکانات بهداشتی و نهایتاً سوءتغذیه جان خواهند سپرد می‌اندیشم و با خود فکر می‌کنم که بر اساس جهان‌بینی خانم مدیر این طفلان بی‌گناه قربانیان کدام بازی حزبی و سیاسی هستند؟به تعریف خانم مدیر و خانم مدیرها از سیاست که فکر می‌کنم وحشت سر تا پایم را فرامی‌گیرد و از خدا می‌خواهم هرگز هیچ منفعت یا دلخوشی‌ای برای من در سمت تاریک عالم قرار ندهد.
به قلم مریم‌سادات پرسته‌زادروایت زینب‌سادات حسینی۷ آبان ۱۴۰۳
undefined@mashhadnameundefinedروایت بچه محل های امام رضا علیه‌السلامundefinedشما هم راوی باشیدundefined ارسال روایت از طریق:undefined @ma_rafiei

۲:۳۹

بسم الله الرحمن الرحیم
ب بسم الله زندگی طلاهایم را برای خرج و برج هایمان فروختم، حتی جای حلقه‌ی ازدواجم را هم با یک رینگ ساده‌ی نقره پر کردم.
چند سال بعد برکت لطف خدا به قدری در زندگی جاری‌ شد که همسرم برایم سرویس طلا و تک پوش خرید.
اما خب ذات دنیا فانی است. برای صاحب خانه شدن طلاها را فروختیم.
در این میان فقط یک سینه ریز ماه و ستاره را نگه داشته‌ام که یادگار دوران کودکی‌ام است. نگهش داشته‌ام برای تک دخترم. بارها در خیالم یک روز خاص را تصور کرده‌ام که ماه و ستاره ها را گردنش می‌کنم و اشک شوق می‌ریزم و به او می‌گویم این را تو گردن دخترت خواهی کرد.
امشب روایتی خواندم از قلب طلای شکسته‌ای که مثل ماه و ستاره‌ی من یادگار بوده‌است و عاقبتش به خیر گشته. دلم زیر و رو شد.
به سینه ریز فکر می‌کردم و اینکه تنها طلای من است و تنها سرمایه‌ام، اما لحظه‌ای میان خرابه های غزه و بیروت خودم را دیدم. آوارگانی که از دار و ندار و زرق و برق زندگی یک لا لباس برایشان مانده است و احتمالا کمی آذوقه. فانی بودن دنیا را دیدم.
سینه ریز من برای کدام نسل قرار است نسل به نسل یادگار بماند؟ اگر کم کاری من و امثال من در کمک به جبهه‌ی مقاومت باعث تضعیف آن ها و پیشروی دشمن نسل کش بشود، آن وقت نسلی هم از من باقی خواهد ماند؟
نیت کردم سینه ریز را برای عاقبت بخیری نسلم اهدا کنم. موضوع را با همسرم مطرح کردم.
ابتدا جواب سکوت بود اما اندکی بعد گفتند:« مبلغ خوبی پول برای حساب ایران همدل واریز می‌کنم. طلایت را نگه دار.»
چند روز پیش هم پیگیر بودم که آیا کمکی کرده اید یا نه؟
امشب مطمئن تر گفتند که مبلغی پرداخت خواهم کرد.
اما من هنوز دنبال اهدای سینه ریزم برای عاقبت به خیری نسل مومنین هستم.
امشب با حرف های من همسرم جدی تر به فکر کمک مبلغ قابل توجهی به جبهه‌ی مقاومت افتادند.
من با خواندن روایت قلب شکسته‌ی طلا به فکر ماه و ستاره‌ی طلایم افتادم، این را نوشتم شاید کسی را یاد چیزی بیاندازد.
روایت خانم انسیه.ی.‌7 آبان 1403
undefined@mashhadnameundefinedروایت بچه محل های امام رضا علیه‌السلامundefinedشما هم راوی باشیدundefined ارسال روایت از طریق:undefined @ma_rafiei

۸:۳۰

۹ آبان

thumnail
تخفیف معکوسیک دور کامل بازارچه را زدیم که نوای خستگی دخترم بلند شد، دوایش هم چیزی نبود جز خرید خوراکی.صدای ربنای اذان می‌آمد، قول دادم بعد نماز برایش خوردنی بگیرم.دل تو دلش نبود که از میز خوراکی حیاط خرید کنیم،همان که جعبه‌ های کوچک پیتزا و پیراشکی داشت!با اینکه قیمتش بالا بود، اما هم فروشنده را می‌شناختم، هم برایم خوشایند بود که سودش صددرصد خیر است.البته برای اینکه بخواهم حداقل دور بعد غرفه ها را بادقت ببینم، چاره‌ی دیگری نداشتم.ساک خرید های قبلی را به دختر بزرگم سپردم و باهم کنار میز وسط حیاط، منتظر نشستند.
کارت را به مسئول کارتخوان دادم،رمز را پرسید.-خانم میشه نودولی شما صد بدین.خنده‌ام گرفته بود، با همان لبخند همراه خنده گفتم:-بله چشم!یادم نمی‌آید تا به حال اینطور تخفیف گرفته باشم! حس خوبی داشت!پلاستیک پیراشکی و جعبه‌ی پیتزا را به سمت میز بردم.همانطور که دخترکم آرام و راضی مشغول خوردن بود، جریان را برایشان تعریف کردم.دختر دیگرم خندید و گفت:چه بامزه، از حالت عادی هم بیشتر می‌چسبه!یاد چیزی می‌افتم، ناخودآگاه فکر درونم را بلند می‌گویم: انگار بخواهد یادآوری کند دنیای بعد ظهور اینطور می‌شود.تو با یک تخفیف معکوس لذت می‌بری!
روایت ساداتبه قلم کوثر نصرتی9 آبان 1403
undefined@mashhadnameundefinedروایت بچه محل های امام رضا علیه‌السلامundefinedشما هم راوی باشیدundefined ارسال روایت از طریق:undefined @ma_rafiei

۶:۳۵

thumnail
اگر پنجشنبه‌ شب‌ها گذرتان به اطراف حرم افتاده باشد، احتمالاً آن‌ها را دیده‌اید. نقاط دیگر شهر هم هستند اما اینجا بیشتر به چشم می‌آیند.
موکب‌هارا می‌گویم. هرکدام بسته به توانایی‌شان، چیزی نذر ابی‌عبدالله می‌کنند. شعارشان هم این است: هر شب جمعه مثل اربعین. خودشان معتقدند که اینگونه می‌توان ذره‌ای از زندگی جمعی بعد از ظهور را تجربه کرد.
یکی از همین موکب‌ها زیر تابلوی نواب صفوی سیزده واقع شده. روی بنرشان هم نوشته بودند موکب شهدای بوستان خورشید. تصویر شهید محمد اسدی و شهید جواد جهانی هم به مهمانان موکب لبخند می‌زدند.
چای می‌دادند و دمنوش به‌لیمو. کنار سماورها، دفتری به چشم می‌خورد که رویش نوشته شده بود دلنوشته. چند صفحه‌اش را ورق زدم. خیلی‌ها از امام حسین زیارتش را خواسته بودند و این چند صفحه‌ی آخر، بیشتر افراد از انتظار ظهور نوشته بودند. یک نفر از اعضای موکب، پرچمی می‌گرداند که عکس حاج‌قاسم و سیدحسن رویش بود. حسین طاهری هم از باند موکب می‌خواند: «والله والله، نصر من الله».
با خانمی که سرپرست موکب بود صحبت کردم. بیست و هفت سالش بود و سه سالی می‌شد که این فرهنگ را ترویج می‌دهد. می‌گفت در زمان قدیم، بین علما رسم بوده که پنجشنبه شب‌ها، شب زیارتی سیدالشهدا، یادشان را زنده کنند. مسئول موکب می‌گفت این کار را می‌شود در جمع‌های خانوادگی هم انجام داد. اینطور که نیت کنند و چیزی بین خودشان پخش کنند.
از مداحی‌هایی که پخش می‌کردند پرسیدم. جواب می‌داد معمولاً آن‌هایی که برای اباعبدالله خوانده شده را پخش می‌کنند؛ مگر موقع مناسبت‌ها. الان هم که بحث مقاومت جدی‌تر شده، مداحی‌هایمان رنگ‌وبوی دفاع از قدس به خود گرفته. همان شب یکی از عابرینی که چای هم برداشته بود، درخواست کرد دوباره مداحی «حریفت منم» از حسین طاهری را پخش کنند.
خانم مسئول بین موکب و ماشین در رفت‌وآمد بود؛ چند دقیقه‌ای عکس و فیلم می‌گرفت، باز برمی‌گشت و در ماشین می‌نشست. علت را که پرسیدم، گفت همیشه کارهای مستندسازی و انتشار در فضای مجازی را انجام می‌دهد. الان هم که ماه‌های آخر بارداری‌اش را می‌گذراند، دلش نمی‌خواهد از موکب فاصله بگیرد. اسمش را هم انتخاب کرده بودند: امیرعباس. طاهری می‌خواند: ما از نسل فتح اهریمن. عکس‌های شهیدسلیمانی و شهیدنصرالله همچنان در احتزاز بودند.
روایت علی همتی از موکب های اطراف حرم9 آبان 1403
undefined@mashhadnameundefinedروایت بچه محل های امام رضا علیه‌السلامundefinedشما هم راوی باشیدundefined ارسال روایت از طریق:undefined @ma_rafiei

۱۳:۱۵

۱۰ آبان

thumnail
ذوق های آخرتی
اولین بار که که این جمله حضرت آقا حفظه الله به گوشم رسید که با همه امکانات به جبهه‌ی مقاومت کمک کنید تنها گزینه‌ای که به ذهنم نرسید اهدای طلا بود!اولین گزینه هم طبیعتا کمک نقدی بود. به موجودی کارت عابر بانکم فکر کردم. در حدی نبود که اسمش را کمک بگذارم آن‌هم در شرایطی که میدانستم کمک ها باید خیلی بیشتر از این حرف‌ها باشد. دیگر بحث صدقه نبود که با ارقام پایین بشود جمعش کرد.ولی همچنان به اهدای طلا فکر نمیکردم...تا زمانی که بحث اهدای طلا در گروه‌ها مطرح شد. و خاطره‌هایی از زمان جنگ تحمیلی و فداکاری زنان در آن دوران به گوشم رسید. اینار جرقه اهدای طلا در ذهنم روشن شد. به این فکر کردم بخشی از نیم ستی که داشتم را بدهم.همه اش را دلم‌ نمی‌آمد. این نیم ست طلا اولین هدیه همسرم بود در اولین سال ازدواجم.‌ خیلی برایش ذوق داشتم. یادم میاید آن زمان همسرم پول خرید نقدی همه‌اش را به صورت یکجا نداشت ولی برای اینکه دل مرا به دست آورد بخشی از آن را چک کشید تا همه‌اش را یکجا داشته باشم. با خودم گفتم مثلا یک جفت گوشواره‌اش میدهم. یا انگشترش را... . رفتم سر جعبه که انتخاب کنم کدامش را بدهم و کدامش را نگه دارم. وقتی نگاهشان کردم دوباره جمله حضرت آقا را در ذهنم مرور کردم: تمام امکانات...با خودم‌گفتم خودت را میبخشی اگر همه‌اش را ندهی و برای دلت چند تکه را نگه داری؟ اصلا دلت می آید بعدا از آنها دوباره استفاده کنی؟!... همینطوری میخواهی گوش به فرمان نایب بر حق امام زمان (عجل الله)باشی؟! هر جا دلت نخواست گوش نکنی؟ اصلا همین هایی که دلت نمی‌آید مقام امتحان است آن یکی ها که ارزشی ندارد. بی وفقه همه‌شان را برداشتم برای اهدا. بعدش دیگر فکرش را هم نکردم. الان آن ذوق هایم هنوز هم هستند فقط جنسشان عوض شده. شده‌اند ذوق های آخرتی. مثلا پیش خودم فکر میکنم شاید پول آنها کودک آواره‌ای را سیراب کند یا شیری شود در سینه‌ی مادری بی تاب. یا معجری شود برای دختری...یا خنجری شود در دل دشمن تا برادری را بر زمین نزند و دل خواهری را نلرزاند...کسی چه می‌داند...به نظرم الان خیلی بیشتر ذوق دارم.
روایت خانم سیروسی از اهدای طلا به جبهه مقاومتعکس از فضای مجازی10 آبان 1403
undefined@mashhadnameundefinedروایت بچه محل های امام رضا علیه‌السلامundefinedشما هم راوی باشیدundefined ارسال روایت از طریق:undefined @ma_rafiei

۱۱:۴۳

قصه‌های طلایی
قصه‌ی طلا شاید از آنجا شروع شد که خانمی گوشواره از گوشش باز کرد و گذاشت کف دستم و در گوشم گفت کسی نفهمد این را برای جبهه مقاومت می‌دهم.اما نه! قصه از اینجا شروع نشد. از سال 67 شروع شد. وقتی که یک دختر کلاس سومی می‌خواست به نیروهای دفاع مقدس کمک کند اما پول نداشت. یواشکی گوشواره و النگوهایش را باز کرد و انداخت داخل صندوق کمک به جبهه در مدرسه.مدیر و معلم‌ها وقتی صندوق را باز کردند و طلاها را دیدند شوکه شدند. می‌خواستند هر طور شده آن دانش آموز را پیدا کنند و آن هدیه های ارزشمند را که احتمالا بدون اجازه مادرش به صندوق انداخته به او برگردانند تا برای مدرسه دردسر نشود. اما وقتی مادرش به مدرسه آمد گفت طلاها متعلق به دخترم هست و خودش صاحب اختیار است که در کجا خرج کند.
بله قصه از اینجا شروع شد... از فداکاری دختران و مادران نسل انقلاب. اما به همینجا ختم نشد. لحظه ای بعد از اتاق صدای خانمی را می‌شنوم که با همسرش صحبت می‌کند و برای دادن حلقه عروسی اش اجازه میگیرد. این قصه ادامه دارد تا زمان ظهور...

روایت ثریا عودی از گفتگو با خانم رقیه فاضل در مراسم محفل10 آبان 1403
undefined@mashhadnameundefinedروایت بچه محل های امام رضا علیه‌السلامundefinedشما هم راوی باشیدundefined ارسال روایت از طریق:undefined @ma_rafiei

۱۵:۱۴

۱۱ آبان

thumnail
برای خیر کثیر
طرح کوثر یک طرح فرهنگی تربیتی دانش آموزی است. طرحی که این روزها از نعمت اجرای امر ولی فقیه بی‌بهره نمانده است. بچه‌های پایه پنجم و ششم در یک جلسه دور هم جمع شدند برای خیر رساندن. خیری که بچه‌های غزه و لبنان را دربر بگیرد و پس از آن به هدف نهایی آرامش و امنیت برای همه مسلمانان دست یابد.در این بین هر کس هنری دارد. یک نفر گیره روسری درست می‌کند، یک نفر روی سفال نقاشی می‌کشد و یک گروه دور هم شیرینی می‌پزند.همه چیز که آماده شود، بعد از برگزاری مراسم هیئت روی میزها چیده شده و به نفع جبهه مقاومت فروخته می‌شود.جالب اینجاست که مسئولیت فروش آنها هم با خودشان است. بعضی‌ها می‌خواهند درصدی از سودشان را برای مقاومت بدهند، اما بعضی دیگر می‌خواهند کل پول را تقدیم جبهه کنند. درگیری‌شان با اینکه پولشان را چکار کنند دیدنی است. این بازارچه با دیگر بازارچه‌ها فرق دارد. تصویری از زندگی جمعی مومنانه است. هر کس به جای اینکه به دنبال فروش بیشتر محصول خودش باشد، دنبال فروش بیشتر در کل بازارچه است. استاد معماریانی که به بازارچه آمده، با بچه‌ها صحبت می‌کند و بازخورد می‌دهد. آنها هم حسابی ذوق کرده‌اند.استاد تک به تک جلو می‌رود. وقتی از غرفه‌ای عبور می‌کند، بچه‌های غرفه‌های دیگر برایش تبلیغ می‌کنند و می‌گویند: «استاد این جنسش خوبه بخرید»!بجای یک فروشنده، هر غرفه چندین فروشنده دارد. همه کسانی که در تولید سهمی داشته‌اند، ذوق دارند که در امر فروش هم سهیم باشند.
یکی از بچه‌ها خودش در خانه پاکت‌های زیبا درست کرده و روی میز چیده است. استاد معماریانی پنج تا برمی‌دارد و می‌گوید پولش را به چه شماره کارتی واریز کنم؟با یک ذوقی انگار که می‌خواهد درآمد میلیاردی‌اش را هدیه دهد، می‌گوید: «همه‌اش رو بزنید به حساب جبهه مقاومت»درست است که فقط ۱۵ هزار تومان است. اما با حس و حالی که آن را بخشید فکر میکنم خیرات کثیری را هم به جبهه فرستاد.
این حال و هوا حسابی رویشان اثر گذاشته و رقابتی برای کمک بیشتر شکل گرفته است. یک نفر دیگر که گیره روسری درست کرده، تا این صحنه را می‌بیند، به طرف کیفش می‌دود و‌‌ به سمت من می آید. مقداری پول‌ نقد در دستم می‌گذارد و می‌گوید «این هم سهم من بر اساس فروشی که تا حالا داشتم» استاد معماریانی در پایان بازارچه دو تا پلاستیک پر خرید کرده است. خریدهایی از جبهه برای جبهه.
روایت خانم ریاحی از بازارچه کتابپردازان به قلم ثریا عودی11 آبان 1403ادامه دارد...
undefined@mashhadnameundefinedروایت بچه محل های امام رضا علیه‌السلامundefinedشما هم راوی باشیدundefined ارسال روایت از طریق:undefined @ma_rafiei

۵:۳۷

۱۲ آبان

thumnail
برای خیر کثیر(قسمت دوم) هنگام سخنرانی است. به علت سر و صدای زیاد از ما خواسته شده حیاط را خلوت کنیم. از بچه‌ها می‌خواهم همه بروند طبقه‌ی بالا و فقط یک نفر کنار هر غرفه بایستد. کمی بعد جلوی پنجره تعداد زیادی کله را می‌بینم که به حیاط زل زده‌اند. دلشان طاقت نیاورده و باید هر طور است در جریان فروش قرار بگیرند. خنده‌ام می‌گیرد و اشاره می‌کنم که برگردید. فروش ادامه دارد و می‌توانم بگویم از شدت ازدحام هیئت رفته روی هوا!روی یکی از میزها خوراکی‌های مختلفی از قبیل سالادماکارونی، پیراشکی، پفیلا و کاپ کیک خانگی گذاشته‌اند. استقبال بیشتر از حد از تصورم است. شاید یک علتش حمایت خانواده‌ها از تلاش ارزشمند بچه‌هاست. بعد از هیئت یک مادر همراه دو فرزندش مراجعه کرده و برای بچه‌هایش خوراکی می‌خواهد اما هر چه که نام می‌برد تمام کرده‌ایم. بچه‌ها سه گروه 12 نفره بودند که اکثرشان تولیداتی از خودشان را آورده بودند و 70 درصد وسایلشان در همان زمان دو ساعته فروش رفت. از میزهای بچه های ما مبلغ دو میلیون و 300 جمع شده است که یکجا برای کارت من واریز کرده‌اند تا به حساب حزب الله انتقال دهم. با میزهای آن طرف حیاط که خانوادگی است در کل بازارچه 8 میلیون فروش داشته‌ایم. به علاوه یکی از مربیان یک النگو به ارزش 24 میلیون آورده است که آن هم در قسمت آقایان اعلام و فروخته شده است.روی یکی از میزها تعداد زیادی عروسک است که خانمی به همسرش سپرده به قیمت های 30 الی 40 هزارتومان به نفع جبهه مقاومت بفروشد. بعدا فهمیدم بعضی از بچه‌ها که دلشان عروسک خواسته و خوششان آمده، آن آقا بدون هزینه به آنها هدیه داده است. یک پسر 8 ساله مسئول فروش کارهای گلدوزی حسینیه هنر شده است و آنقدر چانه می‌زند و بازاریابی می‌کند تا هر طور شده اجناس را برای مقاومت بفروشد. بچه‌ها برای مدیریت بهتر هزینه‌ها را روی کاغذ می‌نویسند. کیفم را روی میز گذاشته‌ام و هر کس پول نقدی دریافت می‌کند خودش می‌آید و داخل کیف می‌گذارد. جالب است که همه حواسشان به کیف هست و دائم می‌پایند تا مشکلی برای پول‌های جبهه مقاومت پیش نیاید.همدلی و هماهنگی زیبایی ایجاد شده و این هدف مشترک برای خیررسانی به مسلمانان جهان باعث شده که یک جهان آرمانی در این زمان به تصویر کشیده شود.
روایت خانم ریاحی از بازارچه کتابپردازان به قلم ثریا عودی12 آبان 1403
undefined@mashhadnameundefinedروایت بچه محل های امام رضا علیه‌السلامundefinedشما هم راوی باشیدundefined ارسال روایت از طریق:undefined @ma_rafiei

۱۳:۳۶

۱۳ آبان

thumnail
undefined@mashhadnameundefinedروایت بچه محل های امام رضا علیه‌السلامundefinedشما هم راوی باشیدundefined ارسال روایت از طریق:undefined @ma_rafiei

۷:۰۱

thumnail
undefined@mashhadnameundefinedروایت بچه محل های امام رضا علیه‌السلامundefinedشما هم راوی باشیدundefined ارسال روایت از طریق:undefined @ma_rafiei

۱۴:۲۲

۱۴ آبان

thumnail
undefined@mashhadnameundefinedروایت بچه محل های امام رضا علیه‌السلامundefinedشما هم راوی باشیدundefined ارسال روایت از طریق:undefined @ma_rafiei

۸:۱۶

ساعت ۱۴:۳۰ دقیقه تازه دارم از سر کار برمیگردم،خسته‌ام و دلتنگ کودکم که از صبح در خانه به دست پرستار سپرده‌ام تا خود را به شغل محبوبم برسانم.حال که دارم به خانه برمی‌گردم هم شوق دیدار کودکم را دارم هم شوق برنامه‌ی مهمی که برای عصر چیده‌ام، این برنامه آنقدر برایم مهم است که باعث شود تمام خستگی خود را سرکوب کنم و به هر سختی که هست خود را به آن برسانم. ساعت ۱۵ تازه به خانه رسیده‌ام ، کودکم را سخت به آغوش می‌کشم و عطر تنش را به جبران نبودن چند ساعته‌ام در سینه حبس می‌کنم.نهارم را به سرعت می‌خورم باید سریع تر حرکت کنم تا از این قافله جا نمانم.خود را به آنجا می‌رسانم،کودکم کمی نق می‌زند اورا آرام می‌کنم می‌دانم که او هم اگر جای من بود همین کار را می‌کرد و حتما چند سال دیگر اگر این روز را برایش تعریف کنم به من افتخار خواهد کرد.زنگ در را می‌فشارم، بدون تعلل در باز می‌شود،از پله ها بالا می‌روم آرام در که نیمه باز است را باز می‌کنم موجی از گرما و صمیمیت را درون این خانه می‌گیرم، صدای خنده از خانه می‌آید. تک تک مرا با لبخند در آغوش می‌کشند و حالم را می‌پرسند و کودکم را با خود مشغول می‌کنند حقیقتا برای اولین دیدار توقع این صمیمت را نداشتم. روی زمین روفرشی پهن است و سبزیجات در ظرف های جداگانه به تفکیک گذاشته شده،چند بسته آماده شده است.به سرعت دست به کار می‌شوم با گذر زمان به تعداد بسته ها افزوده می‌شود. صاحب خانه توضیح می‌دهد که فردا قرار است این بسته ها به فروش گذاشته میشود.ساعتی بعد روضه‌ی حضرت علی اصغر ع پخش می‌شود همه به یاد کودکان غزه و لبنان با چشمانی اشکبار به کار خود ادامه می‌دهند‌.ساعت ۱۹ است کار تمام شده. همه با چشمانی که رضایت در آن موج میزد به هم نگاه می‌کنند،همه امید دارند که این کار کوچک گره‌ای را از جبهه‌ی مقاوت باز می‌کند،قرار است پولی که از این بسته ها به دست می‌آید از سایت معتبر برای کمک به لبنان فرستاده شود.
روایت خانم سجادی‌فر از محفل گوهرشاد14 آبان 1403
@bano_goharshad

undefined@mashhadnameundefinedروایت بچه محل های امام رضا علیه‌السلامundefinedشما هم راوی باشیدundefined ارسال روایت از طریق:undefined @ma_rafiei

۸:۲۶

thumnail
undefined من زنده‌ام!بازنشر به مناسبت سومین روز درگذشت مرحوم مرتضی عطایی راوی این قسمت از مستند کوتاه #مردم_قهرمان
شادی روح مرحوم عطایی راوی ناگفته های تاریخ خراسان صلواتی هدیه فرمایید.
undefined@mashhadnameundefinedروایت بچه محل های امام رضا علیه‌السلامundefinedشما هم راوی باشیدundefined ارسال روایت از طریق:undefined @ma_rafiei

۱۲:۱۷

thumnail
undefined@mashhadnameundefinedروایت بچه محل های امام رضا علیه‌السلامundefinedشما هم راوی باشیدundefined ارسال روایت از طریق:undefined @ma_rafiei

۱۶:۲۹