بله | کانال مشهدنامه
م

مشهدنامه

۲۳۳عضو
معجزه ای در چشم پسرک
امروز بعد از خوندن قطعنامه به خواهرم زنگ زدم که کجایی بیا با هم برگردیم. گفت: نرسیده به چهارراه شهدام. گفتم راهپیمایی تموم شد قطعنامه رو خوندن تو هنوز نرسیدی؟! در جواب گفت من وسط جمعیتم هنوز جمعیت زیادی پشت سرم هستند و آخر جمعیت هنوز حرم یعنی نقطه شروع راهپیمایی هستند. با تعجب خداحافظی کردم و به سمت ماشین حرکت کردم. در طول مسیر شنیدم پسری حدودا ۸،۹ ساله با ذوق به پدرش گفت: این راهپیمایی معجزه بود...نمیدونم این پسربچه چی دیده بود که از این تعبیر استفاده کرد اما موج جمعیت، یک‌صدایی در شعار دادن‌ها و حس معنوی که در راهپیمایی بود چیزهایی بود که من هم تصدیقش می‌کنم: این راهپیمایی معجزه بود.
#فَإِنَّ_حِزْبَ_اللَّهِ_هُمُ_الْغَالِبُونَundefined@mashhadnameundefinedروایت بچه محل های امام رضا علیه‌السلامundefinedشما هم راوی باشیدundefined

۳:۵۱

بازارسال شده از گنج‌
#روایت_ویژهیَگ دود*؛ قسمت دوم

من و زهرا هم خودمان را میان جمعیت گم کردیم و رفتیم سمت میدان بیت المقدس. می‌خواستیم بدانیم کجای حرم را زده‌اند. قبل از باب‌الرضا دو مرد با هم صحبت می‌کردند. جلوتر رفتیم «سلام شما می‌دونید کجای حرم رو زدن؟» «نزدن خانم نزدن. این شایعات چیه باور می‌کنید؟» با خودم گفتم عجب شهروند هوشیاری. دمش گرم. می‌خواستیم تشکر کنیم و برگردیم که صدایش را بلندتر کرد «آخه شماها چرا اینقدر خرافاتی هستین؟ کاش بزنن خانم. ما از خدامونه! این وضع مملکته که ما داریم؟» نگاهی به شلوار کردی، دستمال دور گردن و سر خالی از مویش انداختم. بهش می‌خورد زائر باشد؛ اما مگر زائر چنین حرفی می‌زند؟ گفتم «آره راست می‌گین کاش بزنن شما راحت شین.» «بله بزنن همه با هم بمیریم و راحت شیم»راهم را کج کردم که بروم «شما می‌خوای بمیری بمیر من نمی‌خوام بمیرم.» خنده‌شان گرفت.
از آنها دور شدیم سمت خانواده دیگری رفتیم که روی سکویی نشسته بودند. «سلام شما متوجه شدید کجای حرم رو زدن؟» خانمی جاافتاده گفت: «می‌زدن یکسره می‌زدن. صداش خیلی زیاد بود. اصلا یک صدایی. قرمز بود از همه جا دیده می‌شد.» دوباره پرسیدم: «خب دقیقا کجای حرم رو زدن؟» پیرزن گفت :«تو آسمون بود. تو آسمون که رنگش قرمز بود.» فهمیدم منظورش عملکرد پدافند است. «نه حرم رو که نزدن. فقط دودش از پشت حرم دیده می‌شد. طرفای فرودگاه بوده.»
باز هم به پرس‌وجوی خودمان ادامه دادیم. «مصلی رو زدن». «هفده شهریور بوده». هر کس چیزی می‌گفت. رفتیم آن طرف میدان، سمت بازار رضا. کمی ایستادیم. حدودا ۲ ساعت از صدای اولین انفجار می‌گذشت. ساعت نزدیک هشت و نیم بود. حالا دیگر پیدا کردن محل انفجار فایده‌ای نداشت. حتما فضا امنیتی شده و کسی را راه نمی‌دادند. تصمیم گرفتیم برگردیم. از کوچه پس کوچه‌های عیدگاه رفتیم تا خودمان را به اتوبوس‌های بی‌آرتی برسانیم. صدای نقاره‌خانه را که شنیدیم تعجب کردیم. جلوتر خادم حرم چوپ پر به دست مردم را هدایت می‌کرد. نزدیک شدیم :«این وقت شب چرا نقاره میزنن؟ چه خبر شده؟»
خادم جواب داد: امشب تولد موسی ابن جعفره. بفرمایید. غذای نذری حرم.
#روایت_جنگ

undefined نویسنده: زهرا عاشوری | مشهد
_
undefinedشما هم روایت‌هایتان از جنگ را برایمان ارسال کنید:
@erfanrazmi
undefined *جنگ به روایت مردم
undefined @ganj_history

۳:۵۴

بازارسال شده از گنج‌
thumbnail
#روایت_ویژهبهشتی که برایش بها داده‌ایم
روی جدول وسط خیابان فداییان اسلام نشسته بود. دو خانم جوان و پسری حدودا ده ساله پرچم به دست کنارش بودند. صدای خیبر خیبر یا صهیون از موکبی همان نزدیکی پخش میشد. سلام کردم. دخترش قبل از او جوابم را داد. کنارش نشستم :«قبول باشه حاج خانم.» رویش را که برگرداند سمتم نور چراغی خورد توی چشمش. نگاهش را تنگ کرد و جواب داد :«از تو هم قبول باشه دخترجان.» کسی با پرچم بزرگ یا امیرالمومنین از کنارمان رد شد و گوشه پرچم سبز رنگش سرخورد توی صورتم. همان طور که روسری ام را مرتب می کردم گفتم: «حتما خیلی راه رفتید خسته شدید دیگه» دخترهایش گفتند خانه‌شان زیاد دور نیست و همان جا در خیابان امام رضا زندگی می‌کنند. نوه‌اش با نگاه من خودش را کمی جمع کرد و با پرچم ایران بزرگی که در دست داشت مشغول بازی شد. حاج خانم گفت:« نه مادر مُو پادرد دارُم ، زیاد از خانه بیرون نمیام. اما امشب به کوری چشم دشمن اومدُم تا حداقل سیاهی لشکر باشُم. » با حاج خانم گرم گرفتم و از لحظه‌ای پرسیدم که خبر شهادت سردارها را شنیده‌بود. توضیح داد: «خواب و بیدار بودُم . صدای گریه دخترُم رِ شنیدُم . فکر کردُم برای یکی از اقوام اتفاقی افتاده، گفتُم چی شده، چرا گریه می کنی. دیگه وقتی گفت تا نیم ساعت نتونستُم از جا بلند شُم»موکبی دیگر مداحیِ" اسم علی از رو لبم نمیفته" را پخش کرد. صداها در هم شده بود . دهانم را به گوش حاج خانم نزدیک کردم :«بعدش چی حاج خانم. بعدش بقیه خبرها رو هم پیگیری کردید؟» مثل ما دهه شصت و هفتاد و هشتادی‌ها بند گوشی نبود. می‌گفت شبکه خبر را روشن گذاشته تا ببیند همین نزدیکی‌اش، توی همین تهران خودمان چه خبر شده. از فکرها و احساساتی تعریف کرد که تمام روز ذهنش را مشغول کرده بود :«دلُم گرفت که سردارهامون رِ از دست دادِم. ولی خوب با خودُم مُگفتُم اونا به جایگاهی که آرزوشان بوده رسیدن. اما بچه ها ،اون بچه بیگناه رِ چرا دیگه کشتن. بزرگترها هم آدم دلش مِسوزه، ولی بچه بی دفاعه. »هر چند از پاسخ ایران دلش شاد بود اما به این حد و اندازه‌ها قانع نمی‌شد.‌ دعا کرد خدا به نیروهای مسلح مان توفیق بدهد تا اسرائیل را از زمین محو کنند. توی فضای مجازی دیده بودم که هستند آدم های نادانی از ایران خودمان که از حمله اسرائیل خوشحالند. با خودم فکر کردم بالاخره این احتمال وجود دارد دوروبر هر کسی از این دست آدم ها پیدا بشود. گفتم: «حاج می دونید دیگه اختلاف سلیقه ها هست. دوروبر شما کسی هست که مخالف نظام بوده باشه. می خوام بدونم اونا چی می گفتن» داغ دلش تازه شد:«یک همسایه داشتِم که اون سالها شاهی بود، انقلاب رِ قبول نِداشت. دیروز که مو تو کوچه داشتُم با گریه از شهادت سردارهامون مُگُفتم نوه‌ش در اومد که اینا داشتن تو کاخ‌هاشان عیش و نوش مِکِردن کشته شدن دِگِه»نفس عمیقی کشید تا کمی آرام شود. مردی آمد به همه‌مان کیک داد. گرفتیم و تشکر کردیم. پرسیدم:«شما چی گفتید حاج خانم»-هیچی گفتُم تو نواسه همون آدم هستی.باز هم از انقلاب گفت :«سال ۵۶ آقا گفته بودن همه سراشانِ بتراشن که سربازا قاطی مردم بشن. یک روز رفته بودُم لباسهای کثیف بچه رو بذارُم کنار حوض که دیدُم دوتا سرباز اومدن تو خانه، خانه‌مانِ تازه ساخته بودِم. در نداشت»پرسیدم :«خوب بعد چکار کردین»ـاول ترسیدُم . ۱۴ سالُم بود. سربازه گفت :«شما شاهی هستین یا انقلابی؟ فقط یک کلمه!» گفتُم انقلابی. برایم تعریف کرد یک دست کامل از لباسهای شوهرش را داده به یکی از سربازها و از همسایه یک دست لباس مردانه دیگر گرفته. می‌گفت لباسهای سربازی را در چاله‌ای توی باغچه شان پنهان کرده تا دردسر نشود و بعد در آن اوضاع بنزین با کمک شوهر و برادرشوهرش از این ور و آن ور شیشه شیشه بنزین جور کرده‌اند و ریخته‌اند در باک ماشین مرد همسایه. سربازها را تا دروازه قوچان رسانده‌اند تا بروند خانه‌شان کرج. یاد زن همسایه‌ای دیگر افتاد که در راهپیمایی های مشهد شهید شده بود :«چادرش پاره‌پاره شده بود، قسمتی از بدنش رفته‌بود زیر تانک. الانم که موگوم تنُم میلرزه» یادش آمد که روز حمله به بیمارستان امام رضا شوهرش توی شلوغی ها بوده و وقتی آمده خانه چه صحنه های دردناکی را تعریف کرده. گفت:« این انقلاب به این راحتی‌ها بدست نیومده که حالا بذاریم ازمون بگیرنش.‌ چقدر ترور، چقدر شهید، حداقل خودُم تو تشییع ۵۰۰ تا شهید تو همین خیابون های مشهد شرکت کردُم.هر هفته دو شنبه و پنج شنبه می اومدیم تشییع».تشکر کردم و‌خواستم عکسی ازشان بگیرم. اما او هنوز حرف داشت:«دخترجان کاش ای جوونا بدونن تو چه بهشتی دِرَن زندگی مُکنن»#روایت_جنگ
undefined نویسنده: زهرا عاشوری | مشهد_undefinedشما هم روایت‌هایتان از جنگ را برایمان ارسال کنید:@erfanrazmiundefined جنگ به روایت مردمundefined @ganj_history

۳:۵۴

بازارسال شده از گنج‌
thumbnail

۳:۵۴

thumbnail
به سراغشان
با شروع جنگ بین ایران و اسرائیل، تصمیم‌شان را گرفتند. معتقد بودند باید کاری کرد و نباید منتظر ماند. نوجوانانِ مدرسه هاشمی نژاد ۴ را می‌گویم. یکشنبه ۲۵ خرداد جلسه‌شان را در کتابخانه مرکزی حرم گذاشتند و شروع کردند به صحبت:
+ بچه‌ها بنظرتون ما چیکار می‌تونیم بکنیم؟- بعید می‌دونم کاری از ما بربیاد.+ چی‌میگی پسر؟ این‌روزا هیچکس نباس بیکار باشه. چرا نشه کاری کنیم؟ فقط باید یکم فکر کنیم... .
شورِ خاصی در کلام و نگاه همه‌شان بود. نظرات را بررسی کردیم. بعضی را یادداشت و بعضی با دلایل منطقی بقیه رد شد. به چهره‌شان نگاه کردم. با سنِ کمی که دارند چقدر دلشان بزرگ است. چقدر فهمیده‌اند و باغیرت. انگار نه انگار می‌توانند پیِ فوتبال یا بازی مجازی‌شان را بگیرند و کاری به این مسائل نداشته باشند:
+ آقا اصلا من میگم ایستگاه صلواتی بزنیم. مثلا چایخانه حضرت قاسم علیه السلام توی میدون شهدا رو بگیریم و پخش شربت و شکلات داشته باشیم.- آره راس میگه. با اینکار اجازه نمی‌دیم دلِ مردم رو غم بگیره.+ تازه در کنارش می‌تونیم کار فرهنگی‌ام بکنیم. مثلا پرچم ایران یا لبیک یا مهدی به کوچیک‌ترها هدیه بدیم.- آباریکلا. تازه در کنارش شرایطی مهیا میشه که بتونیم چند کلامی با مردم حرف بزنیم و اوضاع جنگی رو براشون روشن کنیم. از همه مهم‌تر تزریق امید و امید... .
نظراتشان فوق‌العاده بود. پول‌هایشان را روی هم گذاشتند و از بقیه هم کمک گرفتند. با پیگیری مداوم، این چایخانه از شهرداری تحویل گرفته شد و حالا مدتیست این نوجوانانِ در میدان، ساعت ۱۶ الی ۱۹ در میدان شهدای مشهد مشغول فعالیت هستند.آنجا کسی غر نمی زند که من لیوان نمی‌شویم یا... . همه مشتاق فعالیتند. به قول خودشان : «هرکسی دوس داره توی این شرایط برای ایران کاری بکنه.» این را محمد که یکی از نوجوانان فعال در چایخانه است می گوید.راستی؛ اینها مگر همان نوجوانانی نبودند که دشمن قصد داشت از ما بگیردشان؟ حالا با همین‌ها، به سراغشان رفته‌ایم... .
به روایت فاطمه لشگری#روایت_جنگ.undefined@mashhadnameundefinedروایت بچه محل های امام رضا علیه‌السلامundefinedشما هم راوی باشیدundefined

۹:۱۹

بازارسال شده از بحریه | زهرا عاشوری
thumbnail
ایستاده چون دماوندروایت تهران در ایام جنگ
دوشنبه ۲ تیر ۱۴۰۴ سعادت آباد قسمت چهارم
- ما البته بالاتریم یکم. حدود 3 شب بود. خواب بودیم. یهو یه صدایی اومد فکر کردیم زلزله است. خونه خیلی تکون خورد. شوهرم گفت «پاشو پاشو زلزله اس نترسی» گفتم «نه نترسیدم». اومدیم بیرون دیدیم دارن ضد هوایی میزنن. ما فرحزاد پایین هستیم. با این حال خیلی لرزید.
خنده‌ای کرد و گفت: رفتم خوابیدم تخت تا صبح. هی شوهرم می گفت تو خوابی؟ می گفتم آره دیگه ولم کن بگیر بخواب تو هم. من نمیترسم خب. ما مال دوره جنگیم. این چند روزه همه بچه هام رفتن. گفتن مادر بیا بریم جنگه فلانه. گفتم من هشت سال تو جنگ زندگی کردم. از هیچی هم نمی ترسم. هر چی خدا بخواد همون میشه.
رفت به سالهای دفاع مقدس: من همدان بودم اولین باری که زد جلوی خونه ما رو زد. من با مادرشوهم خدا رحمتش کنه داشتیم وضو میگرفتیم بریم نماز جمعه. شوهرم گفت اقدس بریم نماز جمعه گفتم بریم. دیدیم یک دفعه انگار یه طوفانی بشه این درها شرق و شروق خورد به همدیگه. من فکر کردم طوفان شده. هی دست گرفتم جلو در. حالا می بینم نه طوفانی نیست. دیدم آتیشیه که از جلو در خونمون میره بالا. دومی شو زد وسط نماز جمعه. اصلا خیلی کشتار داد. وسط نماز جمعه مردم نشسته بودند دیگه. همینطور وانت تا کله اش آدم پر می کردند می بردند. بعد از اون اومدیم سعادت آباد.
خودش هم خنده اش گرفته بود از شجاعتش: بخدا اینجا رو هم میزدن من اصلا از جام تکون نمیخوردم. یعنی این سعادت آباد خلوت خلوت شده بود من برای خودم خونه تکونی می کردم فرش می‌شستم. با خونسردی. یه دونه سرهنگ بود پشت خونه مون. خونه اونو زدن بدجور زده بودند. هر چی می گفتن بیاین شهرستان بیاین دهات. میگفتم مردیم هم بذار تو خونه خودمون بمیریم کجا پاشم بیام؟
سری بالا انداخت: الانم بچه هایم میگن مادر پاشو بیا نشستی. بابا هرچی خدا بخواد همون میشه. من از دست اسرائیل فرار کنم از دست عزرائیل که نمیتونم فرار کنم. من و شوهرم نشستیم تو خونه الان اونا یکی یکی برگشتن. گفتم دیدین هیچ کاری عزرائیل با ما نداره. اون موقع 20 یا 21 سالم بود ولی خب سه تا بچه داشتم. اومدم اینجا شد 4تا. 4تا بچه کوچیک داشتم ولی اصلا نمیترسیدم. الانم اصلا تو بگو اینقدر من میترسم.
برگشت و اشاره‌ای کرد به ساختمان موشک‌خورده: شوهرم و بچه هام اومدن اینجا رو دیدن گفتن خراب شده 5 و 6 طبقه خراب شده. دیگه گفتن آدما رو دارن میبرن.
بعد هم رو کرد به ساختمان روبرویی: یه نفر ازون ور پرتاب شده بود چسبیده بود به این دیوار. افتاده بود مرده بود. الان جاشو لکه‌گیری کردن. اینم میوه فروشی بود که سقفش اومده پایین.
نفسی کشید و گفت: یکی دو تا دوستامونم که اینجا میشستن اونام موج گرفته بودشون. یکی شون یکم زخم زیلی شده بودند. دو تا خانم و دو تا آقا. یکی پاهاش خراش برداشته بود. یکی آجر خورده بود به کمرش. رفتن دیگه کرج. خونه فامیلاشون. تلفنی صحبت کردیم. دیگه ترسیده بودند بندگان خدا.
سری تکان داد و گفت: ولی من میگم این جنگ ادامه داره. ایشالا که نداشته باشه خدا به جوونامون رحم کنه. باید بکوبندش. اصلن از بین ببرنش. از بین ببرن. اسرائیل عددی نیست که. اون آمریکا حمایتش میکنه دیگه. بکوبن دوتاشونم از بین ببرن. قدرت داریم ما. ما ایرانیا خیلی قدرت داریم. ایشالا که از بین میره.
پرسیدم پشتوانه این حرف‌تون که میگید قدرت داریم چیه؟ گفت: بله که قدرت داریم. موشکای آنچنانی داریم. مهمات آنچنانی داریم. جوونای آنچنانی داریم. مردم آنچنانی داریم پشت مون هستن. همه پشت انقلاب هستن. الان که جنگ شده بیشتر پشت انقلابن. ببین چقد مردم میریزن تو خیابون مرگ بر آمریکا مرگ بر اسرائیل میگن. ایشالا که از بین میره اسرائیل.
در آخر هم نصیحتی کرد: هر کی هر جوری هر جایی که هست باید کمک کنه هر کاری که از دستش میاد باید بکنه. من یه زن خانه دارم. نشستم تو خونه ام پا هم ندارم نمیتونم کاری کنم. هیچ جا هم نمیرم. شهرمم خالی نمیکنم. تا پای جونمم تو شهرم میمونم. ایشالا خدا نابودش کنه
نوبت به خداحافظی که رسید همدیگر را بوسیدیم و او رفت. او رفت و من ماندم روبروی ساختمان شهید طهرانچی.
ادامه دارد ...
#روایت_جنگ#سفرنامه
زهرا عاشوری@bahriye

۵:۱۸

مشهدنامه
undefined ایستاده چون دماوند روایت تهران در ایام جنگ دوشنبه ۲ تیر ۱۴۰۴ سعادت آباد قسمت چهارم - ما البته بالاتریم یکم. حدود 3 شب بود. خواب بودیم. یهو یه صدایی اومد فکر کردیم زلزله است. خونه خیلی تکون خورد. شوهرم گفت «پاشو پاشو زلزله اس نترسی» گفتم «نه نترسیدم». اومدیم بیرون دیدیم دارن ضد هوایی میزنن. ما فرحزاد پایین هستیم. با این حال خیلی لرزید. خنده‌ای کرد و گفت: رفتم خوابیدم تخت تا صبح. هی شوهرم می گفت تو خوابی؟ می گفتم آره دیگه ولم کن بگیر بخواب تو هم. من نمیترسم خب. ما مال دوره جنگیم. این چند روزه همه بچه هام رفتن. گفتن مادر بیا بریم جنگه فلانه. گفتم من هشت سال تو جنگ زندگی کردم. از هیچی هم نمی ترسم. هر چی خدا بخواد همون میشه. رفت به سالهای دفاع مقدس: من همدان بودم اولین باری که زد جلوی خونه ما رو زد. من با مادرشوهم خدا رحمتش کنه داشتیم وضو میگرفتیم بریم نماز جمعه. شوهرم گفت اقدس بریم نماز جمعه گفتم بریم. دیدیم یک دفعه انگار یه طوفانی بشه این درها شرق و شروق خورد به همدیگه. من فکر کردم طوفان شده. هی دست گرفتم جلو در. حالا می بینم نه طوفانی نیست. دیدم آتیشیه که از جلو در خونمون میره بالا. دومی شو زد وسط نماز جمعه. اصلا خیلی کشتار داد. وسط نماز جمعه مردم نشسته بودند دیگه. همینطور وانت تا کله اش آدم پر می کردند می بردند. بعد از اون اومدیم سعادت آباد. خودش هم خنده اش گرفته بود از شجاعتش: بخدا اینجا رو هم میزدن من اصلا از جام تکون نمیخوردم. یعنی این سعادت آباد خلوت خلوت شده بود من برای خودم خونه تکونی می کردم فرش می‌شستم. با خونسردی. یه دونه سرهنگ بود پشت خونه مون. خونه اونو زدن بدجور زده بودند. هر چی می گفتن بیاین شهرستان بیاین دهات. میگفتم مردیم هم بذار تو خونه خودمون بمیریم کجا پاشم بیام؟ سری بالا انداخت: الانم بچه هایم میگن مادر پاشو بیا نشستی. بابا هرچی خدا بخواد همون میشه. من از دست اسرائیل فرار کنم از دست عزرائیل که نمیتونم فرار کنم. من و شوهرم نشستیم تو خونه الان اونا یکی یکی برگشتن. گفتم دیدین هیچ کاری عزرائیل با ما نداره. اون موقع 20 یا 21 سالم بود ولی خب سه تا بچه داشتم. اومدم اینجا شد 4تا. 4تا بچه کوچیک داشتم ولی اصلا نمیترسیدم. الانم اصلا تو بگو اینقدر من میترسم. برگشت و اشاره‌ای کرد به ساختمان موشک‌خورده: شوهرم و بچه هام اومدن اینجا رو دیدن گفتن خراب شده 5 و 6 طبقه خراب شده. دیگه گفتن آدما رو دارن میبرن. بعد هم رو کرد به ساختمان روبرویی: یه نفر ازون ور پرتاب شده بود چسبیده بود به این دیوار. افتاده بود مرده بود. الان جاشو لکه‌گیری کردن. اینم میوه فروشی بود که سقفش اومده پایین. نفسی کشید و گفت: یکی دو تا دوستامونم که اینجا میشستن اونام موج گرفته بودشون. یکی شون یکم زخم زیلی شده بودند. دو تا خانم و دو تا آقا. یکی پاهاش خراش برداشته بود. یکی آجر خورده بود به کمرش. رفتن دیگه کرج. خونه فامیلاشون. تلفنی صحبت کردیم. دیگه ترسیده بودند بندگان خدا. سری تکان داد و گفت: ولی من میگم این جنگ ادامه داره. ایشالا که نداشته باشه خدا به جوونامون رحم کنه. باید بکوبندش. اصلن از بین ببرنش. از بین ببرن. اسرائیل عددی نیست که. اون آمریکا حمایتش میکنه دیگه. بکوبن دوتاشونم از بین ببرن. قدرت داریم ما. ما ایرانیا خیلی قدرت داریم. ایشالا که از بین میره. پرسیدم پشتوانه این حرف‌تون که میگید قدرت داریم چیه؟ گفت: بله که قدرت داریم. موشکای آنچنانی داریم. مهمات آنچنانی داریم. جوونای آنچنانی داریم. مردم آنچنانی داریم پشت مون هستن. همه پشت انقلاب هستن. الان که جنگ شده بیشتر پشت انقلابن. ببین چقد مردم میریزن تو خیابون مرگ بر آمریکا مرگ بر اسرائیل میگن. ایشالا که از بین میره اسرائیل. در آخر هم نصیحتی کرد: هر کی هر جوری هر جایی که هست باید کمک کنه هر کاری که از دستش میاد باید بکنه. من یه زن خانه دارم. نشستم تو خونه ام پا هم ندارم نمیتونم کاری کنم. هیچ جا هم نمیرم. شهرمم خالی نمیکنم. تا پای جونمم تو شهرم میمونم. ایشالا خدا نابودش کنه نوبت به خداحافظی که رسید همدیگر را بوسیدیم و او رفت. او رفت و من ماندم روبروی ساختمان شهید طهرانچی. ادامه دارد ... #روایت_جنگ #سفرنامه زهرا عاشوری @bahriye
در روایتی که خانم عاشوری در ایام جنگ با اسرائیل گرفته اند، هموطن تهرانی به واقعه بمباران نمازجمعه همدان اشاره می کنند.
*کتاب پرواز سجاده ها*، از انتشارات راهیار مربوط به همان حادثه است. این کتاب شامل روایت های مردم همدان از بمباران نماز جمعه می باشد و به زودی منتشر خواهد شد.
با ما همراه باشیدundefinedundefined

۵:۲۴

بازارسال شده از گنج‌
thumbnail
#روایت_ویژهزندگیِ باشکوه*؛ قسمت اول

حرف‌های دلم را گذاشتم توی کیف. هرچند فقط سه جمله بود روی برگه‌های آچار. کیفم را برداشتم، چادرم را پوشیدم و با دختر چهارساله‌ام که می‌خواست پیش مادرشوهرم بماند، خداحافظی کردم. حس می‌کردم دارم کاری بزرگ انجام می‌دهم. سوار اتوبوس که شدم، انگار همه نگاه‌ها حرف داشتند. توی چشم‌هایشان امید می‌دیدم.
در راه فکر می‌کردم که یک‌نفری چطور سه‌تا نوشته را دستم بگیرم که خوب دیده شود. در گروه دوستان و آشنایان از چند نفر پرسیده بودم که برای نماز جمعه یا لااقل راهپیمایی می‌آیند یا نه. بعضی‌ها برنامه‌شان معلوم نبود یا با داشتن بچه‌ی کوچک نمی‌دانستند می‌توانند جایی با من قرار بگذارند یا نه. می‌دانستم مامان حتماً خواهد آمد. می‌خواستم توی صف نماز جمعه پیدایش کنم، اما همین که در میدان بسیج از اتوبوس پیاده شدم، مامان را همراه خاله دیدم. خاله از آن آدم‌ها نبود که اهل نماز جمعه باشد، اما این بار آمده بود. خدا را شکر کردم که خودش برای نگه‌داشتن برگه‌هایم دو نفر را این‌قدر سریع فرستاد.
ادامه‌ی مسیر را پیاده رفتیم و در راه حرف زدیم. این بار صحبت‌های مادر-دختری و خواهرانه با همیشه فرق داشت. درباره‌ی اوضاع کشور صحبت کردیم و انتخاب عکس شهادت..
وارد صحن پیامبر اعظم شدیم. به ولی‌نعمتمان سلام دادیم و اذن دخول خواندیم. با جمعیت به سمت مسجد گوهرشاد رفتیم. داشتیم دنبال جا می‌گشتیم که خادمی اشاره کرد زیر یکی از ایوان‌ها جا هست. همین که نشستیم، صدای اذان و نسیم پیچید توی آبی‌رنگ کاشی‌ها و چقدر آرام شدم. جایمان خنک بود، اما مکان استراتژیکی نبود که من می‌خواستم. دوست داشتم جایی بنشینیم که نوشته‌هایم را بگیرم روبه‌روی دوربین‌ها، اما مقابلمان دیوار بود و فقط یک صف از نمازگزارها. مامان دلگرمی‌ام داد که راهپیمایی هم هست.
پنج دقیقه که از خطبه‌ی اول گذشت، زنی جوان توی صف ایستاد. مقوای آیک سفیدرنگی را باز کرد که روی‌ش جمله‌ای درباره‌ی مقاومت نوشته بود. ایده‌ای به ذهنم رسید. برگه‌ها را از توی کیفم درآوردم: «خاله، بیایین اینا رو طوری بگیریم که صف‌های عقبی نوشته‌هاش رو ببینن.» خاله و مامان با «آره» و «اوهوم» نظرم را تأیید کردند. حالا بالای سر مامان نوشته بود: «نه به جنگ تحمیلی، نه به صلح تحمیلی». خاله هم این نوشته را برد بالا: «اسرائیل در حال نابودی است. هرگونه صلحی در این موقعیت یک اشتباه بزرگ تاریخی است». و حالا نوبت من بود: «فریب حکمیت (صلح تحمیلی) را نخوریم. در یک قدمی خیمه‌ی معاویه‌ایم. اسرائیل رفتنی است». زمزمه‌ی زن‌ها را می‌شنیدم که می‌گفتند: «آره، درسته. همین‌طوره. آفرین.» و دعاهایی برای نابودی اسرائیل و پیروزی رزمنده‌های اسلام می‌کردند.
بعضی از افرادی که توی صف‌ها نشسته بودند، اصلاً نمی‌دانستند نماز جمعه چطوری است و از دوروبری‌هایشان سؤال می‌کردند. نماز را که خواندیم، از جا بلند شدم. به مامان و خاله گفتم: «پاشین زودتر بریم باب‌الجواد که به اول راهپیمایی برسیم.» چند لحظه بعد به تصور خودم خندیدم و از مردمی که بیشتر از خودم شور و هیجان داشتند، خوشم آمد. توی همان صحن گوهرشاد، شعارهای «مرگ بر اسرائیل» شروع شد. ما مثل قطره‌هایی بودیم که باهم رودی ساختیم و جاری شدیم توی صحن قدس. بعد به رودهایی پیوستیم که از صحن‌های دیگر می‌آمدند سمت باب‌الجواد. چند مرد هم فضا را دست گرفته بودند. شعارهایی آماده داشتند و مردم را با خودشان همراه می‌کردند.
#روایت_جنگ

روایت خانم مائده امینی از جمعه خشم و‌نصر
undefined نویسنده: فهیمه فرشتیان | مشهد
_
undefinedشما هم روایت‌هایتان از جنگ را برایمان ارسال کنید:
@erfanrazmi
undefined *جنگ به روایت مردم
undefined @ganj_history

۱۳:۳۸

بازارسال شده از گنج‌
#روایت_ویژهزندگیِ باشکوه*؛ قسمت دوم

خیلی‌ها پرچم دستشان بود و تکان می‌دادند. چند نفر دیگر را هم دیدم که دست‌نوشته‌هایی را بالای سرشان گرفته بودند. کم‌کم آن حسی را که توی مسیر در چشم‌های مردم دیده بودم، می‌آمد توی مشت‌ها و صداهایشان. توی مسیر با زن‌های دیگری که اصلاً آن‌ها را نمی‌شناختم، هم‌کلام شدم. طوری راحت حرف می‌زدیم که انگار سال‌هاست همدیگر را می‌شناسیم. زنی از ما خواست یک برگه را به او بدهیم. مامان فوری قبول کرد. بعد هم رو به من و خاله گفت: «هم اون بنده‌خدا یک چیزی داره، هم هر وقت شماها دستتون خسته شد، من برگه‌تون رو می‌گیرم.» بعضی خانواده‌ها بچه‌شان را هم آورده بودند؛ یکی روی شانه‌ی پدر، یکی دست‌در‌دست مادر. آن‌ها هم پابه‌پای بزرگترها شعار می‌دادند. تصمیم گرفتم حالا که دخترم را نیاورده‌ام، به بچه‌های دیگر انرژی و امید تزریق کنم.
از باب‌الجواد که زدیم بیرون، پسری روی یک بلندی ایستاده بود. پرچم بزرگی را با زحمت و پرشور توی هوا می‌چرخاند. فریاد می‌زد: «حیدر حیدر!» و گاهی جمعیت همراهش می‌شدند و تکرار می‌کردند. کارش خیلی به دلم نشست. سعی کردم نزدیکش شوم. دست بالا بردم و صدا زدم: «دمت گرم پسر! ایولاد پسر ایرانی!» خنده‌ای روی صورتش پهن شد و بلندتر از قبل تکرار کرد: «حیدر حیدر!»
دوباره خودم را به مامان و خاله رساندم. همراه جمعیت چندین بار فریاد زدیم: «مرگ بین حرفه‌ای همراهش بود. حدس زدم عکاس خبری باشد. گفت: «میشه از شما دو نفر عکس بگیرم؟» خوشحال شدم که این‌طوری حرف دلم بیشتر دیده می‌شود. با خاله ایستادیم رو به دوربین و نوشته‌ها را بالاتر آوردیم. عکاس که داشت تشکر می‌کرد، پیرمردی موتورسوار به چشمم خورد. شعار می‌داد: «مرگ بر ضد ولایت فقیه! مرگ بر آمریکا!» نزدیکتر رفتم. موتورش آپشن‌های جالبی داشت: سه‌چرخه بود و برای حاج‌خانم روی چرخ‌های عقب صندلی مشکی چرمی تعبیه کرده بود. زنش همراه جمعیت شعارها را تکرار می‌کرد. روی دسته‌های موتور هم پرچم ایران و حزب‌الله را کاشته بود و ویلچری را که نمی‌دانم برای خودش بود یا حاج‌خانم، جمع کرده و جلوی پاهایش جایی هم برای آن جور کرده بود. در نبود ماشین صوتی که مردم را به خط کند تا همه یک شعار بدهند، نقش مهمی را به عهده گرفته بود.
صدای بلند پسر بچه‌ای توجهم را جلب کرد. رو برگرداندم. کنار مادرش راه می‌رفت و باهم شعار می‌دادند. تصمیم گرفتم او را هم تشویق کنم. نزدیکتر رفتم. زدم روی شانه‌اش و گفتم: «ماشاءالله پسر ایران! آفرین! علی نگه‌دارت باشه.» لبخندی به مادرش زدم که داشت گوشه‌ی روسری کرم‌رنگش را روی شانه می‌انداخت. از من تشکر کرد و بی‌وقفه به شعار دادن ادامه داد. سه سال قبل، زن‌هایی مثل او تا سلام ما چادری‌ها را می‌شنیدند، می‌رفتند توی گارد دفاعی که نکند بخواهیم تذکری بدهیم. اما حالا دل‌به‌دل هم می‌دهیم و یک هدف را دنبال می‌کنیم.
#روایت_جنگ

روایت خانم مائده امینی از جمعه خشم و‌نصر
undefined نویسنده: فهیمه فرشتیان | مشهد
_
undefinedشما هم روایت‌هایتان از جنگ را برایمان ارسال کنید:
@erfanrazmi
undefined *جنگ به روایت مردم
undefined @ganj_history

۶:۵۸

بازارسال شده از گنج‌
#روایت_ویژهزندگیِ باشکوه*؛ قسمت سوم

توی این فکرها بودم که یکی از دخترهای کلاس سوم مدرسه‌ی علامه امینی جلوی چشمم ظاهر شد و گفت: «سلام خانم!» دختر پرشر و شوری که هیچ‌وقت نه از یادگرفتن کم می‌گذاشت و نه از حرف زدن با دوست‌هایش. به او هم آفرین گفتم که در راهپیمایی شرکت کرده. در آن هوای گرم، آدم‌ها هیچ‌جوره کوتاه نمی‌آمدند و تصمیم داشتند همین‌طور راه بروند و شعار بدهند. دو دختر و یک پسر شش‌هفت‌ساله کنار چهارراه خسروی نشسته بودند. خستگی از سروروی‌شان می‌بارید، اما از حضور مؤثر کم نمی‌گذاشتند. نوشته‌هایی را رو به جمعیت بالا گرفته و یواشکی باهم حرف می‌زدند و چیزهایی را به هم نشان می‌دادند. رفتم کنارشان و دست به گونه‌های نرم و لطیف‌شان کشیدم: «آفرین بچه‌ها! بارک‌الله که اومدید راهپیمایی. ان‌شاالله باهم دیگه اسرائیل رو شکست می‌دیم، نابودش می‌کنیم.» مادرشان لبخندی زد و گفت: «از دیروز صبح منتظر بودن بیان اینجا. حالا هم می‌خوان تا آخرش باشن.» جواب دادم: «بله، تا آخرش هستیم. تا وقتی کار رو تموم کنیم.»
چند قدم جلوتر، پیرمردی با مخزنی بسته به کمر روی مردم ریزریز آب می‌پاشید. دلم شور می‌زد که شاید دخترم بهانه بگیرد و مادربزرگش را اذیت کند. اما همه‌چیز را سپردم به خود خدا و گذاشتم سیل جمعیت من را هم با خودش ببرد. فکر می‌کردم با رسیدن به چهارراه شهدا راهپیمایی تمام می‌شود، اما مردم هنوز ادامه می‌دادند.
هر از گاهی زن‌ها می‌آمدند و به ما می‌گفتند: «چند دقیقه نوشته‌تان را بدهید ما نگه داریم و شما به دست‌هایتان استراحت بدهید.» قبول می‌کردم و خوشحال بودم که همه می‌خواهند علم حق را بالا نگه دارند. آرام‌آرام به میدان شهدا نزدیک شدیم. ماشین صوت و دوربین‌ها آنجا بودند. پرچم بزرگی را از دور دیدیم که حدود پنجاه نفر دست گرفته بودند و دور میدان شهدا می‌دویدند. به خاله گفتم: «کاش این یک قرار هفتگی باشه. من حاضرم هر جمعه بیام و کنار این مردم باشم و نشون بدیم پای انقلاب هستیم.» هنوز حرفم تمام نشده بود که دیدم خاله دارد اشک می‌ریزد. می‌فهمیدم چه حالی دارد، اما دوست داشتم خودش برایم بگوید. پرسیدم: «چی شد خاله؟ احساساتی شدین!» خندید و جواب داد: «می‌دونی که منِ ورزشکار چقدر شهر و روستاهای ایران رو با دوچرخه رفتم و دور زدم. با همه‌جور آدم نشست‌وبرخاست داشتم. اما هیچ‌وقت مثل امروز احساس نکردم مردم کشورم رو دوست دارم.» اشک‌هایش را پاک کرد و رفتیم سمت پرچم بزرگ ایران.
مشغول حرف زدن بودیم که آن خانم عکاس دوباره آمد سراغمان: «میشه وایستید ازتون عکس بگیرم؟» خنده‌مان گرفت و گفتیم: «از ما قبلاً عکس گرفتی.» با حرکت سرش حرف ما را تأیید کرد: «می‌دونم، اما عکستون زیر پرچم ایران خیلی بهتر و باشکوه‌تر می‌شه.» خاله جواب داد: «کلاً زندگی آدم زیر پرچم ایران باشکوه‌تره.» هرکس آنجا بود و حرف او را شنید، لبخندی روی صورتش نشست.
کنار خاله ایستادم. نوشته‌ها را بالا آوردیم و قشنگ‌ترین عکس مشترکمان را گرفتیم. شاید هم عکس خوبی برای شهادت باشد.
#روایت_جنگ

روایت خانم مائده امینی از جمعه خشم و‌نصر
undefined نویسنده: فهیمه فرشتیان | مشهد
_
undefinedشما هم روایت‌هایتان از جنگ را برایمان ارسال کنید:
@erfanrazmi
undefined *جنگ به روایت مردم
undefined @ganj_history

۶:۵۸

thumbnail
یادمان نرود...
در چنین روزی در ۱۲تیر ۱۳۶۷، هواپیمای مسافربری شماره ۶۵۵ شرکت هواپیمایی ایران ایر با شلیک دو موشک از ناو جنگی نیروی دریایی ایالات متحده آمریکا بر فراز خلیج فارس سرنگون شد.
۵۲ کودک دو تا دوازده ساله و ۹ کودک زیر دو سال از جمله قربانیان حمله آمریکا به هواپیمای مسافربری ایرباس ایرانی در ۱۲ تیرماه ۱۳۶۷ بودند. ۱۵۶ مرد، ۵۲ زن و ۱۶ تن از خدمه و تیم فنی هواپیما نیز همگی از قربانبان این جنابت آشکار آمریکا شدند. در بین سرنشینان این هواپیما 42 تبعه خارجی وجود داشت. این افراد شامل تعدادی پزشک هندی، عده ای از کارکنان یوگسلاوی، اتباع امارات متحده عربی، یک تبعه ایتالیایی و نیز وابسته نظامی سفارت پاکستان در ایران به همراه خانواده اش و کنسول این کشور در زاهدان بودند.
به دنبال حمله ناجوانمردانه ناوگان نظامی دریایی آمریکا و شلیک دو موشک از ناو «یو اس اس وینسنس» به هواپیمای مسافربری شماره ۶۵۵ ایرانی، دولت جمهوری اسلامی ایران، روز دوشنبه ۱۳ تیرماه ۱۳۶۷ را در سراسر کشور عزای عمومی اعلام کرد. همچنین با توجه به اینکه تعدادی زیادی از قربانیان پرواز 655 از اهالی استان هرمزگان بودند، در این استان سه روز عزای عمومی اعلام شد.
undefined@mashhadnameundefinedروایت بچه محل های امام رضا علیه‌السلامundefinedشما هم راوی باشیدundefined

۱۰:۲۷

thumbnail
پاکوبان و جان برکف
آیت الله خامنه‌ای خطبه را اینطور شروع کرد: «یا رسول الله از شما معذرت می‌خواهم که طاغوتیان هرساله مراسم امشب را در کنار تو برپا می‌کردند، در حالیکه نه به تو ایمان داشتند و نه به جدّت حسین (ع)»و این نخستین بار بود که مراسم خطبه‌‌خوانی شب عاشورا در صحن عتیق امام رضا(ع)، بعد از سالها متفاوت برگزار می‌شد،بدون نام بردن از شاه.آن روز در ۱۹ آذر ۱۳۵۷، مصادف با تاسوعای حسینی، مردم از صبح ریخته بودند توی خیابانها، شعار مرگ بر شاه سر داده بودند و فریاد کشیده بودند که :«این شاه آمریکایی اعدام باید گردد»پا کوبیده بودند بر زمین و رفته بودند سراغ مجسمه‌های شاه در میدان تقی‌آباد و بیمارستان شهناز و بیمارستان شهرضا و هنرستان رضاشاه، همه مجسمه‌ها را یکی یکی به پایین کشیده بودند و حتی عکسهای شاه را پاره کرده بودند. دیگر تا شب مردم تمام حرفهایشان را در عمل نشان دادند و وقتش بود همه چیز را یکسره کنند‌. آیت الله خامنه‌ای که خطبه را خواند و نام از امام خمینی (ره) آورد مردم مطمئن شدند که تمام تلاشها و خون دادن‌ها و مقاومت‌ها دارد به ثمر می‌نشیند، با پایان خطبه،جمعیت زیادی گرد آقا حلقه زدند تا ایشان بدون هیچ آسیبی صحنه را ترک کنند. بعد هم همان جا ماندند، پا بر زمین زدند و شعار دادند تا گاردی‌ها هم چنان فرصت نکنند سمت آقا بروند.این پاکوبی تا حدود ۱۲ شب طول کشید و بعد مردم کم‌کم متفرق شدند.
ما هنوز هم در مقابل هر که جان شما را تهدید کند پاکوبان و جان بر کف ایستاده‌ایم. فرق ندارد سال ۱۳۵۷ باشد یا همین لحظه.
به قلم فهمیه فرشتیان#اناعلی‌العهد
@havalighalamundefined@mashhadnameundefinedروایت بچه محل های امام رضا علیه‌السلامundefinedشما هم راوی باشیدundefined

۴:۵۵

thumbnail
سالگرد قیام خونین گوهرشاد گرامی بادundefinedundefined

۹:۲۵

thumbnail
۲۱ تیرماه سالگرد قیام خونین گوهرشاد گرامی باد
undefinedقیام مسجد گوهرشاد به روایت شاهدان عینی:
قدرت رضاشاه و هم‌فکرانش که تثبیت شد برنامه‌های فرهنگی استعمار علیه هویت دینی و ملی ایران تبدیل به قانون و لازم‌الاجرا شد. علما و مردم نیز به اشکال مختلف به‌دنبال مبارزه با سیاست‌های ضددینی بودند. رضاشاه که قبل از پادشاهی تنها سابقۀ نظامی داشت، در پاسخ به خواست عمومی جامعه، مردم متحصن در مسجد گوهرشاد را با مسلسل به گلوله بست. صدای رگبار مسلسل‌ها و الله‌اکبر مردم در همۀ محلات مشهد شنیده شد.
کافی است پای صحبت کهن‌سالان مشهدی بنشینید، هنوز هم صدای کامیون‌های حمل پیکرشهدا را می‌شنوند، هنوز هم از بزرگ‌ترهایشان به یاد دارند که کشته و مجروح را با هم در گودال خشت‌مال‌ها دفن کردند. هنوز هم روستاییان را می‌بینند که با بیل و کلنگشان راهی مشهد شدند تا در جنگ مسجد یا جنگ جهاد شرکت کنند؛ اگرچه آن روز نتوانستند ظلم را از بین ببرند؛ اما به تعبیر شهیدنواب صفوی: «در باطن صبر کرده، در درگاه خدا نیمه‌شب‌ها گریستند و آرزوى انتقام کردند و به انتظار آن روز نشستند…»
و این چنین شد که کشتار مظلومانۀ مردم در مسجد گوهرشاد و تبعید و زندان علما در شهرهای مختلف پایان کار نبود، بلکه آغازی برای مبارزه منفی با سیاست کشف حجاب بود. آن سال‌ها عموم خانم‌ها یا خانه‌نشین شدند و یا به‌ناچار همراه با کسی از خانه بیرون می‌آمدند؛ اما همه هوای همدیگر را داشتند که مبادا چادری روی زمین جا بماند. حتی برخی از کارمندان حکومت هم در این مبارزه همراه مردم بودند و وجدانشان اجازه نمی‌داد که به حجاب زنان مسلمان تعرض کنند. برخی از کار کناره گرفتند و برخی چادرهای پاره را می‌خریدند تا به بالادستیشان نشان دهند که مثلاً کارشان را به‌درستی انجام داده‌اند و چادرها را از سر زنان برداشته‌اند. کوچه‌ها پر بود از وحشت و اضطراب، چه حرمت‌هایی که شکسته نشد، آرزوی زیارت حرم به دل خیلی‌ها ماند. همۀ این کشتارها و زندان‌ها به بهانۀ پیشرفت و ترقی بود؛ پیشرفتی که صنعت و دانشش از تهران و یک یا دو شهر بزرگ، آن هم به صورت محدود و گلخانه‌ای، فراتر نرفته بود؛ اما مظاهر ضددینی‌اش با فشار حکومت به دورافتاده‌ترین روستاها ایران هم رسیده بود…
undefined@mashhadnameundefinedروایت بچه محل های امام رضا علیه‌السلامundefinedشما هم راوی باشیدundefined

۹:۲۷

thumbnail
سال گذشته با کمک شما، ۳۰۰۰ پرس آبدوغ خیار بین زائران امام رضا علیه السلام توزیع کردیم.
امسال نیز این فرصت فراهم است.
مهرتان را به این شماره کارت واریز نمایید:۶۲۱۹-۸۶۱۹-۷۲۸۵-۹۶۱۴نوید ضیایی

۱۵:۴۹

بازارسال شده از گروه فرهنگی شهیدالقدس - فلسطین
thumbnail
undefinedundefinedundefinedundefinedپویش مردمی کمک به مردم عزیز سوریه
با توجه به اتفاقات سوریه و ترک اجباری بعضی از شیعیان این منطقه و مهاجرت ایشان به لبنان و ایران ، به استحضار عزیزان می رساند برای اسکان، تغذیه و دارو و موارد ضروری ایشان نیاز به مساعدت و کمک های مالی می باشد.
undefinedشماره کارت اختصاصی سوریه:5029081073794097مهدی شاندیزی(روی عدد ضربه بزنید کپی می‌شود undefined)
undefined پاسخ‌گویی به سوالات: @msha313
undefined @shahideqods

۱۷:۳۴

بازارسال شده از نویسندگان جریان
thumbnail
نشست تاک (تفکر و آگاهی با کتاب) اولین جلسه حول محور کتابundefinedخانه‌ای برای همهundefined
undefinedقرار نیست روز اول مهر فقط بچه هامون برن سراغ درس. خودمون هم می‌خوایم بریم کلاس زندگی.
undefinedتو اولین جلسه از سلسله نشستهای تاکمی‌خوایم با بانویی آشنا بشیم و درباره سبک زندگیش حرف بزنیم که بدون تحصیلات دانشگاهی چند تا کتاب نقد کرده، بدون شاغل بودن، چندین کسب و‌کار رو حمایت کرده، بدون...
بقیه شو بیا تو جلسه تاک ببین و بشنو‌. یا اگر کتاب رو خوندی درباره درسها و برداشتهایی که ازش داشتی برامون بگو.


undefinedسه شنبه اول مهرماهundefinedساعت ۱۶ تا ۱۸undefinedمکان: خانه گوهرشاد(آدرس در پوستر)
undefinedبرای ثبت نام و اطلاعات بیشتر به این آیدی در ایتا پیام دهید.
@MPoostchyan
undefined جریان، تربیت نویسنده جریان ساز undefined
undefined @jaryanihaa
undefined در جریان باشید.

۴:۱۲

بازارسال شده از حسینیه هنر مشهد
thumbnail
undefinedبرنامه تلویزیونی هنگامه - شب پشتیبانی جنگundefined ویژه برنامه هفته دفاع مقدس
undefined دوشنبه ۳۱ شهریور | ساعت ۱۹undefined پخش از شبکه خراسان رضوی

۵:۲۲

بازارسال شده از جشنواره مردمی فیلم عمار
thumbnail
undefined #خبرفراخوان شانزدهمین جشنواره مردمی فیلم عمار منتشر شد
undefined دبیرخانه جشنواره مردمی فیلم عمار فراخوان «شانزدهمین» دوره این رویداد سینمایی را در چهار بخش «رقابت اصلی جشنواره»، «فیلم‌ما»، «اکران مردمی» و «جوایز مردمی» اعلام کرد.
undefined*مطالعه متن کامل فراخوان:*undefined https://ammarfilm.ir/?p=36968
undefined جشنواره مردمی فیلم عمارundefined @AmmarFest

۱۴:۴۰

بازارسال شده از ..:: ایرانیوم ::...
thumbnail
undefined محمد کاسبی: با پول بیت‌المال خلاف جهت انقلاب فیلم‌سازی کنید، پودر می‌شوید
undefinedپایگاه هنر و محتوای ایرانیوم @iraniyom

۱۰:۵۳