بله | کانال 🌱 نجم الدین آملی
عکس پروفایل 🌱 نجم الدین آملی

🌱 نجم الدین آملی

۱۲عضو

در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمی‌شود.

09 - خاطرات سلوکی همراه با علامه حسن زاده آملی .mp3

۱۲:۲۱-۹.۲۲ مگابایت
undefined کانال نجم الدين آملی
#صوت undefinedخاطره نهم: خواب و بیداری در محضر یارundefined تابستان سال ۱۳۷۶
undefined متن کامل خاطره
undefinedundefined کانال «نجم الدین آملی»
undefined @Najm_Amoli

۸:۱۳

بسم الله#ذکر_صالحین#خاطرات_سلوکیundefinedخاطره نهم: خواب و بیداری در محضر یار (تابستان ۱۳۷۶)(از مجموعه خاطرات یکی از اساتید قرآنی، حاج مرتضی کاوه، از ارتباطات‌شان با مرحوم نجم الدین #علامه_حسن_زاده آملی) undefined صوت خاطره:undefined https://ble.ir/Najm_Amoli/-6878891784772520811/1764144785443undefinedundefinedرؤیای کربلا و شعری که از دل برآمد
بسم الله الرحمن الرحیم
undefined انس در تمام شبانه‌روز با علامهآنچه که روزهای گرم تابستان را برای من گرم‌تر و زیباتر جلوه می‌نمود، تشرّف به محضر آقاجان بود. همه دقایق و ساعات شبانه‌روزم را «یادِ آن بزرگ» پر کرده بود. خواب و بیداری نداشت؛ انگار در خواب بیشتر از بیداری با ایشان بودم. بعضی از خواب‌ها را در هنگام تشرف به محضرشان تعریف می‌کردم. با دقت و تأمل گوش می‌دادند و توضیحاتی می‌فرمودند و سفارش کرده بودند که در جایی یادداشت نمایم و برای هر کسی مطرح ننمایم.
undefined رؤیایی از کربلا و تعبیر در ایرااز جمله اینکه یک شب خواب دیدم کربلای معلی هستم، در حرم مطهر حضرت سیدالشهدا (روحی و روح‌العالمین له الفدا). حرم خلوتِ خلوت بود و هیچ‌کس نبود. رفتم کنار ضریح مطهر و با یک حالی مشغول به خواندن زیارت‌نامه شدم. دور ضریح می‌چرخیدم تا رسیدم به قسمت پایین پای حضرت. در آن قسمت، ضریح مطهر به حالت شش‌گوشه می‌شود که مضجع شریف حضرت علی‌اکبر (سلام الله علیه و روحی و روح‌العالمین له الفدا) است. درب کوچکی داشت که به سمت داخل ضریح باز بود. نگاهی به داخل نمودم و رفتم داخل. خودم را انداختم روی قبر شریف و گریه‌کنان زیارت می‌کردم. چه حالی داشتم! غیر قابل توصیف است.انگار دقایقی گذشت. خواستم که بیرون بیایم، ناگاه دیدم دربِ ضریح بسته شده است! هرچه تلاش کردم بازش کنم، نتوانستم. وحشت همه وجودم را فرا گرفته بود؛ ترس و وحشت از اینکه کسی بیاید و مرا آن داخل ببیند و برایم دردسر شود. همین‌طور که متوسل به حضرت اباعبدالله (سلام الله علیه) بودم، ناگاه بیرون ضریح دیدم آقاجان، حضرت علامه، در حال زیارت هستند. من از درون آمدم نزدیک پنجره‌های ضریح و ایشان را صدا زدم و درخواست نمودم که درب را باز نمایند تا بیرون بیایم. آقاجان هم آمدند درب ضریح را باز نمودند و بیرون آمدم. به‌خیر و خوشی تمام شد. بیدار شدم.
چند روز بعد به ایرا رفتم. از دشت لار مقداری عسل برای آقاجان گرفته بودم. ظرف عسل را در دست داشتم. در زدم. طبق معمول و عادت همیشگی، خودشان تشریف آوردند که در را باز کنند. تا در را باز نمودند و نگاه ما به هم افتاد، سلام عرض کردم. فرمودند: «علیک‌السلام. زیارت قبول! خب، بسیار درب باز هست، آدم سر خم می‌کند و می‌رود داخل؟! ...»دانستم در مورد خوابی که دیده بودم می‌فرمایند. خجالت‌زده و سربه زیر عرض کردم: «وقتی فهم نباشد، این‌طور می‌شود آقاجان.»با یک حالتی فرمودند: «خوشم می‌آید که متوجه هستی که نمی‌فهمی!».
این بار اولی نبود که آقاجان از راز مگوی من پرده برمی‌داشتند. در گذشته چندین بار در موارد مختلف، مستقیم یا غیرمستقیم به اموری از خلوت من اشاره نموده بودند که اجازه بفرمایید بگذرم. خلاصه وارد منزل شدیم. توضیحاتی در مورد خوابم فرمودند و در پی آن دستورالعملی دادند.
undefinedهدیه‌ی عسل از دشت لار و درسی در باب تواضععسل را به خدمتشان تقدیم کردم. درب ظرف را باز نمودند، کمی آن را بو کردند و فرمودند: «به‌به! عجب عسلی! بوی خوشِ لار می‌آید.»عرض کردم: «اتفاقاً از دشت لار خریدم، آقاجان. اگر مورد تأیید شما هست، زین پس از همان بنده خدا خواهم گرفت.»فرمودند: «بله، عسل خوبی است. در هنگام خرید با فروشنده چک‌وچانه نزنید؛ قیمتی که گفتند را پرداخت کنید.»عرض کردم: «چشم آقاجان.»
بعد فرمودند: «به آن بنده خدا [یعنی فروشنده عسل]، نگویید که برای چه کسی خرید می‌کنید. نامی از من نبرید که این سبب شود به رودربایستی بیافتد و از مبلغ کم کند. ما یک عمامه‌به‌سر که بیشتر نیستیم. حالا بخواهیم در هر امری از این لباس استفاده کنیم، به‌خصوص که در امور مادی بوده باشد.» [داخل پرانتز عرض کنم که هر وقت عسل می‌بردم، مبلغش را آقاجان پرداخت می‌کردند و الا نمی‌پذیرفتند.]
مجدداً عرض کردم: «چشم آقاجان. اتفاقاً خودم هم دوست ندارم که بگویم دارم برای شما خرید می‌کنم. و اما اینکه فرمودید ما یک عمامه‌به‌سر که بیشتر نیستیم، این‌طور نیست آقاجان! شما سبب آبروی این لباس شدید، نه اینکه از قِبَلِ این لباس آبرو کسب کرده باشید.»
undefinedجوشش ناگهانی شعر در محضر علامه [و همین‌طور] ناگاه و فی‌البداهه چنین گفتم:«حَسَنا حَسَنا تو شاهِ زمینی / تو معنیِ قرآن، تو حبلِ متینی...»فرمودند: «صبر کن، صبر کن تا یادداشت نمایم!» سریع یک برگه سفید و مدادی که دم دستشان بود گرفتند و فرمودند: «خب ادامه بده...»
حَسَنا حَسَنا، تو شاهِ زمینیتو معنیِ قرآن، تو حبلِ متینی
حَسَنا حَسَنا، تو کرسی و عرشیتو لوح و قلمی، تو با یار قرینی

۸:۱۳

حَسَنا حَسَنا، تو حشری تو نشریتو حَقّی تو علمی، تو عین‌ُالیقینی
حَسَنا حَسَنا، تو باء و تو میمیتو کاف و تو نونی، تو یاء و تو سینی
حَسَنا حَسَنا، تو طوری طُوائیتو سَرو و تو سینین، تو فتح‌ُالمبینی
حَسَنا حَسَنا، تو حجّی مِناییتو کعبه تو زمزم، تو سِرّ امینی
حَسَنا حَسَنا، تو شمس‌ُالضحاییتو یومی تو لیلی، تو با ذکر عجینی
حَسَنا حَسَنا، تو عقلی تو نوریتو حوری تو روحی، تو رُکنِ رَکینی
حَسَنا حَسَنا، تو باب‌ُالسمائیتو کنزی تو بحری، تو ارضِ متینی
حَسَنا حَسَنا، تو آرام جانیتو ذکر کریمی، تو خُلدِ برینی
حَسَنا حَسَنا، تو تسکینِ دردیتو آهی تو اشکی، تو بیتِ حزینی
حَسَنا حَسَنا، تو زبانِ عشقیتو هدهد تو سیمرغ، تو در قاف نشینی
حَسَنا حَسَنا تو مِیی تو جامیتو مستی و شوری، تو ماءِ معینی
حَسَنا حَسَنا، تو ماء غَدَقیتو طهورِ نابی، تو آن اَنگبینی
حَسَنا حَسَنا، تو آن عبدِ پاکیتو محوِ خدایی، تو آن ماهْ جَبینی
حَسَنا حَسَنا، تو میزانِ خلقیتو صراطِ حقی، تو ختم را نگینی
حَسَنا حَسَنا، تو فخرِ امامیتو خَلق را اَمامی، تو مصباحِ دینی
حَسَنا حَسَنا، تو حَسَن‌نماییاَحسَنی، اَعظَمی، تو سِدرَه مَکینی
حَسَنا حَسَنا، چه گویم چنانیتو برتر از آن و، تو بهتر از اینی
حَسَنا حَسَنا، تو خاکی را تاجیتو شفیعِ محشر، تو اهلِ یمینی
undefined«خدا با زبان تو نازم کرد»با این ابیات که بدون هیچ مقدمه و در محضر خودشان هم که بود، خیلی خوششان آمد و تشکر نمودند. فرمودند: «جلوتر بیا» همان‌طور به حالت نشسته، سر خم کردند و به جهتم آهسته جملاتی فرمودند، از جمله اینکه: «خدای سبحان با زبانِ تو این‌طور نازم کرد.»برخاستند، از داخل قفسه کتابی برداشتند و عباراتی عرشی بر آن نگاشتند و به حقیر تقدیم نمودند. آن کتاب، رساله شریف «لقاءُ الله» (از آثار ایشان) بود.
undefinedشعری که بر دل نشستچون آقاجان از عسلی که برده بودم خیلی راضی بودند، قرار شد چند کیلوی دیگر نیز از همان عسل از دشت لار خرید کنم. دو سه روز بعد با پنج کیلو عسل خدمتشان مشرف شدم. تا درِ حیاط را باز نمودند، فرمودند: «حَسَنا حَسَنا تو شاهِ زمینی / تو معنیِ قرآن، تو حبلِ متینی...»بعد از سلام و احوالپرسی، ادامه ابیات را بیان نمودند و فرمودند: «حفظش کردم! وقتی داخل حیاط قدم می‌زنم، بر وزن این ابیات که پیش خودم زمزمه می‌کنم قدم می‌زنم، و به خودم می‌گویم که این یارِ قلمیِ ما، این آقای گرنایی عزیز، این دوستِ ما، چقدر ما را ناز کرد! چقدر هم ما را بالا بالا برد! این خطاب‌ها دارد کم‌کم باورمان می‌شود.»
عرض کردم: «ای آقاجان، فدای شما بشوم. موری نزد سلیمان به سخن آمد؛ هرچقدر تعریف و تمجید نماید، کجا از حشمتِ سلیمانی خبر دارد؟»
این دو روزِ دوست‌داشتنی و به‌یادماندنی از روزهای پایانی مرداد سال ۷۶ بود.
«وَاللهُ أَنْزَلَ مِنَ السَّمَاءِ مَاءً فَأَحْيَا بِهِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِهَا».(نحل، ۶۵)undefinedundefined کانال «نجم الدین آملی» undefined @Najm_Amoli

۸:۱۳

در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمی‌شود.

10 - خاطرات سلوکی همراه با علامه حسن زاده آملی .mp3

۰۸:۱۱-۵.۹۷ مگابایت
undefined کانال نجم الدين آملی
#صوت undefinedخاطره دهم: کهنه رِندِ باده‌نوشundefined تابستان سال ۱۳۷۶
undefined متن کامل خاطره
undefinedundefined کانال «نجم الدین آملی»
undefined @Najm_Amoli

۲۲:۳۴

بسم الله#ذکر_صالحین#خاطرات_سلوکیundefinedخاطره دهم: کهنه رِندِ باده‌نوش (پایان تابستان ۱۳۷۶)(از مجموعه خاطرات یکی از اساتید قرآنی، حاج مرتضی کاوه، از ارتباطات‌شان با مرحوم نجم الدین #علامه_حسن_زاده آملی) undefined صوت خاطره:undefined https://ble.ir/Najm_Amoli/-6942431266379331987/1764196449864undefinedundefined در رؤیا از جام مولا جرعه‌نوش، و طلوعِ شعرِ «کهنه رِندِ باده‌نوش»
بسم الله الرحمن الرحیم
undefined تسکین فراق با نوای مولاناروزهای پایانی تابستان ۷۶ بود. چند روز دیگر باید برمی‌گشتیم آمل، روستای خودمان. تمام غم و غصه عالم به جانم افتاد. اصلاً دوست نداشتم روز شب شود و شب، روز گردد تا آن زمان کوتاه که باقی مانده بود، از دست نرود. لکن چه می‌شد کرد؟خاطر خودم را با ابیات مولانا (روحی فداه) تسکین می‌دادم که در مثنوی چنین دارد (در همان دفتر اول، ابیات اولش):
دَر غَمِ ما، روزها بیگاه شُدروزها با سوزها هَمراه شُد
روزها گَر رَفت گو، رو باک نیستتو بِمان، اِی آنکِه چون تو پاک نیست
هَر کِه جُز ماهی، زِ آبَش سیر شُدهَر کِه بی روزیست، روزَش دیر شُد
دَر نَیابَد حالِ پُختِه، هیچ خامپَس سُخَن کوتاه بایَد، وَالسَّلام
هرکه را جامه ز عشقی چاک شُداو ز حرص و جمله‌عیبی پاک شُد
شاد باش اِی عِشقِ خوش سَودایِ مااِی طَبیبِ جُملِه عِلَّت‌هایِ ما
اِی دَوایِ نَخوَت و ناموسِ مااِی تو اَفلاطون و جالینوسِ ما
جِسمِ خاک، اَز عِشق بَر اَفلاک شُدکوه دَر رَقص آمَد و، چالاک شُد
با لبِ دمسازِ خود گر جفتمیهمچو نِیْ، من گفتنی‌ها گفتمی
هر که او از هم‌زبانی شد جدابی‌زبان شد، گرچه دارد صد نوا
چون که گُل رفت و، گلستان درگذشتنشنوی زان پس، ز بلبل سَرگذشت
جمله معشوق است و عاشق پَرده‌ایزنده معشوق است و عاشق مرده‌ای
مَن چِگونِه هوش دارَم پیش و پَسچون نَباشَد نورِ یارَم پیش و پَس
خلوتم را با این ابیات مولانا که انگار مختص من و حال من سروده بود، سر می‌کردم. گاهی با آه و گریه، گاهی با شادی و خنده. ای من فدای مولانا! بعضی از سروده‌هایش، آن سروده‌های نوری‌اش، سبب وجد و انبساط خاطرم می‌شد، و بعضی از آن هم به جانم آتش می‌افروخت.
undefined شربتی گوارا در عالم رؤیاعلی‌کل‌حال، کمتر شبی می‌گذشت که خواب آقاجان را نبینم. در شبی که خیلی بی‌تاب شده بودم (گرچه دو سه روزی بیشتر نبود که از ایرا برگشته بودم)، خواب خوشی دیدم که شرح آن مفصل است. همین مقدار که آقاجان را دیدم که یک لیوان شربت خنک به من دادند؛ به قدری گوارا و لذت‌بخش بود که در عمرم هرگز چنین شربتی نخورده بودم، تا به حال نیز نخورده‌ام.صبح آن روز خیلی سرحال و بشاش بودم. چندین بار خوابی که دیده بودم را در درونم مرور می‌کردم. ناگاه چنین گفتم:
کُهنِه رِندِ باده‌نوشَم، باده اَز سَر بُرده هوشَمخُمرِه‌ای دارَم بِه دوشَم، هَر کِه خواهَد می‌فُروشَم
قَطرِه‌ای زان رام گَردَد، هَر کِه گویَد مَن چَموشَملَب بِبَستَم بَر سُخَن مَن، «آه و هو» باشَد سُروشَم
نایِ حَق را مَن شِنیدَم، نیمه‌شَب مَن دَر خُروشَمنَجمِ دین تَزویر نَدارَد، خِرقِه‌ی بی‌رَنگ روپوشَم
این ابیات را به زبان حال آقاجان گفته بودم. یادداشت نمودم.
undefined «این الف‌بچه چه می‌گوید؟!»وعده آخر از تابستان آن سال که محضرشان در منزل مشرف شدم، بعد از دقایقی که آن حالات اولیه نشست‌مان گذشت، عرض کردم: «ابیاتی یادداشت نمودم، اجازه می‌فرمایید تقدیم کنم؟»فرمودند: «چرا که نه! خوشحال می‌شوم. اگر مثل دفعه قبل نازم کنی که بیشتر خوشحال می‌شوم.»ای جان من فدای مولایم...
دفتر یادداشت کوچکی که به همراه داشتم گشودم. شروع کردم به خواندن. تا گفتم:«کُهنِه رِندِ باده‌نوشَم، باده اَز سَر بُرده هوشَم...»با یک حالت تعجب مرا نگاه کردند. هیچ نفرمودند. هر بیتی که می‌خواندم حیرت و تعجب‌شان بیشتر می‌شد تا اینکه رسیدم به بیت آخر:«نَجمِ دین تَزویر نَدارَد، خِرقِه‌ی بی‌رَنگ روپوشَم.»
فرمودند: «چی شد؟ دوباره بگو! "نجم دین تزویر ندارد"؟»عرض کردم: «بله آقا جان. خب این چند بیت را از زبان شما سرودم.»به یک‌باره زدند زیر خنده و فرمودند: «خب زودتر بگو! من به خودم می‌گویم خدایا این الف‌بچه چه می‌گوید؟! "کهنه رِندِ باده‌نوشم"؟! اینکه هنوز دهنش بوی شیر می‌دهد، کهنه‌رند کجا بود! خب پس زبان حال ما را گفتی، از من گفتی. دوباره با همون ژستی که گرفته بودی بخوان تا گوش کنم. اول بار ذهنم درگیر خودت بود.»
مجدداً با یک ذوق و شوقی برای ایشان خواندم. خیلی خوششان آمد. دلیل سرودن این ابیات که آن خواب بود را برای آقاجان تعریف کردم. قدری در مورد مِی و خُمره و مرشد و مرید مطالبی فرمودند. از حالات شبانه خودشان نیز فرمایشاتی داشتند که خیلی عجیب بود و تأکید نمودند جایی بیان ننمایم؛ لذا از بیانش معذورم.

۲۲:۳۵

اینکه چگونه و با چه حالی بعد از نماز از محضر مولایم مرخص شدم، خود شرحی دگر دارد. همین قدر که:«آتشِ رُخسارِ گُل، خِرمَنِ پَروانِه سوخت...»
«...وَكَانَ اللَّهُ شَاكِرًا عَلِيمًا».(نساء، ۱۴۷).undefinedundefined کانال «نجم الدین آملی» undefined @Najm_Amoli

۲۲:۳۵

در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمی‌شود.

11 - خاطرات سلوکی همراه با علامه حسن زاده آملی .mp3

۱۹:۰۴-۱۳.۵۱ مگابایت
undefined کانال نجم الدين آملی
#صوت undefinedخاطره یازدهم: زمستان آتشینundefined زمستان سال ۱۳۷۶
undefined متن کامل خاطره
undefinedundefined کانال «نجم الدین آملی»
undefined @Najm_Amoli

۹:۱۰

بسم الله#ذکر_صالحین#خاطرات_سلوکیundefinedخاطره یازدهم: زمستان آتشین (زمستان ۱۳۷۶)(از مجموعه خاطرات یکی از اساتید قرآنی، حاج مرتضی کاوه، از ارتباطات‌شان با مرحوم نجم الدین #علامه_حسن_زاده آملی) undefined صوت خاطره:undefined https://ble.ir/Najm_Amoli/-6256904053720994016/1764321028936undefined undefined زیارت از دور، بوسه بر آستانه، و تصرف ولایی علامه | کِشِش چو نَبوَد از آن سو...
بسم الله الرحمن الرحیم
undefined آتشی که در سرمای زمستان زبانه می‌کشیدبیشتر تشرف به محضر آقاجان ایام تابستان هر سال بود و ایام دیگر را با تماس گرفتن و گهگاه نامه نوشتن سپری می‌کردم. مهر و آبان که روزهای تحصیل و درس و بحث هست، گذشته بود. دانشگاه بودم؛ در طول هفته از شنبه تا چهارشنبه کلاس داشتم. بعضی از آخر هفته‌ها برمی‌گشتم منزل و بعضی مواقع هم چالوس می‌ماندم (خانه دانشجویی داشتم).این دو ماه را به سختی سپری کرده بودم. دی‌ماه آمده بود. تصمیم گرفتم آخر هفته (همان هفته اول) بروم قم. از چالوس راهی تهران شدم و از آنجا به قم.
عصر روز پنجشنبه بود. رفتم قبرستان شیخان. بعد، زیارت بی‌بی حضرت فاطمه معصومه (علیها سلام الله)، و نماز مغرب را در حرم خواندم. گرچه وقت مناسبی برای مشرف شدن به محضر آقاجان نبود، لکن دلم طاقت نیاورده بود. به آدرسی که قبلاً آقا جان داده بودند راهی شدم. هوا خیلی سرد و سوزناک بود. رفتم خیابان صفائیه، کوچه ممتاز.
undefined «خوشا به حالت ای در!»قبل از رسیدن به منزل آقاجان، وقتی نزدیک شده بودم، خانم و آقایی داخل کوچه در حال عبور بودند. جلو رفتم سلام کردم و از آقا پرسیدم که آیا منزل حضرت علامه آقا حسن‌زاده آملی در همین کوچه هست؟ بعد از جواب سلام، خیلی مؤدبانه گفت: «چنین شخصی را نمی‌شناسم.»حیرت‌زده شدم. خدای من! بنده خدا آقاجان رو نمی‌شناسد؟!دیدم درب یکی از آن خانه‌های داخل کوچه باز شد. جوانی با دوچرخه بیرون آمد. رفتم جلو از او پرسیدم. گفت: «بله آقا.» اشاره به درب کوچکی نمود که آن منزل حضرت علامه هست. با تشکر خداحافظی کردم.
چشمانم را به در دوخته بودم. ضربان قلبم شدت گرفته بود. خدایا چه بکنم؟ رفتم جلوی درب. دستگیره‌ای داشت؛ خم شدم آن را بوسیدم. قدری درب را نوازش کردم، گفتم: «خوشا به حالت! چه سیری در نظام هستی داشتی که شدی دربِ منزل این ولیِّ خدا؟» مجدد بوسیدمش.هرچقدر خواستم خودم را قانع کنم که زنگ را بزنم، نتوانستم. چند دقیقه‌ای ایستادم و برگشتم به سمت حرم بی‌بی (علیها سلام الله).
undefined شبی در حرم و صبحی با حضرت بهجتداخل حیاط صندلی بود؛ بر روی آن نشستم. اندک غذایی به همراه داشتم، آن را به عنوان شام خوردم. هوا واقعاً سرد بود. رفتم داخل حرم، تا صبح بودم. در این فرصت، زیارت‌نامه، نماز زیارت، امین‌الله، جامعه کبیره و دیگر مواردی که مدنظرم بود را خواندم. یک دل سیر هم قبور علمای بزرگ، به‌ویژه حضرت علامه طباطبایی را زیارت کردم. در کنار مضجع شریفشان سوره‌های نورانی یس و طه را خواندم.
چیزی به اذان صبح نمانده بود. رفتم به مسجد فاطمیه، مسجدی که حضرت بهجت (روحی فداه) نماز صبح را به جماعت می‌خواندند (قبلاً نیز رفته بودم). حضرت بهجت (روحی فداه) نماز صبح را قدری با تأخیر اقامه می‌نمودند. خلاصه تشریف آوردند، نماز اقامه شد؛ جای همه خالی.بعد از نماز صبح، داخل بازار قهوه‌خانه‌ای بود؛ چای و قدری نان و پنیر خوردم.
undefined بوسه‌ای دوباره بر آستان علامه، و عزم بر سفر دوباره در آیندهمجدداً راهی به سمت منزل آقاجان شدم. می‌دانستم که توان در زدن ندارم؛ با این حال رفتم. همچون دیروز غروب دستگیره‌ی درب را بوسیدم، دست بر روی درب کشیدم، به سر و صورتم متبرک کردم و برگشتم. مستقیم آمدم میدان ۷۲ تن، با تاکسی؛ سوار اتوبوس تهران شدم و از آنجا برگشتم چالوس.اگرچه آتش درون فروکش نکرد، لکن خیلی آرام شده بودم. هم زیارت بی‌بی مشرف شده بودم، هم نماز حضرت بهجت شرکت نمودم و هم اینکه کوچه و خیابان و درب و دیوار منزل آقاجان را بوییده بودم و بوسیده بودم.با خود تصمیم گرفتم زین‌پس در ایام پاییز و زمستان همین کار را خواهم کرد؛ ماهی حداقل یک بار می‌روم قم ولی منزل آقاجان وارد نمی‌شوم، تا پشت درب می‌روم برمی‌گردم. در کنارش هم زیارت بی‌بی و حضرت بهجت و بزرگواران دیگر مشرف خواهم شد.
undefined بازگشت با آتش شوق بقصد دیدارِ درب و دیارِ یارامتحانات تمام شد. ماه بهمن بود. این بار از آمل با اتوبوس مستقیم به سمت قم رفتم. قدری مجهزتر از دفعه قبل. غروب حرکت کرده بودم، قبل از اذان صبح رسیدم قم مقدسه؛ شهری که نزول‌گاه و فرودگاه ملائکة‌الله است. چه عرض کنم!

۹:۱۱

مستقیم رفتم مسجد فاطمیه جهت شرکت در نماز حضرت بهجت (روحی فداه) که خود شرحی مفصل دارد. این مقدار عرض کنم که با حضرت بهجت و چند بزرگ دیگر در قم، تهران و مشهد نیز در ارتباط بودم، اما نه به مقدار و حالی که با آقاجان داشتم.به هر تقدیر، بعد از نماز رفتم حرم بی‌بی جان (سلام الله علیها). اگرچه تا ساعت ۹ و نیم در حرم بودم، اما دلم کنار درب منزل آقاجان بود.
راهی به سمت منزل آقاجان شدم (فاصله چندانی تا حرم نداشت). در مسیر به زیارت مضجع شریف حضرت آیت‌الله العظمی مرعشی نجفی (روحی فداه) رفتم؛ آن اعجوبه، آن اِوِرست فقه و فقاهت و عرفان. سبحان‌الله! چه عالمی! چه ربانی! به یاد خاطره‌ای که با آن بزرگ داشتم، دقایقی کنار مرقد نورانی‌اش بودم، آمدم بیرون.حرکت به جهت منزل آقاجان. با اینکه هوا خیلی سردتر از دی‌ماه بود، اما حواسم اصلاً به سردی هوا و سوز آن نبود و آن هوای سرد هم نتوانسته بود قدری از آتش درونم را خنک کند.
undefined «فکر می‌کنی فقط تو دل داری؟!...»رسیدم به دربِ منزل آقاجان. همین که خم شدم که دستگیره درب را ببوسم، ناگاه درب صدایی کرد و باز شد. سریع بلند شدم، خودم را جمع و جور کردم. یک نیمه‌ی درب باز شد و آقاجان داخل ایستاده بودند. خشکم زد. به زور زبان چرخاندم، سلام عرض کردم.فرمودند: «علیک‌السلام. احوال شریف؟ سرِ صبح تو این سرما اینجا چه‌کار می‌کنی؟ داشتی چه‌کار می‌کردی؟!!!»انگار متوجه قصدم شده بودند. هیچ نگفتم. نمی‌دانم چقدر از زمان گذشت؛ با آن حالی که داشتم احساس کردم که اصلاً زمان ایستاد و به گمانم که خیلی گذشت. همین‌طور مرا نگاه می‌کردند. من هم چشم به زمین دوخته بودم.
ناگاه فرمودند: «بیا داخل! بیا! بیا ای نادان‌پسر!»عرض کردم: «مزاحم نمی‌شوم آقاجان، اجازه بفرمایید مرخص شوم.»
فرمودند: «چطور؟ قصد داشتی مثل دفعه قبل در نزده برگردی؟ به خیال خامِ خودت که مزاحم نشوی؟ همه‌ی فکر و ذکرِ مرا درگیر کردی با آن کارِ نسنجیده‌ات! تو فکر می‌کنی فقط تو دل داری و محبت می‌ورزی؟ تو که این‌قدر از حافظ دم می‌زنی و به قول خودت خیلی هم دوستش داری، این بیتش را نخواندی که گفت:" گَر کِه اَز جانِبِ مَعشوق نَباشَد کِشِشیکوشِشِ عاشِقِ بیچاره بِه جایی نَرِسَد " »
این فرمایشات آقاجان انگار همه دنیا رو دادند به من. وای وای، چه حالی پیدا کرده بودم! دیگه جرأت نکرده بودم که از ماجرای دفعه قبل بپرسم.
undefined صبحانه‌ای با اشک و لبخندرفتم داخل. مرا بردند به اتاق مطالعه خودشان. خدای من! چه اتاقی! چه نورانیتی! چه کتاب‌هایی! شرحِ آن بگذار تا وقت دگر.سفره پهن کردند. نان گرم و عسل، گردو و پنیر، و تخم‌مرغی آب‌پز با استکانی چای داخل سینی آوردند. فرمودند: «بیا جلو، وقت صبحانه هست. بخور تا گرم بیفتی.»جلوی سفره به دو زانو نشستم. لقمه نانی برداشتم. اصلاً متوجه نشده بودم که ناگاه قطره اشکم افتاد روی سفره. آقاجان دیدند. با حالتی ملیح فرمودند: «برای چه گریه می‌کنی؟ گرسنگی که گریه ندارد! نان گرم کنارت است، بردار و بخور.»در همان حال خنده‌ام گرفت. خودشان هم آمدند کنار سفره نشستند. فرمودند: «صبحانه خوردم ولی مقداری نان و عسل می‌خورم.»
undefined همراهی تا پاساژ قدس و توصیه‌ای پدرانههمین‌طور که مشغول صرف صبحانه بودیم فرمودند: «وقت مناسبی آمدی. باید تا پاساژ قدس بروم. بسته‌هایی دارم که قدری سنگین هست. کمکم می‌کنی که با هم برویم؟»از فرط خوشحالی زبانم بند آمده بود. عرض کردم: «چرا که نه آقاجان، برویم.»فرمودند: «حالا صبحانه‌ی خودت را بخور، وقت داریم.»
بعد از صبحانه راهی پاساژ قدس شدیم. چند پوشه بزرگ که سه طرف آن با دو بند گره می‌خورد، از ورقه‌های نوشته شده پر بود. در دستم بود. رسیدیم به پاساژ قدس. از ورودی چند پله بالا رفتیم. سمت راست از دو سه غرفه گذشتیم. وارد یک غرفه شدیم. دو نفر حضور داشتند. تا آقا جان را دیدند دویدند سمت درب. سلام و احوال‌پرسی و خیلی آقاجان را تحویل گرفتند. صندلی آوردند تا آقاجان بنشینند. پوشه‌هایی که در دستم بود تحویلشان دادم. دقایقی آقاجان با آن آقایان صحبت کردند و خداحافظی کردیم.
بیرون پاساژ به آقاجان عرض کردم: «اگر اجازه بفرمایید مرخص می‌شوم.»فرمودند: «رفیقِ نیمه راه مباش! بیا برویم منزل. بعد از ناهار خواستی برگرد. ضمناً یک صحبتی هم با شما داشتم.»دل‌نگرانِ اینکه مزاحم می‌شوم، با این حال، همراه آقاجان برگشتیم منزل. داخل اتاقشان شدیم. بر روی طاقچه‌ای اسطرلابی که خودشان درست کرده بودند را برداشتند و نشانم دادند. قدری در موردش توضیح دادند. صحبت به اینجا رسید که بعضی‌ها قبله‌نما درست می‌کنند که اکثر آنها درست کار نمی‌کنند و مردم هم غافلند و خرید می‌کنند ... و موارد دیگری نیز صحبت فرمودند.ظهر شد. به امامت آقاجان نماز خواندیم، بعد از آن ناهار خوردیم.

۹:۱۱

undefined «پیشانی‌ات را دیدیم... صدر و سینه‌ات را خواندیم...»خواستم از حضورشان مرخص شوم. فرمودند: «و اما صحبتی که با شما داشتم... در ایامِ تحصیل قم نیا؛ به خاطر سرمای هوا و نامناسب بودن جاده‌ها، اگر خدای‌ناکرده در مسیر اتفاقی بیفتد این مسئله را چه کسی حل خواهد نمود؟ اگر یک زمانی آمدی اینجور نباشد که در نزده برگردی.»
اول تأکید کردند که در آن ایام قم نروم و حال اگر احیاناً رفتم، آن کارِ گذشته را تکرار نکنم، و فرمودند: «هرگز این کار را نکن! خوب گوش دادی که چه عرض کردم؟»جواب دادم: «بله آقاجان.»
اما عرض کردم: «آقا جان یک موضوعی رو خواستم با شما در میان بگذارم.»فرمودند: «گوش می‌کنم.»عرض کردم: «هرچقدر که از روزها و هفته‌ها و ماه‌ها می‌گذرد، دلم بی‌تاب‌تر و طاقتم کمتر می‌شود. خیلی زود به زود دلم تنگِ شما می‌شود. به همه مقدسات عالَم قَسَم، قصد مزاحمت برای شما را ندارم، ولی آقاجان نمی‌توانم تحمل کنم. هرچقدر می‌خواهم خودم را آرام کنم نمی‌شود. انگار نمی‌توانم...»نتوانسته بودم خودم را کنترل کنم؛ در همان حال اشکم سرازیر شد.
رو‌به‌روی هم ایستاده بودیم. به من خیلی نزدیک شدند، طوری که انگار نفس که می‌کشیدیم سینه‌های ما به هم برخورد می‌کرد. فرمودند: «اینقدر خودت را اذیت نکن، لازم نیست که قَسَم بخوری.»دستِ مبارک روی پیشانی‌ام گذاشتند، فرمودند: «اینجا را دیدیم.»بعد دست دیگرِ عزیزشان را روی سینه‌ام قرار دادند، فرمودند: «اینجا را خواندیم.»(یعنی یک دست بر روی پیشانی و یک دست بر روی سینه‌ام؛ و فرمودند اینجا -منظور پیشانی- را دیدیم و اشاره به سینه‌ام که اینجا را خواندیم).
undefined مرهمی بر دل بی‌تابدر همین حالی که یک دستشان روی پیشانی و دست دیگرشان روی سینه‌ام بود، آهسته جمله‌ای فرمودند. چنان نشاط و گشایشی در وجودم ایجاد شد که شرح آن نتوان.فرمودند: «زین‌پس آرام خواهی بود.»حس کردم که اتفاقی افتاد. عرض کردم: «یعنی دیگر دلتنگ شما نخواهم شد؟»فرمودند: «نه، این‌طور فکر نکن. یک مقدار فتیله را کشیدیم پایین تا این‌قدر اذیت نشوی.»ای من فدای دستانِ الهی و کیمیاگرش، که در طولِ این سال‌ها چشیدم آنچه را که فرمودند.
«ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا عَبْدًا مَّمْلُوكًا لَّا يَقْدِرُ عَلَىٰ شَيْءٍ وَمَن رَّزَقْنَاهُ مِنَّا رِزْقًا حَسَنًا فَهُوَ يُنفِقُ مِنْهُ سِرًّا وَجَهْرًا ...». (نحل، ۷۵).
undefinedundefined کانال «نجم الدین آملی» undefined @Najm_Amoli

۹:۱۱

در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمی‌شود.

12 - خاطرات سلوکی همراه با علامه حسن زاده آملی .mp3

۱۲:۵۴-۹.۱ مگابایت
undefined کانال نجم الدين آملی
#صوت undefinedخاطره دوازدهم: یوسفی مشربundefined تابستان سال ۱۳۷۷
undefined متن کامل خاطره
undefinedundefined کانال «نجم الدین آملی»
undefined @Najm_Amoli

۱۴:۱۶

بسم الله#ذکر_صالحین#خاطرات_سلوکیundefinedخاطره دوازدهم: یوسفی مشرب (تابستان ۱۳۷۷)(از مجموعه خاطرات یکی از اساتید قرآنی، حاج مرتضی کاوه، از ارتباطات‌شان با مرحوم نجم الدین #علامه_حسن_زاده آملی) undefined صوت خاطره:undefined https://ble.ir/Najm_Amoli/-5467366010190423569/1764339361808undefinedundefined توصیه‌ای برای سلوک قرآنی در محضر حجت الهی، حضرت یوسف صدیق (علیه السلام)
بسم الله الرحمن الرحیم
undefinedآداب حضور و سکوتخیلی کم پیش می‌آمد که از محضر آقاجان (حضرت علامه حسن‌زاده آملی -رحمة الله علیه-)، سؤالی بنمایم. اکثر اوقات ساکت در محضرشان می‌نشستم. خودشان مطالبی می‌فرمودند. بیشتر مواقع در لابلای فرمایشاتی که داشتند، اگر سؤالی در ذهنم بود، پاسخ می‌دادند و یا نکاتی می‌فرمودند که آن نکات را یا دوست می‌داشتم که بدانم، و یا اینکه حالتی ارشادی داشت که باید می‌دانستم و به کار می‌بستم.
بعضی مواقع هم پیش می‌آمد که آقاجان از رفتار و کردارم می‌پرسیدند؛ مثلاً [اینکه] در شبانه‌روز چقدر قرآن تلاوت می‌کنم. با کدام سوره یا سوره‌ها بیشتر مانوس هستم. و یا اینکه چقدر اهل مطالعه هستم.
undefinedارتباط با کدام امام؟در یکی از روزهای تابستان همین سال، یعنی سال ۷۷ که به محضرشان مشرف شده بودم، موضوعی سبب شد که از من پرسیدند: «با کدام یک از امامان و حجج الهی (علیهم السلام) راحت‌تر ارتباط برقرار کرده و عرض حاجت می‌کنم؟ کدام را بیشتر دوست دارم؟»
عرض کرده بودم: «همه امامان را بی‌نهایت دوست دارم و به فراخور حال و در نظر گرفتن شرایط و موقعیت، با هر یک از آن ذوات مقدسه عرض حاجت نموده و درد دل می‌نمایم و ارتباط می‌گیرم.»
تبسمی نمودند و فرمودند: «خوش‌اشتهایی ماشاءالله! خب ما هم همه‌ی آن ذوات مقدسه را بی‌نهایت دوست داریم، اما با یکی یا دو تای از آن بزرگواران احساس راحتیِ بیشتری داریم. منظور سوالم این است که کدام‌یک از حجج الهی تو را به حریم خودش راه می‌دهد یا بیشتر راه می‌دهد؟»
در آن لحظه، حدیث نورانی حضرت امام صادق (روحنا له الفداء) در ذهنم خطور کرد که فرموده بودند امر ولایت ما سنگین و صعب مستصعب است و هر کسی توان تحمل آن را ندارد مگر کسی را که ما بخواهیم (مَنْ شِئْنَا) :undefined«إِنَّ حَدِيثُنَا صَعبٌ مُستَصْعَبٌ، شَرِيفٌ كَرِيمٌ، ذَكْوَانُ، ذَكِيٌّ، وَعرٌ، لاَ يَحتَمِلُهُ مَلَكٌ مُقَرَّبٌ، وَ لاَ نَبِيٌّ مُرسَلٌ، وَ لاَ مُؤمِنٌ مُمتَحَنٌ» قُلْتُ: فَمَن يَحتَمِلُهُ جُعِلتُ فِدَاكَ؟ قَالَ: «مَن شِئنَا يَا أَبَا اَلصَّامِتِ».(بصائر الدرجات ج ۱، ص ۲۲)hadith.inoor.ir/fa/hadith/299548
عرض کردم: «آقاجان! حضرت امیرالمؤمنین، حضرت صدیقه طاهره، حضرت سیدالشهدا، حضرت امام رضا و حضرت صاحب‌الزمان (صلوات الله علیهم اجمعین)؛ که در این میان، [ارتباطم با] حضرت امام رضا (روحی و روحُ العالمین له الفدا) بیشتر هست.»
فرمودند: «ما نیز با حضرت صدیقه طاهره، حضرت امام رضا و امام زمان (علیهم السلام) [انس بیشتری داریم]، و در این میان، با حضرت رضا (سلام الله علیه) بیشتر هست.»
undefinedتوصیه‌ای برای سلوک: یوسف‌مشرب باشیداین پرسش و پاسخ سبب شد که سخن از انبیای الهی (علیهم السلام) به میان آید. [فرمودند که:] «مثلاً فلان عالِمِ بزرگ، عیسوی‌مشرب بود، فلان عالِمِ بزرگ، موسوی‌مشرب بود».
در همین حین، فرمودند:«سعی کنید یوسف‌مشرب باشید. با این سوره مبارکه حضرت یوسف (سلام الله علیه) انس و الفت برقرار کنید. از فرامین و دستورالعمل‌های آن با طهارت و خلوص پیروی کرده، و اهل عمل بوده باشید تا درهای مُلک و ملکوت به روی شما باز شود.»
[سپس ادامه دادند:] «یکی از آن انبیای بزرگ الهی که نام شریفش در قرآن کریم زیاد تکرار شد، همین حضرت یوسف (سلام الله علیه) است که ۲۷ مرتبه نام مبارکش در قرآن کریم آمد. ۲۵ مرتبه آن در همین سوره مبارکه یوسف مطرح شد. همان‌طوری که خود قرآن کریم ماجرای این سوره مبارکه را «أَحْسَنَ الْقَصَصِ» بیان فرمود، آن‌قدر لطایف و ظرایف در این سوره -که از ابتدا تا انتها حول و حوش زندگانی و شخصیت جناب یوسف نبی (سلام الله علیه) است- وجود دارد که چقدر هم کارساز هست».

undefinedنکات سوره یوسف (ع) « [در این سوره] تمام چهره‌های داستان، خوش‌عاقبت می‌شوند. [این‌ها را آقاجان دارند می‌فرمایند.] جناب یوسف صدیق (سلام الله علیه) به حکومت می‌رسد. برادران توبه می‌کنند. پدر بینایی خود را به دست می‌آورد. کشورِ قحطی‌زده نجات می‌یابد. دلتنگی‌ها و حسادت‌ها به وصال و محبت تبدیل می‌شود.»
[ایشان افزودند:] «در این سوره مبارکه، مجموعه‌ای از اضداد در کنار هم طرح شده‌اند:undefined فراق و وصالundefined غم و شادیundefined قحطی و پرمحصولیundefined وفاداری و جفاکاریundefined خواب و بیداریundefined مالک و مملوکundefined چاه و کاخundefined فقر و غناundefined توبه و گناهundefined امانت‌داری و خیانتundefined بردگی و سلطنتundefined کوری و بیناییundefined پاکدامنی و تهمت

۱۴:۱۷

و شاید موارد دیگر، که اگر خوب تأمل شود، همه این موارد اشاره به بعدی از ابعاد وجودی و خصائص درون و برون خود ما می‌باشد. البته که امور خانواده و جامعه را هم در بر می‌گیرد، لکن اصل، اصلاح فرد است که این سوره مبارکه به بهترین نحو مطرح فرمود و حجّت را بر همگان تمام نمود. هیچ‌کس بهانه‌ای نمی‌تواند داشته باشد. هر کس طالب مسیر حق و تعالی هست، بسم الله! مرشد و استاد، حضرت یوسف نبی؛ و مرید و شاگرد، این سالک الی الله. «اقرأ و ارقَ» بخوان و بالا برو.»
undefinedدلبری سوره یوسف برای علامه [حضرت علامه سپس فرمودند:] «این سوره مبارکه برای من خیلی عزیز است و دلبری می‌کند. هرگاه به نام شریف و مبارک حضرت جناب یوسف نبی (سلام الله علیه) می‌رسم، بر آن بوسه می‌زنم، و از محضر جنابش استمداد می‌طلبم.»
«این سوره‌ی مبارکه به صراحت فرمود که خواب، تورِ شکارِ آدمی است. هر چقدر روزِ ما پاک و مطهَّر بوده باشد، شبِ ما زلال‌تر و نورانی‌تر خواهد بود. و سفارش می‌کند که خواب را برای اهلش تعریف کنید. ضمن اینکه فرمود تعبیر خواب از علوم لدنّی است که از عالم بالا به اهلش عطا می‌شود.»
نکات لطیف دیگری نیز فرمودند. شاید در بخشی از خاطرات، در آینده بیان شود.
undefinedصلوات، رازِ گشوده شدن کلامپایان این فرمایشات عرشی فرمودند: «برو ببین چکار کردی که اینقدر مرا به حرف آوردی.»
عرض کردم: «صلوات، آقاجان، صلواتِ امروزِ من نتیجه‌بخش بود.»
فرمودند: «چطور؟»عرض کردم: «صبح که از "گرنا" حرکت کردم، در طول مسیر قصد کردم که هدیه به پیشگاه تمام انبیاء و امامان و اصحاب و انصارشان و نیز علمای بزرگ از صدر اسلام تا به حال، به‌ویژه از سلامتی شما، صلوات بفرستم و همین‌طور در مسیر صلوات فرستادم تا دم درب منزل شما. حالا چقدر شد، نمی‌دانم.»
فرمودند: «آفرین، آفرین! خیر ببینی ان‌شاءالله. چقدر خوب! خب، احتمال زیاد به قول خودت همین صلوات مرا به حرف آورد.»
undefinedبوسه‌ای بر نام یا بر دستان یوسف؟دیدم که آقاجان خیلی در حالِ بسط هستند و شاداب‌اند. عرض کردم: «شما فرمودین هرگاه به [نامِ] یوسف صدیق (سلام الله علیه) می‌رسید، بر آن بوسه می‌زنید. منظور شما بوسه بر لفظ شریف «یوسف» و کلام قرآن کریم هست؟ آن کلمه قرآنی هست؟! من فکر می‌کنم که این‌طور نباشد.»
با یک نگاهِ تیزی که به من داشتند، قدری تأمل نمودند، ناگاه فرمودند:undefined «به جانم قسم! به جانم قسم! هرگاه نامِ شریفش را خواستم ببوسم، لبانم بر روی دست یا سینه‌ی آن بزرگوار قرار می‌گیرد و بوسه میدهم. تا لبانم بر روی دست یا سینه آن حجّتِ خداست، ایشان نیز زیر گوشم لطایفی می‌فرمایند.»undefinedای جان، ای جان! ای آقاجانِ من! قطعاً چنین بود. بر منکرانش لعنت. آن طهارت و لطافت روحی و باطنی و حتی ظاهری که داشتند، به نظرِ حقیر این انزل مراتبِ منازل قرآن کریم است.
یک وقت عزیزان فکر نکنند چرا آقاجان بیان نمودند؛ حتماً متوجه باشید و بدانید که قطره‌ای از اقیانوس داشته‌ها و یافته‌ها و سرمایه‌ی باطنی خودشان را گهگاهی صرفاً به خاطر تشویقِ دیگران و تأیید و تأکید نمودن مسیرِ پاک انسانی، نکاتی می‌فرمودند؛ و الا آن ولیِّ خدا و امثال آن بزرگوار، شأن‌شان اجل از این است که بخواهند از خودشان، از کسب‌شان و سرمایه‌شان حرفی بزنند.
«وَلَقَدْ آتَيْنَا دَاوُودَ وَسُلَيْمَانَ عِلْمًا ۖ وَقَالَا الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي فَضَّلَنَا عَلَىٰ كَثِيرٍ مِّنْ عِبَادِهِ الْمُؤْمِنِينَ».(نمل، ۱۵)undefinedundefined کانال «نجم الدین آملی» undefined @Najm_Amoli

۱۴:۱۸

در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمی‌شود.

بازارسال شده از 🌱 نجم الدین آملی
thumbnail
undefined #خاطرات_سلوکی ، با مرحوم نجم الدین #علامه_حسن_زاده آملی:
undefinedبه قلم و بیان استاد حاج مرتضی کاوهundefinedundefined خاطره اول : آفتاب آمد دلیل آفتابundefined تابستان سال ۱۳۶۹
undefined خاطره دوم : جواز ورود به بهشتundefined تابستان سال ۱۳۶۹
undefined خاطره سوم : دلتنگ یارundefined تابستان سال ۱۳۷۰
undefined خاطره چهارم : معلم دلسوزundefined تابستان سال ۱۳۷۲
undefined خاطره پنجم : آتش عشق و نور حکمتundefined تابستان سال ۱۳۷۴
undefined خاطره ششم : یـارِ قَلَمـیundefined تابستان سال ۱۳۷۴
undefined خاطره هفتم : با والد ماجد در محضر یارundefined تابستان سال ۱۳۷۵
undefined خاطره هشتم : طلوع نیّر اعظمundefined تابستان سال ۱۳۷۶
undefined خاطره نهم : خواب و بیداری در محضر یارundefined تابستان سال ۱۳۷۶
undefined خاطره دهم : کهنه رِندِ باده‌نوشundefined تابستان سال ۱۳۷۶
undefined خاطره یازدهم : زمستانِ آتشینundefined زمستان سال ۱۳۷۶
undefined خاطره دوازدهم : یوسفی مشربundefined تابستان سال ۱۳۷۷
... ادامه داردundefinedundefined کانال «نجم الدین آملی»
undefined @Najm_Amoli

۱۴:۲۰

thumbnail
undefined کانال نجم الدین آملی
undefinedتصویر دست‌خط علامه در هدیه‌شان بر ابتدای کتاب مآثر آثار
undefinedمرتبط با خاطره هفتمundefined https://ble.ir/Najm_Amoli/6251342195771285193/1764049848227
undefinedundefined کانال «نجم الدین آملی»
undefined @Najm_Amoli

۱۱:۴۸