دیروز و پریروز، شاید برای اولین بار در چند سال اخیر، کارهایم را بیخیال و مشغول اموراتی شدم که بهطور معلوم به آنها استراحت یا تفریح گفته میشود. سریال دیدم، رفتم قدم زدم، در خوردن به خودم سخت نگرفتم و چیزهایی نوشتم که البته این بخش آخر پررنگتر بود.
حالا، شنبه صبح شده و کوهی از کارهای انجام نداده برایم مانده. نه تنها از استراحتی که کردم، به جز یک دورهمی با چند نفر از دوستان بهخوانی در عصر پنجشنبه، هیچ لذتی نبردم و به اصطلاح خستگیام در نرفت، بلکه هر لحظه ممکن است به خاطر حجم کارهای تلانبار شدهام دچار فروپاشی روانی شوم. چرا هیچ وقت یاد نمیگیرم استراحت کنم؟
-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-
مروی | @marwi
حالا، شنبه صبح شده و کوهی از کارهای انجام نداده برایم مانده. نه تنها از استراحتی که کردم، به جز یک دورهمی با چند نفر از دوستان بهخوانی در عصر پنجشنبه، هیچ لذتی نبردم و به اصطلاح خستگیام در نرفت، بلکه هر لحظه ممکن است به خاطر حجم کارهای تلانبار شدهام دچار فروپاشی روانی شوم. چرا هیچ وقت یاد نمیگیرم استراحت کنم؟
-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-
۵:۵۹
-بیتالزهرا-
بادکنکهای قلبی و معمولی. سیاه و طوسی. بعضیهایشان خاکی شدهاند؛ ولی مشکلی نیست. لااقل برای بچهها نیست. آنها کنار خیابان ایستادهاند و دو سه تا، اندازه ای که توی بغلشان جا شده، بادکنک بغل کردهاند. منتظر که ماشینی بایستد و سه نفری بریزند سرش و به کودکِ احتمالیِ درون ماشین، بادکنک بدهند.
ماشینها اما زود به زود نمیآیند. آنهایی هم که میآیند، مثل ما در دام نشان افتادهاند. وگرنه مسیر مهران به قم را چه به این جادهی پرت؟ برادرم جلوتر از ما بود. تماس میگیرد و تأکید میکند که بیایید به سمت همین لوکیشنی که فرستادم. اگر دیدید جادهها پیچدرپیچ و باریک شد و به قول خودش طوری شده که انگار دارد دنیا تمام میشود، نترسید. بیایید جلوتر، یک موکب خوب هست که گفتهاند میتوانیم شب بخوابیم. ما هم، جداً در جاهایی احساس کردیم که دارد دنیا تمام میشود. اما کمکم گلههای گوسفند را دیدیم که راه را بسته بودند و خانههای گلی و آجری سادهای را و لابهلای کوچهها، پیرزنی سادهتر از خانهها که فریاد میزد زیارتتان قبول.
موکب، حسینیهای است کنار خیابان؛ تنها خیابان روستا، تنها آسفالتی که این روستا به خودش دیده. سه تا سوپرمارکت کنار هم و در همین خیابان هست که مشخصاً برای مسافران گذری ساخته شدهاند. خود روستا، تازه از پشت حسینیه شروع میشود. کوچههایی که دیگر آسفالت نیستند. خستگی و مریضی و سگهای بهغایت بزرگ، امانم نمیدهند تویشان بچرخم.
خود حسینیه محل استراحت است. سرویس بهداشتی دوتا از خانههای اطرافش هم برای زوار هماهنگ شده. یک گوشه از حسینیه هم شیرآب و گاز برای پخت و پز دارد و همانجا، زنان روستا، برای زوار غذا میپزند. آقایی که بعداً ازش میپرسم و میگوید زنگنه است، با خانمش عمده کارهای موکب را انجام میدهند و چقدر هم خوب انجام میدهند. همه چیز خیلی باکیفیت است. در و دیوار حسینیه، پر است از کتیبههای پارچهای خوش رنگ و لعاب. شربتی که میدهند، به غایت شیرین و پربیدمشک است. شامشان کم است، ولی حسابی خوشمزه و خوشپخت و باکیفیت. خود زنگنه پیش نماز میایستد، بعد نماز روضه نمکی میخواند، جای خواب میاندازد و همه چیز.
ما، من و برادرم، کنار خیابان و زیر دیوار حسینیه، روی روفرشی دراز کشیدهایم. تصمیم میگیریم همینجا بخوابیم. کمکم، نشان آدمهای بیشتری را به اینجا کشانده و داخل شلوغ شده است. کولر هم کفاف حسینیه را نمیدهد. من به غایت خسته و مریضم و فی الفور خواب میروم. برادرم از من وضعش بهتر نیست؛ منتهی بیشتر از من از سگ میترسد. این است که فردایش میگوید هی توی خواب بیدار میشدم که ببینم سگ دور و برمان نباشد. هر بار هم یکی از خادمهای موکب را دیدم که بالا سرمان نشسته و مواظبمان است. دوباره خوابیدم.
ما، صبح زود، بعد از نماز و قبل از طلوع، یک عکس با حسینیه و کنار پرچمهایی که رویش نوشته «بیتالزهرا» میگیریم و میرویم. راستش اینجا خیلی احساس کردم امام حسین هست. وقتی دیدم چطور بچهها آن بادکنکها را به زائرها میدهند، این تنها احساس بود که داشتم. آن بادکنکهای سیاه و طوسی را، عروسمان از کیلومترها آن طرفتر برای بچهها آورده بود. آن بچهها، حق داشتند که تمام آن بادکنکهای خوشگل را برای خودشان بردارند؛ اما این کار را نکردند. امام حسین واقعاً هست که بچههای تربت خورده، این شکلی میشوند.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-
مروی | @marwi
بادکنکهای قلبی و معمولی. سیاه و طوسی. بعضیهایشان خاکی شدهاند؛ ولی مشکلی نیست. لااقل برای بچهها نیست. آنها کنار خیابان ایستادهاند و دو سه تا، اندازه ای که توی بغلشان جا شده، بادکنک بغل کردهاند. منتظر که ماشینی بایستد و سه نفری بریزند سرش و به کودکِ احتمالیِ درون ماشین، بادکنک بدهند.
ماشینها اما زود به زود نمیآیند. آنهایی هم که میآیند، مثل ما در دام نشان افتادهاند. وگرنه مسیر مهران به قم را چه به این جادهی پرت؟ برادرم جلوتر از ما بود. تماس میگیرد و تأکید میکند که بیایید به سمت همین لوکیشنی که فرستادم. اگر دیدید جادهها پیچدرپیچ و باریک شد و به قول خودش طوری شده که انگار دارد دنیا تمام میشود، نترسید. بیایید جلوتر، یک موکب خوب هست که گفتهاند میتوانیم شب بخوابیم. ما هم، جداً در جاهایی احساس کردیم که دارد دنیا تمام میشود. اما کمکم گلههای گوسفند را دیدیم که راه را بسته بودند و خانههای گلی و آجری سادهای را و لابهلای کوچهها، پیرزنی سادهتر از خانهها که فریاد میزد زیارتتان قبول.
موکب، حسینیهای است کنار خیابان؛ تنها خیابان روستا، تنها آسفالتی که این روستا به خودش دیده. سه تا سوپرمارکت کنار هم و در همین خیابان هست که مشخصاً برای مسافران گذری ساخته شدهاند. خود روستا، تازه از پشت حسینیه شروع میشود. کوچههایی که دیگر آسفالت نیستند. خستگی و مریضی و سگهای بهغایت بزرگ، امانم نمیدهند تویشان بچرخم.
خود حسینیه محل استراحت است. سرویس بهداشتی دوتا از خانههای اطرافش هم برای زوار هماهنگ شده. یک گوشه از حسینیه هم شیرآب و گاز برای پخت و پز دارد و همانجا، زنان روستا، برای زوار غذا میپزند. آقایی که بعداً ازش میپرسم و میگوید زنگنه است، با خانمش عمده کارهای موکب را انجام میدهند و چقدر هم خوب انجام میدهند. همه چیز خیلی باکیفیت است. در و دیوار حسینیه، پر است از کتیبههای پارچهای خوش رنگ و لعاب. شربتی که میدهند، به غایت شیرین و پربیدمشک است. شامشان کم است، ولی حسابی خوشمزه و خوشپخت و باکیفیت. خود زنگنه پیش نماز میایستد، بعد نماز روضه نمکی میخواند، جای خواب میاندازد و همه چیز.
ما، من و برادرم، کنار خیابان و زیر دیوار حسینیه، روی روفرشی دراز کشیدهایم. تصمیم میگیریم همینجا بخوابیم. کمکم، نشان آدمهای بیشتری را به اینجا کشانده و داخل شلوغ شده است. کولر هم کفاف حسینیه را نمیدهد. من به غایت خسته و مریضم و فی الفور خواب میروم. برادرم از من وضعش بهتر نیست؛ منتهی بیشتر از من از سگ میترسد. این است که فردایش میگوید هی توی خواب بیدار میشدم که ببینم سگ دور و برمان نباشد. هر بار هم یکی از خادمهای موکب را دیدم که بالا سرمان نشسته و مواظبمان است. دوباره خوابیدم.
ما، صبح زود، بعد از نماز و قبل از طلوع، یک عکس با حسینیه و کنار پرچمهایی که رویش نوشته «بیتالزهرا» میگیریم و میرویم. راستش اینجا خیلی احساس کردم امام حسین هست. وقتی دیدم چطور بچهها آن بادکنکها را به زائرها میدهند، این تنها احساس بود که داشتم. آن بادکنکهای سیاه و طوسی را، عروسمان از کیلومترها آن طرفتر برای بچهها آورده بود. آن بچهها، حق داشتند که تمام آن بادکنکهای خوشگل را برای خودشان بردارند؛ اما این کار را نکردند. امام حسین واقعاً هست که بچههای تربت خورده، این شکلی میشوند.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-
۱۶:۴۳
خواستم از سمت مرکز رشد بیایم خوابگاه. همین چند دقیقه پیش. گفتم بهجای کوچه، از سمت چهارراه بروم که کمی راه طولانیتر بشود و بیشتر به پادکستم گوش کنم. سمت چهارراه، یعنی سمت پاساژ رویال و سمت پاساژ رویال، یعنی آن پسری که موهای دو طرفش را تراشیده بود و آنچه مانده بود، طوسی بود و صورتی بود و زرد؛ قروقاطی. سمت رویال یعنی توی صدوپنجاه قدم راه، تماما بوی آرایش و عطر زنانه توی دماغت باشد، هر ده قدم هم مثل آهنگ که میرود ترک بعد، یک بوی جدید. هزار سال هم که تهران زندگی کنم، به اینکه زنها برای آمدن به خیابان اینقدر به خودشان برسند، عادت نمیکنم.
رسیدم خوابگاه. میکائیل را دیدم و حسام را. همین لحظه، دقیقاً همین لحظه از موکب برگشته بودند. پیرهن مشکی میکائیل، از خاک بود یا از اصطکاک و آفتاب خوردگی، دیگر چندان مشکی نبود. حسام، بعد از آن برنامه تلوزیونی یک ذره ریش و مویش روی فرم آمده بود که خب، متأسفانه چیزی برایش باقی نمانده بود. از مسئولین صداوسیما تقاضا دارم یک برنامه تلوزیونی دیگر حسام را دعوت کنند. ما همان حسام خوشگل خودمان را میخواهیم.
من؟ هیچی. تَرَک خوردم. فعلا میروم بخوابم. فردا صبح زود باز باید بروم مرکز رشد. تا ببینیم چه میشود.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-
مروی | @marwi
رسیدم خوابگاه. میکائیل را دیدم و حسام را. همین لحظه، دقیقاً همین لحظه از موکب برگشته بودند. پیرهن مشکی میکائیل، از خاک بود یا از اصطکاک و آفتاب خوردگی، دیگر چندان مشکی نبود. حسام، بعد از آن برنامه تلوزیونی یک ذره ریش و مویش روی فرم آمده بود که خب، متأسفانه چیزی برایش باقی نمانده بود. از مسئولین صداوسیما تقاضا دارم یک برنامه تلوزیونی دیگر حسام را دعوت کنند. ما همان حسام خوشگل خودمان را میخواهیم.
من؟ هیچی. تَرَک خوردم. فعلا میروم بخوابم. فردا صبح زود باز باید بروم مرکز رشد. تا ببینیم چه میشود.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-
۱۹:۰۳
بازارسال شده از سپهرا - خط مشی فضای مجازی
#️⃣ #تاکسی_اینترنتی#️⃣ #تنظیمگری
مرکز رشد دانشگاه امام صادق (علیه السلام)
هسته خط مشی فضای مجازی (سپهرا)
۷:۴۲
احساس میکنم هرچقدر بیشتر مینویسم، کمتر میتوانم حرف بزنم. هرچقدر بهتر میتوانم با کیبورد استدلال کنم (من به ندرت با کاغذ مینویسم)، حرف زدنم بیمنطقتر میشود. هرچه در نوشتههایم هوشمندتر و خلاقتر میشوم، در جمع دوستان و همکاران کودنتر و بیخاصیتتر به نظر میرسم. ناگزیر مجبورم هی نوشتههایم را بکنم توی چشم این و آن. باید معلوم بشود من آنقدرها هم که بهنظر میرسد از ماجرا پرت نیستم!ظاهراً نتیجه قطعی زیادی نوشتن، میشود انزوا. لااقل تا قبل از مرگ! تجربه نویسندگان تاریخ هم بیشباهت به این قضیه نیست. چیزی نمانده تا به یکی از نویسندگان تاریخ تبدیل شوم!
#فکرهای_عصر_جمعه
-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-
مروی | @marwi
#فکرهای_عصر_جمعه
-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-
۱۱:۴۷
احساس کهولت سن میکنم. چرا؟ چون وسط یک مشت کهول نشستهام. نمیدانم چرا هیچ مسیر دیگری برای پیادهروی پیدا نمیکنم. هربار عصر جمعه که میبینم حال کار کردن ندارم و میخواهم از مرکز بزنم بیرون، صاف همین مسیر را میآیم تا پارک روبهروی مدرسه امام صادق و همیشه هم اینجا پر از پیرمرد است. واقعاً ایده رفتن به پارک، اینقدر پیرمردی است؟ چرا حتی پیرزنها نمیآیند مثلاً؟ جوانها! کجا میروید؟ چه میکنید؟ ما را هم با خود ببرید!
#فکرهای_عصر_جمعه
-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-
مروی | @marwi
#فکرهای_عصر_جمعه
-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-
۱۴:۴۳
مَروی
جدا این سوال خیلی مهمی است که ما چه روایتی از علوم انسانی برای خودمان داریم؟ یا کلا از هر کاری که میکنیم. چه بشود دیگر آن کار را نمیکنیم؟
جدا.
۱۷:۱۵
به هر حال ایام امتحانات است و آدم دوست دارد هر کاری بکند و به هر چیزی (نه حالا هر چیزی!) فکر کند، ولی درس نخواند. به این فکر میکنم که واقعاً محتوای درسهایمان آنقدرها هم بد نیست. لااقل نه آنقدری که کلاسهایشان بیفایده و کسلکننده بودند. اتفاقاً بعضیهایشان برای مسائل ذهنی من، دلالتهای خوبی هم دارند. ولی چرا عملاً به کار نمیآیند؟ چرا خیلی زود فراموش میشوند؟
در مرکز رشد به این سؤال یک پاسخ رایج وجود دارد و آن هم «مسئله» است. طبق ایدهی مرکز رشد، بهعنوان جایی که «رشد از طریق حل مسئله» را دنبال میکند، اگر همه این نظریات و دانشها نیوفتند پشت حل یک مسئله، زوری نخواهند داشت و کاری از دستشان بر نمیآید. حرفهای خوبی هستند، مانده در کتابها.
واقعیت این است که من در این لحظه، وضعیت کاملاً برعکس این را دارم و این هم خود نکته جالبی است. هیچ راه درستی نیست مگر اینکه علاوهبر تفریط، افراط هم داشته باشد. احساس میکنم در یک روتین از مجموعه کارهایی از حوزهی خودم افتادهام که اگر بخواهم کمی به عقب برگردم و آن را از نو، یک جور دیگر ببینم، هرچه رشتهام پنبه میشود و این جداً کار سختی است. دارم برای چنین حرکتی تلاش میکنمها! اما شبیه این ماشین اتوماتهای ایرانی هست که هرچه گازش بدهی نمیکَنَد و هنوهن یک ساعت کارش است تا سرعتش به شصت تا برسد؟ چنین حالتی دارم. اتومات و لوکس؛ ولی کند و سنگین.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-
مروی | @marwi
در مرکز رشد به این سؤال یک پاسخ رایج وجود دارد و آن هم «مسئله» است. طبق ایدهی مرکز رشد، بهعنوان جایی که «رشد از طریق حل مسئله» را دنبال میکند، اگر همه این نظریات و دانشها نیوفتند پشت حل یک مسئله، زوری نخواهند داشت و کاری از دستشان بر نمیآید. حرفهای خوبی هستند، مانده در کتابها.
واقعیت این است که من در این لحظه، وضعیت کاملاً برعکس این را دارم و این هم خود نکته جالبی است. هیچ راه درستی نیست مگر اینکه علاوهبر تفریط، افراط هم داشته باشد. احساس میکنم در یک روتین از مجموعه کارهایی از حوزهی خودم افتادهام که اگر بخواهم کمی به عقب برگردم و آن را از نو، یک جور دیگر ببینم، هرچه رشتهام پنبه میشود و این جداً کار سختی است. دارم برای چنین حرکتی تلاش میکنمها! اما شبیه این ماشین اتوماتهای ایرانی هست که هرچه گازش بدهی نمیکَنَد و هنوهن یک ساعت کارش است تا سرعتش به شصت تا برسد؟ چنین حالتی دارم. اتومات و لوکس؛ ولی کند و سنگین.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-
۱۸:۱۷
#معرفی_کتاب
- عصیان -
من خوشحالم که این کتاب را خواندم و بیشتر از من، احتمالاً #یوزف_روت در عالم بالا خوشحال است که مثلِ منی کتابش را خوانده. او احتمالاً امیدوار بوده که با نوشتن قصه شخصیت آندریاس، به آندریاسها بگوید که بس است! ببینید عاقبت آندریاس چه شد. پس همین حالا سر خر را کج کنید و از خر شیطان بیایید پایین و دست از خربازی بردارید و چند خر دیگر.
آندریاس در حکومت استبداد دینی آلمان زندگی میکند. او به حکومتش بسیار علاقه دارد، چیزهایی را فدای آن کرده و در قبالش هم چیزهایی به دست آورده و از این جهت بسیار راضی است. هرکسی که حکومت را دوست ندارد، در نگاه آندریاس، انگار که خدا را دوست ندارد و به همین خاطر هم به همهشان میگوید کافر. اما خب، شرایط به این شکل باقی نمیماند و کلاً عقایدش عوض میشود. او وقتی میفهمد چه کسانی واقعا از وجود چنین حکومتی سود میبرند که بسیار دیر است. امیدوارم این حد از ورود به جزئیات، مصداق فاش کردن داستان محسوب نشود.
من، به دوستی خواندن اتحادیه ابلهان را پیشنهاد کردم، چون بهنظرم بسیار شبیه به ایگنیشس بود. حالا خودم اولین بار است که کتابی میخوانم که لااقل به نظر نویسنده، بسیار شبیه به شخصیت اصلی داستان هستم و بهتر است هرچه زودتر دست از خرافاتم بردارم. از این جهت، کتاب برایم جذاب بود و به همه امثال خودم پیشنهاد میکنم.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-
مروی | @marwi
- عصیان -
من خوشحالم که این کتاب را خواندم و بیشتر از من، احتمالاً #یوزف_روت در عالم بالا خوشحال است که مثلِ منی کتابش را خوانده. او احتمالاً امیدوار بوده که با نوشتن قصه شخصیت آندریاس، به آندریاسها بگوید که بس است! ببینید عاقبت آندریاس چه شد. پس همین حالا سر خر را کج کنید و از خر شیطان بیایید پایین و دست از خربازی بردارید و چند خر دیگر.
آندریاس در حکومت استبداد دینی آلمان زندگی میکند. او به حکومتش بسیار علاقه دارد، چیزهایی را فدای آن کرده و در قبالش هم چیزهایی به دست آورده و از این جهت بسیار راضی است. هرکسی که حکومت را دوست ندارد، در نگاه آندریاس، انگار که خدا را دوست ندارد و به همین خاطر هم به همهشان میگوید کافر. اما خب، شرایط به این شکل باقی نمیماند و کلاً عقایدش عوض میشود. او وقتی میفهمد چه کسانی واقعا از وجود چنین حکومتی سود میبرند که بسیار دیر است. امیدوارم این حد از ورود به جزئیات، مصداق فاش کردن داستان محسوب نشود.
من، به دوستی خواندن اتحادیه ابلهان را پیشنهاد کردم، چون بهنظرم بسیار شبیه به ایگنیشس بود. حالا خودم اولین بار است که کتابی میخوانم که لااقل به نظر نویسنده، بسیار شبیه به شخصیت اصلی داستان هستم و بهتر است هرچه زودتر دست از خرافاتم بردارم. از این جهت، کتاب برایم جذاب بود و به همه امثال خودم پیشنهاد میکنم.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-
۱۳:۴۲
این یک ماه شاید به اندازهی یک سال چیز نوشته باشم. برای کارهای مختلف و در موضوعات متفاوت؛ ولی اکثراً درباره خودم و اطرافیانم. آنچه بودم و آنچه میخواهم بشوم. کاش هیچ کدامتان من را نمیشناختید و من هیچ کدام از شما را، تا ذره ذره منتشر میکردم. دیوانگیهایی دارد که دیوانگان را خوش میآید.حیف.
۱۸:۱۳
یکی دو هفته پیش در یک روز نزدیک به ۱۶ ساعت کار کردم. به این فکر میکنم که اگر واقعا هر روز ۱۶ ساعت کار میکردم چقدر خوب میشد. مسئله فقط حجم بیشتر کار نیست ها! مسئله این است که یک سری کارها باید به صورت متوالی و فشرده انجام شوند؛ وگرنه خود به خود طولانی میشوند. یعنی اگر اصلاحات فلان گزارش را تا سه روز آینده انجام بدهم، یک ساعته انجام میدهم. تا یک هفته بعد میشود دو ساعت و بعد از آن خدا میداند. لذا خود این کارِ زیاد، باعث میشود فاصله کمتری بین کارهایی که توالی معناداری دارند وجود داشته باشد و این طور غلظت و کیفیت کار هم خیلی بالا میرود.
نمیدانم. شاید هم شبیه حرص مال است. هرچقدر بیشتر کار کنی، بیشتر دلت میخواهد بیشتر کار کنی تا به کارهای بیشتری برسی، کتابهای نخواندهی کمتری داشته باشه و دوستانی که به خاطر بدقولی و عقب انداختن کارها و جلسات از تو دلچرکین باشند. نمیدانم.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-
مروی | @marwi
نمیدانم. شاید هم شبیه حرص مال است. هرچقدر بیشتر کار کنی، بیشتر دلت میخواهد بیشتر کار کنی تا به کارهای بیشتری برسی، کتابهای نخواندهی کمتری داشته باشه و دوستانی که به خاطر بدقولی و عقب انداختن کارها و جلسات از تو دلچرکین باشند. نمیدانم.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-
۱۶:۵۱
بعد از یک تماس تلفنی طولانی، رفتم توی جریانِ بله. همین طور الکی. داشتم کلیپ آموزش آشپزیِ پسر کردستان و زیرسیگاری درست کردن دختر مشهدی را میدیدم، که یکهو به این کلیپ رسیدم. «اگر هیچ شعری بلد نیستی، لااقل این شعر را یاد بگیر!» واقعاً قلاب جذابی داشت و گفتم بگذار در روز بزرگداشت حافظ، یک بیت شعر از این بزرگوار یاد بگیریم.
(پیشنهاد میکنم پیش از خواندن ادامه متن، کلیپ را ببینید.)
کسانی که من را میشناسند، میدانند که من در شعر گاوِ گاوم. یعنی مطلقاً هیچ چیز حالیام نمیشود. همین شعرهای خیلی ساده را هم معمولاً نمیفهمم. اما انصافاً برای اینکه در شعرِ «من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب؟ / مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند»، کلمه «مستحق» را این طور معنی کنی که «حتماً حقم بوده که بهم دادهاند؛ از بس آدم باحالی هستم»، حماقت کافی نیست. رسماً باید عوضی باشی! خب آن «به زکاتم دادند» بعدش دیگر چه معنایی دارد استاد؟
حافظ بدبخت اینقدر شعر گفته که ما را از خودپرستی دور کند و حالیمان کند که هرچه داری، از گدایی در خانه خدا داری؛ وگرنه که تو هیچ نیستی! حالا پکیچ و آرزو فروشان، با همین شعر هم میخواهند در ما حالت «آرررره! اینه! من میتونم!» ایجاد کنند. دنیای عجیبی ست.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-
مروی | @marwi
(پیشنهاد میکنم پیش از خواندن ادامه متن، کلیپ را ببینید.)
کسانی که من را میشناسند، میدانند که من در شعر گاوِ گاوم. یعنی مطلقاً هیچ چیز حالیام نمیشود. همین شعرهای خیلی ساده را هم معمولاً نمیفهمم. اما انصافاً برای اینکه در شعرِ «من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب؟ / مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند»، کلمه «مستحق» را این طور معنی کنی که «حتماً حقم بوده که بهم دادهاند؛ از بس آدم باحالی هستم»، حماقت کافی نیست. رسماً باید عوضی باشی! خب آن «به زکاتم دادند» بعدش دیگر چه معنایی دارد استاد؟
حافظ بدبخت اینقدر شعر گفته که ما را از خودپرستی دور کند و حالیمان کند که هرچه داری، از گدایی در خانه خدا داری؛ وگرنه که تو هیچ نیستی! حالا پکیچ و آرزو فروشان، با همین شعر هم میخواهند در ما حالت «آرررره! اینه! من میتونم!» ایجاد کنند. دنیای عجیبی ست.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-
۱۸:۴۲
پادکست سکه، قسمت سیوچهار. مال چند سال پیش است. مصاحبه است با امیر ناظمی؛ معاون وزیر ارتباطاتی که مهاجرت کرد یا به مهاجرت وا داشته شد یا هر چیز دیگری.
ناظمی یک جایی گفت این واقعیت را باید بپذیریم که هر تکنولوژی جدید، اقتدار بازیگران قبلی را کاهش میدهد و اگر این را نپذیریم، کل اقتصاد آسیب خواهد دید. مثلاً بانک باید بپذیرد که وقتی فینتک آمد، دیگر قدرت قبل را نخواهد داشت. حالا اگر نخواهد بپذیرد و هی مقاومت کند، هم برای خودش هزینه تراشیده و هم برای فینتک که داشته کار مملکت را پیش میبرده. پس همه ضرر کردهاند.
احتمالاً شما هم احساس میکنید که این حرف، چندان غلط نیست. در بین اهالی استارتآپ و اقتصاد دیجیتال که خیلی پرتکرار است؛ اما چرا؟ از کجا میآید این باور؟ چه کسی گفته هر تکنولوژی اقتدار قبلیها را میگیرد و قبلیها هم باید این را بپذیرند؟ دقت کنید و ببینید که این یک حرف بدیهی نیست و خیلی طبیعی است که مخالفانی داشته باشد.
من اینطور فکر میکنم که پشت این حرف کلی قصه است که برای ما تعریف شده؛ قصه نوآوران و نوآوریهایی که آمدند و قبلیهای خود را کنار زدند. حالا ما کلی آدم را توی مملکت داریم که با این قصهها زندگی کردهاند و طبیعی است که وقتی در مقابل کسبوکارشان (که الزاماً خیلی هم نوآورانه نیست) کسی مقاومت کرد، خواهند گفت که هیچ اشکالی ندارد. این واقعیت همیشگی تاریخ است که در برابر ما مقاومت کنند و ما باز هم پیروز شویم.
چقدر این قصهها کار میکنند.
#درباره_روایت
-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-
مروی | @marwi
ناظمی یک جایی گفت این واقعیت را باید بپذیریم که هر تکنولوژی جدید، اقتدار بازیگران قبلی را کاهش میدهد و اگر این را نپذیریم، کل اقتصاد آسیب خواهد دید. مثلاً بانک باید بپذیرد که وقتی فینتک آمد، دیگر قدرت قبل را نخواهد داشت. حالا اگر نخواهد بپذیرد و هی مقاومت کند، هم برای خودش هزینه تراشیده و هم برای فینتک که داشته کار مملکت را پیش میبرده. پس همه ضرر کردهاند.
احتمالاً شما هم احساس میکنید که این حرف، چندان غلط نیست. در بین اهالی استارتآپ و اقتصاد دیجیتال که خیلی پرتکرار است؛ اما چرا؟ از کجا میآید این باور؟ چه کسی گفته هر تکنولوژی اقتدار قبلیها را میگیرد و قبلیها هم باید این را بپذیرند؟ دقت کنید و ببینید که این یک حرف بدیهی نیست و خیلی طبیعی است که مخالفانی داشته باشد.
من اینطور فکر میکنم که پشت این حرف کلی قصه است که برای ما تعریف شده؛ قصه نوآوران و نوآوریهایی که آمدند و قبلیهای خود را کنار زدند. حالا ما کلی آدم را توی مملکت داریم که با این قصهها زندگی کردهاند و طبیعی است که وقتی در مقابل کسبوکارشان (که الزاماً خیلی هم نوآورانه نیست) کسی مقاومت کرد، خواهند گفت که هیچ اشکالی ندارد. این واقعیت همیشگی تاریخ است که در برابر ما مقاومت کنند و ما باز هم پیروز شویم.
چقدر این قصهها کار میکنند.
#درباره_روایت
-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-
۱۳:۳۷
خلاصهاش اینکه: برای نوشتن یک روایت، کلی وقت گذاشتم، فسفر سوزاندم و پدر خودم را درآوردم. حتی یک روزه رفتم مشهد که قلمم برکت کند؛ اما امشب فهمیدم هیچ کس آن را نفهمیده و روایتم، کاری که باید را نکرده. خودم فکر میکردم روایت خوبی شده. لااقل به نسبت چیزی که بقیه در آن سند (که ما در مرکز رشد بهش میگوییم عهد) مینویسند، باید بهتر، قابل فهمتر و جذابتر شده باشد. ولی مخاطبِ روایتم با من موافق نیست. این است که دلم میخواهد همین الن بروم بخوابم و تازه حداقل نیم ساعت است که دارم در برابر این میل مقاومت میکنم.حدس بزنید چه؟ آفرین. احتمالاً حالا حالا ها خواب نروم.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-
مروی | @marwi
-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-
۱۶:۵۳
بازارسال شده از نشریه "عین"
با حضور:
۵:۴۲
-عبادی-
یک روز دم غروب ابوالفضل بهم پیام داد که کجایی؟ گفتم خوابگاه. آن شب بلیط اتوبوس داشتم. یک هفته پیشش توی فوتبال زمین خورده بودم و لگنم شکسته بود. البته آن موقع نمیدانستم شکسته است. گفت یک اسنپ برایت میگیرم بیا پیش من. توضیح دادم که بلیط دارم و اینها. گفت نه! بیا. خوب خاطرم هست که وقتی سوار پراید شدم، دیدم کرایه را زده پنجاهوهشت هزار تومان و دود از کلهام بلند شد که مگر مقصد کجاست که این قدر کرایهاش بالا ست؟ اسفند ۱۴۰۰ بود. هنوز دانشگاهها به خاطر کرونا بسته بودند و من به اسم مرکز رشد و بسیج خوابگاه گرفته بودم.
اسنپ من را توی یک کوچه پیاده کرد. جلوی ساختمان محقری که سردرش تابلوی سازمان اداری استخدامی داشت. مسکونی بود. زنگ زدم. مردی آمد. برای اولین بار عبادی را دیدم. گفتم قضیه این است. گفت والا من خبر ندارم! کمکم ابوالفضل رسید و گفت که وسایلت را بگذار اینجا که برویم خود سازمان. گفتم شیخ! من اصلاًْ نمیدانم قضیه چیست و دو ساعت دیگر هم بلیط دارم! خواست از سفر منصرفم کند که دید نمیشود. این شد که با همان لگن شکسته و پای لندگان، نیم کیلموتری ما را پیاده برد تا رسیدیم به خود سازمان.
آن شب یک جلسه فوری توی سازمان برگزار شده بود که شرحش بماند. نتیجه آن جلسه آن شد که من هم مثل ابوالفضل توی اداری استخدامی مشغول به کار شوم. کاری مختصر. دیگر شبها نمیرفتم خوابگاه و در همان ساختمان محقری که روز اول جلویش پیاده شدم میخوابیدم. این شد که کمکم با آقای عبادی، نگهبان ساختمان رفیق شدم. مرد خیلی خوبی بود. از این شهرستانیهایی که هنوز تهرانی نشده.
خیلی زود فهمیدم که آقای عبادی با خانوادهاش در همین ساختمان زندگی میکند. خانهاش در واقع در یکی از واحدهای طبقه پنجم (آخر) ساختمان است و همین جا پشت میز نگهبانی هم یک اتاق بزرگ دارد که بعضی وقتها خانم و دو دخترش آنجا هستند. بعضی وقتها که عبادی دم دست نبود، یکی از دخترهایش روی صندلی مینشست. یکیشان چند سال از ما کوچکتر بود و دیگری شش-هفت سال داشت.
کمکم دیدم عبادی بعضی وقتها نیست. از ابوالفضل پرسیدم. گفت مگر نمیدانی؟ گفتم نه! گفت مگر ندیدهای؟ گفتم چه چیز را؟ گفت همین که دخترش مریض است. دلم هری ریخت. چشم خواهری، دخترهایش مثل ماه بودند و خب، مریضی دختر بچهای زیبا خیلی دردآورتر از این است که مثل منی حتی بمیرد. گفتم کدامشان؟ گفت فکر کنم هر دو، ولی کوچکی بیشتر. گاهی مجبور است مرخصی بگیرد و ببردش بیمارستان و آزمایشگاه و اینها.
گذشت. من چند سال هست که از اداری استخدامی رفتهام. چند وقت پیش واتساپ نصب کردم. رفتم توی مخاطبینم و اسم عبادی را دیدم. گفتم عه! عبادی! یادش بخیر. رفتم عکس پروفایلش را ببینم. دیدم عکس قاب دختر کوچکش است، با یک ربان مشکی، کنار سنگ قبری. حالا چطور به شما مخاطب توضیح بدهم که در این جای یادداشت چقدر مکث کردم که ببینم باید چه بگویم؟ امروز باز توی تلگرام اتفاقاً پروفایل عبادی را دیدم و یادش افتادم. کاش هیچ وقت ابوالفضل بهم پیام نمیداد و من عبادی را نمیشناختم و دخترش را ندیده بودم و شمارهاش را توی گوشیام ذخیره نکرده بودم و از هیچ کدام از اینها خبردار نمیشدم.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-
مروی | @marwi
یک روز دم غروب ابوالفضل بهم پیام داد که کجایی؟ گفتم خوابگاه. آن شب بلیط اتوبوس داشتم. یک هفته پیشش توی فوتبال زمین خورده بودم و لگنم شکسته بود. البته آن موقع نمیدانستم شکسته است. گفت یک اسنپ برایت میگیرم بیا پیش من. توضیح دادم که بلیط دارم و اینها. گفت نه! بیا. خوب خاطرم هست که وقتی سوار پراید شدم، دیدم کرایه را زده پنجاهوهشت هزار تومان و دود از کلهام بلند شد که مگر مقصد کجاست که این قدر کرایهاش بالا ست؟ اسفند ۱۴۰۰ بود. هنوز دانشگاهها به خاطر کرونا بسته بودند و من به اسم مرکز رشد و بسیج خوابگاه گرفته بودم.
اسنپ من را توی یک کوچه پیاده کرد. جلوی ساختمان محقری که سردرش تابلوی سازمان اداری استخدامی داشت. مسکونی بود. زنگ زدم. مردی آمد. برای اولین بار عبادی را دیدم. گفتم قضیه این است. گفت والا من خبر ندارم! کمکم ابوالفضل رسید و گفت که وسایلت را بگذار اینجا که برویم خود سازمان. گفتم شیخ! من اصلاًْ نمیدانم قضیه چیست و دو ساعت دیگر هم بلیط دارم! خواست از سفر منصرفم کند که دید نمیشود. این شد که با همان لگن شکسته و پای لندگان، نیم کیلموتری ما را پیاده برد تا رسیدیم به خود سازمان.
آن شب یک جلسه فوری توی سازمان برگزار شده بود که شرحش بماند. نتیجه آن جلسه آن شد که من هم مثل ابوالفضل توی اداری استخدامی مشغول به کار شوم. کاری مختصر. دیگر شبها نمیرفتم خوابگاه و در همان ساختمان محقری که روز اول جلویش پیاده شدم میخوابیدم. این شد که کمکم با آقای عبادی، نگهبان ساختمان رفیق شدم. مرد خیلی خوبی بود. از این شهرستانیهایی که هنوز تهرانی نشده.
خیلی زود فهمیدم که آقای عبادی با خانوادهاش در همین ساختمان زندگی میکند. خانهاش در واقع در یکی از واحدهای طبقه پنجم (آخر) ساختمان است و همین جا پشت میز نگهبانی هم یک اتاق بزرگ دارد که بعضی وقتها خانم و دو دخترش آنجا هستند. بعضی وقتها که عبادی دم دست نبود، یکی از دخترهایش روی صندلی مینشست. یکیشان چند سال از ما کوچکتر بود و دیگری شش-هفت سال داشت.
کمکم دیدم عبادی بعضی وقتها نیست. از ابوالفضل پرسیدم. گفت مگر نمیدانی؟ گفتم نه! گفت مگر ندیدهای؟ گفتم چه چیز را؟ گفت همین که دخترش مریض است. دلم هری ریخت. چشم خواهری، دخترهایش مثل ماه بودند و خب، مریضی دختر بچهای زیبا خیلی دردآورتر از این است که مثل منی حتی بمیرد. گفتم کدامشان؟ گفت فکر کنم هر دو، ولی کوچکی بیشتر. گاهی مجبور است مرخصی بگیرد و ببردش بیمارستان و آزمایشگاه و اینها.
گذشت. من چند سال هست که از اداری استخدامی رفتهام. چند وقت پیش واتساپ نصب کردم. رفتم توی مخاطبینم و اسم عبادی را دیدم. گفتم عه! عبادی! یادش بخیر. رفتم عکس پروفایلش را ببینم. دیدم عکس قاب دختر کوچکش است، با یک ربان مشکی، کنار سنگ قبری. حالا چطور به شما مخاطب توضیح بدهم که در این جای یادداشت چقدر مکث کردم که ببینم باید چه بگویم؟ امروز باز توی تلگرام اتفاقاً پروفایل عبادی را دیدم و یادش افتادم. کاش هیچ وقت ابوالفضل بهم پیام نمیداد و من عبادی را نمیشناختم و دخترش را ندیده بودم و شمارهاش را توی گوشیام ذخیره نکرده بودم و از هیچ کدام از اینها خبردار نمیشدم.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-
۷:۳۹
راستش از این کارم خیلی خوشم میآید. اینکه شب جمعه یکهو یادم بیاید شب جمعه است. بروم توی گالری بگردم تا این عکس سید را پیدا کنم و یک شب جمعه شهدا را یاد کنید هم بگذارم تنگش. از این دنبالِ عکسِ سید گشتن، هر بار تکرار کردن این کار، خوشم میآید.
هنوز هم خیلی برایم عجیب است. اصلاً به من نگویید که سید شهید شده! نمرده که! او در بین ماست و... نه. نه آقاجان. سید نیست و ما دلمان برایش تنگ شده و هنوز هم باورمان نمیشود که نیست. لااقل امیدوارم که سید نباشد و نبیند. حداقل حواسش به من نباشد. آن طوری کمی معذب میشوم. دلم میخواهد آن دنیا که دیدمش، بگوید «حاجی ما اینجا شب جمعهها خیلی سرمان شلوغ بود و اصلاً وقت نمیکردیم به اهل دنیا برسیم. خلاصه شرمنده» بهنظرم زیاد میگفت «خلاصه شزمنده». چنین چیزی توی ذهنم هست. نمیدانم.
سید من دیگر خیلی دیر به دیر به آرزوی شهادت فکر میکنم. راستش افتادهام توی زندگی و دیگر خیلی حالیام نمیشود که دارم کدام وری میروم. از یاد شهدا همین یک دانه استوری کردن عکس تو برایم مانده. کاش باز هم یادم بیاید.
هنوز هم خیلی برایم عجیب است. اصلاً به من نگویید که سید شهید شده! نمرده که! او در بین ماست و... نه. نه آقاجان. سید نیست و ما دلمان برایش تنگ شده و هنوز هم باورمان نمیشود که نیست. لااقل امیدوارم که سید نباشد و نبیند. حداقل حواسش به من نباشد. آن طوری کمی معذب میشوم. دلم میخواهد آن دنیا که دیدمش، بگوید «حاجی ما اینجا شب جمعهها خیلی سرمان شلوغ بود و اصلاً وقت نمیکردیم به اهل دنیا برسیم. خلاصه شرمنده» بهنظرم زیاد میگفت «خلاصه شزمنده». چنین چیزی توی ذهنم هست. نمیدانم.
سید من دیگر خیلی دیر به دیر به آرزوی شهادت فکر میکنم. راستش افتادهام توی زندگی و دیگر خیلی حالیام نمیشود که دارم کدام وری میروم. از یاد شهدا همین یک دانه استوری کردن عکس تو برایم مانده. کاش باز هم یادم بیاید.
۱۹:۱۵
-ناشناس-
امروز یک شماره ناشناس بهم زنگ زد. خواست مطمئن بشود درست شماره را گرفته یا نه. پرسید «خانمِ احمدرضا؟». مغزم قفل کرد و ماندم که چه بگویم؟! من خانمِ احمدرضا نبودم؛ اما مطمئن بودم که با من کار دارد! در یک لحظه کل این فرایند در ذهنم پردازش شد که این بنده خدا، کارمند مرکز تماسِ جایی است و یک لحظه فراموش کرده که کدام ستون اکسل اسم بود و کدام فامیل؟ بعد به ترکیب کوکب و احمدرضا نگاه کرده و به طرز عجیبی احتمالِ کوکبِ احمدرضا بودنِ یک فرد در سال ۱۴۰۴ شمسی را بیشتر از احمدرضا کوکب بودنش در نظر گرفته.
بیش از ۲۴ سال است که با این اسم و فامیل زندگی میکنم و کسی تا کنون چنین جنایتی با اسمم نکرده بود. کلی با هم به این جنایت خندیدیم. البته شما سعی کنید با خانم نامحرم اینقدر کِر کِر خنده راه نیندازید. خوب نیست.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-
مروی | @marwi
امروز یک شماره ناشناس بهم زنگ زد. خواست مطمئن بشود درست شماره را گرفته یا نه. پرسید «خانمِ احمدرضا؟». مغزم قفل کرد و ماندم که چه بگویم؟! من خانمِ احمدرضا نبودم؛ اما مطمئن بودم که با من کار دارد! در یک لحظه کل این فرایند در ذهنم پردازش شد که این بنده خدا، کارمند مرکز تماسِ جایی است و یک لحظه فراموش کرده که کدام ستون اکسل اسم بود و کدام فامیل؟ بعد به ترکیب کوکب و احمدرضا نگاه کرده و به طرز عجیبی احتمالِ کوکبِ احمدرضا بودنِ یک فرد در سال ۱۴۰۴ شمسی را بیشتر از احمدرضا کوکب بودنش در نظر گرفته.
بیش از ۲۴ سال است که با این اسم و فامیل زندگی میکنم و کسی تا کنون چنین جنایتی با اسمم نکرده بود. کلی با هم به این جنایت خندیدیم. البته شما سعی کنید با خانم نامحرم اینقدر کِر کِر خنده راه نیندازید. خوب نیست.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-
۹:۵۷
-آدینهی ظلمانی-
مَلِکا! شایستهی درگهِ تو نیست که تو خالق باشی و مخلوق در سخاوت پیشدستی کند؛ و تو غافر باشی و بندهی تو در گذشت، گویِ سبقت برباید؛ که تو کریمی و گدایانِ کویات، بیش از تو کَرَم نمایند.
خداوندا! امروز که اربابِ زر و سیم و خداوندگارانِ بازار، جملگیِ خلق را مشمولِ رحمتِ خویش ساخته و در این آدینهی ظُلمانی درِ خزانهها گشودهاند؛ و بهر شیر مرغ تا جانِ آدمیزاد از بندگانِ تو جز «یکی از صد»ِ بها را نمیستانند.
تو نیز از سَرِ غیرت، گوشه چشمی به این مُشتِ خاک انداز، تخفیفی جانانه در گناهانِ ما عطا فرما. نه یک از دَه، که کم است، و نه نُه از ده، که کافی نیست، و نه حتی یکی کم از صد که سوگند به عزتت، این بندهی روسیاه با انبانی از گناه، حتی با یک از دهِ گناهانش، از نار به نور نرسد و بارِ کج به منزل نبرد.
الها! گر تخفیفِ تو ذرهای از دَه از دَه کمتر باشد، این معاملت را ثمری نیست. پس ما را «بخششِ تمام» ده و قلمِ عفو بر جریدهی خطای ما کِش؛ تا زبان به شکرِ تو گشاییم و دستِ طمع به بندِ کیسهی ملوک و دامانِ دونهمتان نیاویزیم.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-
مروی | @marwi
مَلِکا! شایستهی درگهِ تو نیست که تو خالق باشی و مخلوق در سخاوت پیشدستی کند؛ و تو غافر باشی و بندهی تو در گذشت، گویِ سبقت برباید؛ که تو کریمی و گدایانِ کویات، بیش از تو کَرَم نمایند.
خداوندا! امروز که اربابِ زر و سیم و خداوندگارانِ بازار، جملگیِ خلق را مشمولِ رحمتِ خویش ساخته و در این آدینهی ظُلمانی درِ خزانهها گشودهاند؛ و بهر شیر مرغ تا جانِ آدمیزاد از بندگانِ تو جز «یکی از صد»ِ بها را نمیستانند.
تو نیز از سَرِ غیرت، گوشه چشمی به این مُشتِ خاک انداز، تخفیفی جانانه در گناهانِ ما عطا فرما. نه یک از دَه، که کم است، و نه نُه از ده، که کافی نیست، و نه حتی یکی کم از صد که سوگند به عزتت، این بندهی روسیاه با انبانی از گناه، حتی با یک از دهِ گناهانش، از نار به نور نرسد و بارِ کج به منزل نبرد.
الها! گر تخفیفِ تو ذرهای از دَه از دَه کمتر باشد، این معاملت را ثمری نیست. پس ما را «بخششِ تمام» ده و قلمِ عفو بر جریدهی خطای ما کِش؛ تا زبان به شکرِ تو گشاییم و دستِ طمع به بندِ کیسهی ملوک و دامانِ دونهمتان نیاویزیم.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-
۸:۱۱
-هیچّی-
فردا دارم میروم خاستگاری. دوستی، به امید اینکه زودتر ملتی آزاد و فقط یک نفر پیچاره شود، پیشنهاد داد که امشب نماز استغاثه به حضرت فاطمه بخوانم. گفتم خب، چه اشکالی دارد؟ میخوانم. بالاخره من هم آنقدرها آدم مزخرفی نیستم. نماز را میخوانم، توی سجده سیمم وصل میشود، توسلی میکنم، حاجتی میخواهم، کمی دردودل میکنم و از این جور کارهایی که آدم وقتی معنوی میشود میکند دیگر.
سجده اول مشکل خاصی پیش نیامد. ولی سجده دوم و سوم که باید طرف راست و چپ صورت را زمین میگذاشتیم، کلاً ماجرا فرق کرد. قضیه دردودل کلا کنسل شد و تمام تلاشم این بود که زاویه گردنم طوری باشد که حداکثر مساحت مهر روی صورتم قرار بگیرد و طبق قوانین فیزیک، فشار به حداقل برسد. اما برای این کار، باید انحنای گردن را خیلی بیشتر میکردم و آنجا درگیر میشد. در نتیجه بعد از هر ده تا «یا مولاتی یا فاطمه اغیثینی»، فشار را از صورت به گردن و بعد باز دوباره از گردن به صورت منتقل میکردم. هر سی تا ذکر هم کمر و زانوها نیاز به کمی جابهجایی و کش و قوس پیدا میکردند. البته در آن وضعیت وقتی داشتم به نوشتن این جستار فکر میکردم، باعث شد کمی دردم را فراموش کنم و حتی کمی به شوخیهای ناب خودم بخندم.
در آن وضعیت نمیتوانستم آنقدر تمرکز کنم که ببینم ذکر چندمم. با توجه به اینکه دستهایم روی زمین بود، باید در ذهنم تصور میکردم که این ذکرِ بندِ دومِ انگشتِ وسطِ دستِ چپ بود. حالا بند سوم. خب رسیدیم به بند اول انگشت اشاره... صبر کن... از کدام انگشت شروع کرده بودم؟ این طرفی باید بروم یا آن طرفی؟ بعد این که یادم میآمد، یادم میرفت که بند چندم هستم. بدتر اینکه کم کم «یا مولاتی یا فاطمه اغیثینی» تبدیل شد به «یا فاطمه یا مولاتی اغیثینی» و «اغیثینی یا فاطمه یا مولاتی» و نهایتا « یا اغیث! مولاتی فاطمه!».
خلاصه اینکه قرار بود بعد از سجده آخر، بعد از ۱۱۰ بار ذکر، حاجتم را بخواهم. در آن لحظه، همان دو سه ثانیهای که توان تحمل حالت سجده را داشتم، دیدم هیچّی نمیخواهم. احساس میکنم برخی عبادات بیشتر از اینکه ما را به حاجاتمان برسانند، سعی میکنند ما را متقاعد کنند که واقعا هیچ چیز این دنیا ارزشش را ندارد و نباید اینقدر سخت گرفت.
- توی اتوبوس تهران به یزد با پسزمینه یک آهنگ پاپ که نمیشناسم.- در حال گشودن بابهای جدیدی از خود افشاگری!
-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-
مروی | @marwi
فردا دارم میروم خاستگاری. دوستی، به امید اینکه زودتر ملتی آزاد و فقط یک نفر پیچاره شود، پیشنهاد داد که امشب نماز استغاثه به حضرت فاطمه بخوانم. گفتم خب، چه اشکالی دارد؟ میخوانم. بالاخره من هم آنقدرها آدم مزخرفی نیستم. نماز را میخوانم، توی سجده سیمم وصل میشود، توسلی میکنم، حاجتی میخواهم، کمی دردودل میکنم و از این جور کارهایی که آدم وقتی معنوی میشود میکند دیگر.
سجده اول مشکل خاصی پیش نیامد. ولی سجده دوم و سوم که باید طرف راست و چپ صورت را زمین میگذاشتیم، کلاً ماجرا فرق کرد. قضیه دردودل کلا کنسل شد و تمام تلاشم این بود که زاویه گردنم طوری باشد که حداکثر مساحت مهر روی صورتم قرار بگیرد و طبق قوانین فیزیک، فشار به حداقل برسد. اما برای این کار، باید انحنای گردن را خیلی بیشتر میکردم و آنجا درگیر میشد. در نتیجه بعد از هر ده تا «یا مولاتی یا فاطمه اغیثینی»، فشار را از صورت به گردن و بعد باز دوباره از گردن به صورت منتقل میکردم. هر سی تا ذکر هم کمر و زانوها نیاز به کمی جابهجایی و کش و قوس پیدا میکردند. البته در آن وضعیت وقتی داشتم به نوشتن این جستار فکر میکردم، باعث شد کمی دردم را فراموش کنم و حتی کمی به شوخیهای ناب خودم بخندم.
در آن وضعیت نمیتوانستم آنقدر تمرکز کنم که ببینم ذکر چندمم. با توجه به اینکه دستهایم روی زمین بود، باید در ذهنم تصور میکردم که این ذکرِ بندِ دومِ انگشتِ وسطِ دستِ چپ بود. حالا بند سوم. خب رسیدیم به بند اول انگشت اشاره... صبر کن... از کدام انگشت شروع کرده بودم؟ این طرفی باید بروم یا آن طرفی؟ بعد این که یادم میآمد، یادم میرفت که بند چندم هستم. بدتر اینکه کم کم «یا مولاتی یا فاطمه اغیثینی» تبدیل شد به «یا فاطمه یا مولاتی اغیثینی» و «اغیثینی یا فاطمه یا مولاتی» و نهایتا « یا اغیث! مولاتی فاطمه!».
خلاصه اینکه قرار بود بعد از سجده آخر، بعد از ۱۱۰ بار ذکر، حاجتم را بخواهم. در آن لحظه، همان دو سه ثانیهای که توان تحمل حالت سجده را داشتم، دیدم هیچّی نمیخواهم. احساس میکنم برخی عبادات بیشتر از اینکه ما را به حاجاتمان برسانند، سعی میکنند ما را متقاعد کنند که واقعا هیچ چیز این دنیا ارزشش را ندارد و نباید اینقدر سخت گرفت.
- توی اتوبوس تهران به یزد با پسزمینه یک آهنگ پاپ که نمیشناسم.- در حال گشودن بابهای جدیدی از خود افشاگری!
-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-
۲۰:۰۳